1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

مهستي - شاعر زن شهر آشوب آفرين (2)

دکتور لطیف ناظمی۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

دسته يي او را خرابات نشين و مردباره دانسته اند و دسته يي هم عارف و صوفي پاك باخته و آنچه از شعرش برميآيد او بانويي است آزاده و بي پروا كه نه خرابات نشيني در حقش درست ميآيد و نه صوفيگري .

https://p.dw.com/p/Jnyd
دکتور لطیف ناظمیعکس: DW

از داستان عطار كه دلبستگي مهستي به غلام سنجر و گزارش ( جوهري ) همدوران عطار كه شرح اين ماجرا به نتْري دلنشين بازمينويسد ، برميآيد كه ديرينه سوداي مهستي به خلوت نشيني او با غلام سنجر به نام ( قوانچه ) يا ( قراجه ) سودايي است پاك بازانه و دور از آلودگي و داستان عصمت است و پاكباختگي و نياميختن با هواي نفس و آنگونه كه مهستي ميگويد ، تفاوت دلباختگي او با داستان عشق يوسف در آن است كه در آن داستان عصمت و پاكدامني يوسف يكسويه است و از اين دو دلداده دوسويه .

در شعرهايش هم هرگز نميتوان از روابط نفساني او با مردان رگه هايي را يافت ، با آن كه در برخي رباعي هايش با بي پروايي تمام به وصف پسران چكل و صنعتگران زيباروي ميپردازد و حتي پاره يي از اين رباعي ها را بنابه عرف تذكره نويسان مستهجن هم مينمايد .

البته در روزگاري كه شحنه هاي تنگنظر موسيقي و غنا را حرام ميپنداشتند و او ساز بر ميگرفته است و نوايي سرميكشيده است ، انگار خود انگيزه هايي بر اين تهمت ها و داستان هاي برساخته فراهم ميكرده و زمينهء چنين تهمتي را فراهم ميساخته است ، ورنه شكايت از همسران و همسفران سالخورده و شكايت از قفس دست و پاگير چهارديواري خانه همواره براي زنان آزاده ، سرود زندگي بوده است و در اين ميان مهستي نمي توانست مستتْنا باشد و از رابعهء بلخي تا شاعران ساحل نشين امروزي اين شكوه را بر لب رانده اند و از اسارت همجنسان خويش ناليده اند ، مگر اين مهري هروي نيست كه در سدهء چهارم هجري بانگ برميدارد :
شوي زن نوجوان اگر پربود
تا پير شود هميشه دلگير بود
ضرب المتْلي است اين كه زنان ميگويند
در پهلوي زن تير به از پير بود
يا اين دو بيتي :
مرا با تو سر ياري نمانده
سر مهر و وفاداري نمانده
ترا از زور پيري قوت و زور
چنانكه پاي برداري نمانده

پس مهستي به عنوان زني روشنفكر و شاعر آگاه ، زبوني و اسارت زنان را در جامعهء دربسته و تبعيض آميز قرون وسطايي برنمي تابد و به خاطر تازيانهء زبان او است كه در پي اذيت و آزار او مي افتند و نه تنها با زخم زبان او را دل آزرده ميسازند كه با چوب و چماق نيز به جان او مي افتند ، حتي آورده اند كه سنجر با آن كه التفات فراوان به او داشت در يكي از بزم هاي باده گساري ، فرمان داده بود تا دست هاي او را در خام گيرند ( 6 ) .

در شعر مهستي ، رگه هاي عشق آرماني را نميتوان يافت ، عشقي كه ارزش عميق انساني دارد و فراخواني است نيكو به آزادي هاي فردي و به سوي ذهنيت هاي اجتماعي و عرفاني ، عشقي كه انسان و آرمان دو بعد ديگر آنرا ميسازد يا عشقي كه سرانجام به تربيت عنعنوي مي انجامد ، عشقي از گونهء شيفتگي هاي عطار و سنايي و مولوي و ديگران و يا از لون عشق اوحدالدين كرماني كه از معشوق صوري و زميني آرزو دارد تا به معشوق آسماني دست يابد ¨

شعرهاي عاشقانهء او بيشتر ( شهرآشوب ) ها اند و شهرآشوب يا شهر انگيز يكي از اقسام شعر دري است كه معمولاً شاعر در آن به شرح پيشه ها و حرفه هاي متداول در شهر ميپردازد و به بهانهء وصف معشوق ، صاحبان حرفه يا حرفه هاي شهري خاص را ستايش يا نكوهش ميكند ( 7 ) . پؤوهشگري يكي دو رباعي مهستي را از نظر شكل و مضمون شهر آشوب دانسته است ، در حالي كه بسا از رباعي هايش شهرآشوب يا شهرانگيز اند ، زيرا صاحبان حرفه هاي گوناگون را به عنوان معشوق و دلبر مخاطب ساخته است و به تصويرسازي حرفه او پرداخته است . شهرآشوب ها غالباً جنبهء هنري و ابداعي كمرنگي دارند ، اما رباعي هاي مهستي كه كمتر قصد اهانت و هجو اهل حرفه را داشته است ، ارزش والاي هنري دارند .

