گفتوگو با حسین منصوری پسرخوانده فروغ فرخزاد
۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبهدر مونیخ آلمان با مردی ملاقات میکنم که راه درازی آمده است. از جایی که برای کمتر کسی آشناست. نام او حسین منصوری است. نامش به یک نام بزرگ در ادبیات معاصر ایران گره خورده است. او پسر خواندهی فروغ فرخزاد است. از جذامخانهی باباباغی تبریز تا به خانه فروغ در تهران و سپس خیلی زود «فرنگ»، راه زیادی است. اما او این را میگذارد به حساب سرنوشت که راه پسر بچهای را از «خانه سیاه» میکشاند به خانهی فروغ، «خانهی روشنایی.»
برای دیدن تصاویری از حسن منصوری اینجا را کلیک کنید
خانه سیاه است عنوان فیلمیست که فروغ فرخزاد در سال ۱۳۴۱ آن را با تهیهکنندگی ابراهیم گلستان در جذامخانه تبریز ساخت. فیلمی که به آشنایی او با حسین، یکی از پسر بچههای حاضر در فیلم، انجامید. این آشنایی در طول ۱۳ روز فیلمبرداری سرانجام به این تصمیم فروغ منجر شد که حسین را از خانوادهاش بگیرد و با خود به تهران ببرد.
آنچه در پی میآید بخش سوم از متن گفتوگوییست با حسین منصوری، درباره زندگیاش پیش از فروغ، با او و پس از او.
از چه کسانی در خانوادهی فرخزاد خاطره مشخص دارید؟
از همهشان کمابیش خاطره دارم.
فریدون؟
بله. البته زمانی که من را آوردند به تهران٬ فریدون ایران نبود٬ آلمان بود. بچهها اکثرا ایران نبودند٬ بعد یکی یکی برگشتند. آن زمان مهرداد و مهران بودند و پوران. که پوران هیچ وقت ایران را ترک نکرد. مهران و مهرداد هم دو سه سال بعدش آمدند آلمان و من ماندم و مادر فروغ. فروغ میرفت مسافرت من را میگذاشت پیش مامانش. بعد از درگذشت فروغ هم مامان فروغ من را بزرگ کرد.
بعد از پانسیون چه شد؟
فروغ رفت به منزل جدید و من را هم برد پیش خودش. در یک دبستان آن نزدیکی اسمم را نوشت. آن سال تنها سالی بود که کامل با فروغ بودم. کلاس سوم فروغ باید میرفت اروپا من را برد پیش مامانش. مامانش میخواست اسم من را بنویسد یک مدرسه آن طرف خیابان. بعد به این نتیجه رسید که نه٬ این بچه هپروتیست٬ میترسم از این طرف خیابان برود آن طرف ماشین بزند. سر کوچه خودمان یک مدرسه دخترانه بود و من را هم برد و اصرار کرد اسم من را بنویسند. آخر سر قبول کردند. من را تصور کنید! پسر بچه میان آن همه دختر. البته امروز پشیمانم که چرا آن زمان آنقدر ناراحت بودم.
فروغ را چی صدا میکردید؟
خیلی جالب است٬ هیچی! فروغ هی میگفت حسین چرا من را مامان صدا نمیکنی؟ من وقتی آمدم تهران دیدم بچهها مادرشان را مامان صدا میکنند٬ در صورتی که ما مادرمان را ننه صدا میکردیم. حساسیت زبانی به من میگفت من نمیتوانم فروغ یا مادرش را ننه صدا کنم. به علاوه خب من میدانستم فروغ مادرم نیست و این کلمه نمیآمد در دهانم.
فروغ کی از سفر خارج برگشت؟
کلاس سومم را من به آن مدرسهی دخترانه رفتم. فروغ هفت یا هشت ماه در سفر بود و وقتی هم که برگشت مدرسه من ادامه داشت و نمیتوانست من را ببرد پیش خودش. مضافاً بر اینکه مامان فروغ آدم سادهای بود. من در کنار فروغ همیشه نگران بودم. نحوه زندگی او، وقتی شعر میگفت من میترسیدم. اصلا نمیدانستم شعر چی هست. فروغ با خودش صحبت میکرد٬ هیجانزده میشد و گریه میکرد. من میترسیدم و فکر میکردم فروغ بیماری دارد. همیشه فکر میکردم فروغ در خطر است. خب این احساسها را در کنار مادرش نداشتم. فروغ هم این را دید که من آنجا راحتترم. مامانش هم تنها بود. من میچسبیدم به خانم جان و خانم جان هم خواست پیشش بمانم.
پس شما شاهد شعر گفتن فروغ هم بودید.
بله یکی دو بار در آن منزل مزینالدوله شاهد بودم که بار اول جا خوردم و ترسیدم و هر جا رفت دنبالش رفتم. رفت در بالکن خیلی ترسیدم. فکر کردم الان خودش را پرت میکند. رفتم جلویش وایسادم که گفت چه میخواهی حسین؟ برو کنار!
یک بار هم در زمستان ۴۳ ناراحت روحی شدید داشت. خانم مستخدمهای هم داشت به نام زهرا خانوم که به او کمک میکرد. فروغ او را فرستاد مرخصی. من را آورد خانه.
خانهی دروس؟
بله٬ چند روزی حالش وحشتناک بود. من هم مثل بید میلرزیدم و فروغ در آن روزهای بحرانی دی ماه ۴۳ بود که شعر بلند "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" را در چند روز در یک حالت روحی خیلی خیلی بحرانی نوشت و آخرش هم که گویا قرص خورد و زهرا خانم آمد و متوجه شد فروغ قرص خورده و تلفن زد گلستان آمد و فروغ را انداخت در ماشین و برد بیمارستان.