قدرت طبع اين بانوي سخنور در تصوير صحنه هاي گوناگون از ويژگي هاي اهل حرفه و صنعتگران ، انباشته است از صور خيال كه دو نمونهء ازين گونه را در رباعي هاي ( قصاب ) و (نعلبند ) او ديديم .
مهستي خلاف قاعدهء مرسوم زمان ، سوداي عاشقانه اش را عريان و بي پروا بيان ميكند و از شحنه و محتسب و داروغه ، هراسي در دل راه نميدهد . اين بي پروايي بيان هم سبب ميشود كه نارواها بر او ببندند و جفاها بر وي روا دارند ، اما صداي او در واقع ، آرزوهاي ديرينه سال زن معصومي است كه قرنها در گلو خفه گرديده است و بايد برون آيد . او در جامعه يي كه مردان نيز از اظهار برخي حقايق ناتوان اند گستاخانه به بيان اميال و آمال خويش ميپردازد و خودسانسوري را هرگز برنمي تابد .
افزون بر جلوه هاي عاشقانه ، به انديشه هاي فلسفي نيز ميتوان در رباعي هاي او گواه بود . اين كه انديشهء آدمي از وقوف به اسرار كاينات عاجز است و پي بردن به رموز زندگاني ميسر نيست ، طرح كلي بينش او را ميسازد .

سرنوشت آدمي ، سرنوشتي است محتوم كه در ديوان قضا رقم زده شده است و فهم انسان به چون و چند آن نميرسد . اين انديشه همان سنت فكري گذشتگان و خاصه محور اساسي تفكر خيام است كه چون مرده ريگي به او رسيده است ؛ صداي او انگار همام صداي خيام است :
در تاس فلك نقش قضا و قدر است
مشكل گرهي است خلق از آن بيخبر است
پندار مدار كاين گره بگشايي
دانستن اين گره به قدر بشر است

مهستي نيز چون خيام در كوزهء آب ،سيماي آدمي را ميبيند . اگر اين انسان در دايرهء نگاه خيام ، شمايل انسان عاشقي است ، در چشم مهستي تصوير برادر پيشينهء اوست .
ايام چو آتشكده در سينهء ماست
عالم همه در فسانه ، از كينهء ماست
اينك به متْل چو كوزهء آب خوريم
از خاك برادران پيشينهء ماست

اما اگر شك و ترديد خيالي سر از روزن برخي از رباعي هايش ميگشايد ، ولي الحاد تاريخي شكاكانه خيامّي را در حوزهء انديشهء او نميتوان سراغ كرد و طيف افكار او نيز چنان گسترهء عظيمي ندارد كه عمر خيام و ديگر انديشمندان قلمرو زبان فارسي دري راست ، هرچند مهستي هم شجاعانه ريا و سالوس را مينكوهد و بر اهل طامات و زاهدان ريايي زبان به طعنه ميگشايد :
در دل همه شرك و روي بر خاك چه سود؟
زهري كه به جان رسيد ترياك چه سود؟
خود را به ميان خلق زاهد كردن
با نفس پليد و جامهء چاك چه سود ؟

ما مردمييم در خرابات مقيم
نه مردم سجاده و نه مرد گليم
قاضي نخورد مي كه از آن دارد بيم
دزدي خرابات به از مال يتيم

او را زن بذله گوي و لطيفه پرداز خوانده اند و به راستي در حوزهء شعر او نيز طنزهاي اجتماعي ميتوان يافت ، هرچند نه به پيمانهء گسترده ، اما جاي جاي به قاضي شهر ، به پسر قصابي كه ( با اين همه دنبه ، دنبه ميدارد دوست ) و به واعظ شهر كه روايت خنده داري بر لب دارد و شاعر بر ريش او گستاخانه تيري حواله ميكند ، تازيانهء انتقادش را فرو ميآورد .
اتْرپذيري از گويندگان سلف نيز در شعر او گاهي سراز پردهء مستوري ميكشد ، متْلاً جايي در شرح رگ زدن محبوب خويش گويا به استعاره هاي زيباي عنصري نظر داشته است . عنصري هنگامي كه جريان رگ زدن بازوي ممدوح را ميخواهد بيان كند ، چنين تصويري ميسازد :

طشت زرين و آبدستان خواست
بازوي شهريار را بربست
نيش بگرفت و گفت عزّلك

اين چنين دست را نشايد خست
سرفرو كرد و بوسه يي بر داد
از سمن شاخ ارغوان برجست

مهستي مضمون اين قطعهء منظوم را در قالب يك رباعي ميگنجاند و به جاي استعاره هاي ( سمن ) و ( ارغوان ) كه براي (دست ) و ( خون ) به كار رفته اند از استعاره هاي ( كان بلور ) و ( شاخ مرجان )بهره ميبرد .
چون دلبر من به نزد فصّاد نشست
فصادسبك بجست ودستش بربست
چون تيزي نيش بر رگ او پيوست
از كان بلور ، شاخ مرجان سر زد

شعر او ساده است و روان و دلپذير و با آن كه از آرايش هاي شعري بهره ميگيرد ، اما اين آرايش ها به تصنع و تكلف نمي انجامند و وصف پسران چگل را با زباني پيراسته و تصويري اما دور از ابهام عارضي كه خاصهء گويندگان دوران اوست انجام ميدهد . از ميان صنايع بديعي بيشتر دلبسته صنعت جناس است و اين جناس ها كه پسند خاطر خواننده نيز ميافتد ، قدرت طبع و چيرگي او را در بهره گيري از نظام واژگاني زبان دري ميرسانند .

به گونهء نمونه از ده رباعي او كه آراسته با جناس است ، دو رباعي را اينجا ميآوريم كه ويژگي هاي جناس تام ، جناس مركب و جناس مستوفا ، را يكجا در آنها مينگريم :
آن زلف شكسته را ز رخ يك سو زن
برهردو طرف مزن تو بريك سو زن
گر آتش عشق تو وزد يك سوزن
يك سو همه مردسوزدو يك سوزن

اي بت ، به سر مسيح اگر ترسايي
خواهم كه به نزدمن توبي ترس آيي
يا چشم ترم به آستين خشك كني
يا بر لب خشك من لب تر سايي

باري مهستي را بايد در زلال شعر او ديد و در آيينهء رباعي هايش به داوري او پرداخت نه در قالب حب و بغض تذكره نويسان كه اهل غرض اند . اگر او دبير پاك جوهر بوده باشد چيزي بر شعرش نمي افزايد و اگر زني خرابات نشين بوده باشد بازهم از شعر بلند دست او چيزي نمي كاهد .

با قطعه يي از وي كه از شعرهاي پراگندهء او برگزيده ايم ، اين مقال را پايان مي بخشيم . ديد جامعه شناختي او در اين قطعه با كنجكاوي در زوايا و خفاياي خصلت هاي اجتماعي روزگارش ستودني است :
در اين زمانه عطا و كرم مخواه ازكس
چرا كه نقش كرم بي تْبات شد چون يخ
نشان جود چو سيمرغ و كيميا گرديد
به كشتزار سخاوت كنون فتاد ملخ
اگر سراسر اين ملك را بگردي نيست
نه از طعام نشاني ، نه دود از مطبخ

***

پينوشت ها:

(1) براون ، ادوارد. تاريخ ادبيات ايران . ( از فردوسي تا سعدي ، نيمهء دوم ، ترجمهء غلام حسين افشار ، تهران: انتشارات مرواريد ، چاپ چهارم ، 1368 ، ص 44 .
(2) صفا ، دكتر ذبيح الله . تاريخ ادبيات ايان و قلمرو زبان پارسي ، بخش سوم ، تهران: نشر انديشه ، 1373 ، ص 1652.
(3) عطار نيشاپوري ، شيخ فريدالدين . الهي نامه ، چاپ سوم ، تهران : انتشارات كتابفروشي زوار ، ص 186-188 ، به نقل از مهستي نامه ، تصحيح و تحشيه فريدون نوزاد ، تهران : نشر دنياي نو ، 1377 ، ص 55 .
( 4 ) نويسندهء مهستي نامه پس از صغري و كبري چيدن ها ، سال تولد او را ( 491) ميداند . نك . همان كتاب ، ص 18.
(5 ) نك. طاهري شباب ، ديوان مهستي گنجوي ، تهران : نشر طهوري ، 1336 ، ( چاپ سوم ، تهران : ابن سينا 1345 )
همچنان نك. مهستي نامه .
( 6 ) يكي از شكنجه هاي دردناك حكام ستمگر گذشته خام گرفتن اعضاي بدن مجرم در پوست تازهء حيوانات بوده است كه آنرا بر گرد عضوي از بدن يا تمام بدن مي پيچيدند و به حد اعلي ميكشيدند و سپس محكم ميدوختند و هنگامي كه خشك ميگرديد مايه عذاب شديد بدن شخص و گاهي سبب مرگ وي ميگرديد.
( 7 ) ميرصادقي ، ميمنت . واؤه نامه ادبيات. تهران : چاپ دوم ، كتاب مهناز، 1367 ( شهرآشوب ) .