شما آنجا بودید؟
من آنجا بودم و وحشت کرده بودم و نمیدانستم داستان اصلاً چی هست.
بعد از سال سوم که مدرسه دخترانه بودید٬ دیگر هیچ وقت با فروغ زندگی نکردید؟
نه دیگر. سال چهارم رفتم مدرسه پسرانه ولی باز هم نزدیک خانهی مامان فروغ. رفتم دبستان دادگر. سال پنجم٬ باز فروغ رفت مسافرت. همان سال ۴۵ که فوت شد بهار و تابستانش مسافرت بود. بعد برگشت و زمستان ۴۵ آن اتفاق افتاد.
چه چیزی از آن روز یادتان میآید؟
شما میدانید ماه بهمن ماه عجیب و غریبی است. گویا آرامش قبل از طوفان است٬ قبل از اینکه بهار یواش یواش برسد. این جا هم روزهای فوریه روزهای خیلی عجیب و غریبیست. آن روز هم یادم است یک روز بیرنگ٬ یک روزی که اصلاً نمیخواستید از خواب بیدار شوید بود. ظهر آن روز فروغ برای نهار پیش ما آمد. خیلی هم گرفته بود. هر وقت میآمد خیلی خندان و بشاش بود و من عاشق این بودم که فروغ بیاید و شروع کند صحبت کردن. آن روز ولی خیلی گرفته بود. ساعت نزدیکیهای دو بود گفت برو برایم سیگار بگیر. رفتم سیگار خریدم و او هم بقیه پول٬ پنج قران٬ را داد به من. رفتم مدرسه و برگشتم امید داشتم جیپ هنوز جلوی منزل باشد که نبود و معلوم بود که رفته. هیچی! شب هم خانم جان گفت حسین بیا امشب زود شام بخوریم٬ میخواهم امشب زود بخوابم. من هم خوشحال بودم که زود بخوابیم. چون واقعا روز کسلکنندهای بود. شام خوردیم. خانم جان داشت در آشپزخانه ظرفها را میشست. من هم علاقه داشتم قایم شوم و خانم جان دنبالم بگردد. رفتم پشت یک صندلی که مال سرهنگ فرخزاد بود. قایم شدم. آمد گفت حسین حسین...یهو تلفن زنگ زد. ژولیت سلمانی بود. خیلی هم بدجور به خانم جان گویا گفت. خانم جان شروع کرد به فریاد زدن. دیگر لباس پوشیدیم. چند ساعت طول کشید تا تاکسی بگیریم و به بیمارستان تجریش برسیم. ساعت ده، دوازده شب بود. نگذاشتند برویم تو. خانم جان گفت فقط بگویید بچهام زنده است یا مرده؟ یک آقایی آنجا بود گفت٬ حالا شما فرض کنید که مرده. خانم جان افتاد روی زمین. برایمان تاکسی گرفتند برگشتیم منزل و وقتی برگشتیم منزل همه بودند گلستان بود٬ طاهباز بود٬ سرهنگ فرخزاد بود. همه آمده بودند و چهل روز تمام خانهی ما از آدم پر و خالی میشد و یک سوگواریای که امیدوارم شما هیچ وقت نبینید.
از برخورد خانواده گلستان بگویید. چه زمانی آنها را دیدید؟
روزی را که رفتیم خانهی گلستان یادم است. البته گلستان را از روز اول دیدیم. گلستان در فیلمی که در آلمان از سرگذشت من ساخته شده٬ صحبت کرده است. میگوید فروغ به من گفت من یک کاری کردهام نمیدانم تو میپذیری یا نه. گفتم چی کار کردی؟ گفت من آنجا یک بچهای را دیدم که خیلی خوشم آمد . آن بچه را با خودم آوردم. گلستان میگوید که به فروغ گفته کار درستی کردی٬ حتما اگر نمیآوردی کار اشتباهی کرده بودی.
دفعه اول هم یادم است که رفتیم خانهشان. خانمش بود٬ دخترش و چند نفر دیگر بودند. کاوه هم بود. یادم است از کاوه خیلی خوشم آمده بود. البته از من بزرگتر بود. به من گفت دارد میرود انگلیس که خیلی ناراحت شده بودم.
فروغ چقدر روی زندگی فکری شما تاثیر گذاشت؟
من که شش ساله بودم که نمیدانستم شعر چی هست٬ شاعر کی هست و میدانید علاقمندی به زبان و رویای کلمات به نظر من مورد اکتسابیای نیست. موردیست که باید با شما به دنیا بیاید. حالا اینکه راه من و فروغ جایی تلاقی کرد جالب است. او هم یک جایی گفته بود که دلم میخواهد پسرم نویسنده باشد. یادم هست که خانهی جدید که رفته بود گفت حسین بیا خانه را نشان دهم. از جلوی قفسههای کتاب رد میشدیم٬ فروغ متوجه شد که این بچه چشم از کتابها برنمیدارد. من نگاه میکردم خیلی کنجکاو به کتابها. فروغ متوجه شد و فکر کرد اتفاقی است. یادم است رفتیم و همینطور که دستم در دستش بود گفت حسین بیا یک بار دیگر برگردیم. وقتی که برگشتیم دید باز هم با کنجکاوی نگاه میکنم. گفت حسین انگار خیلی کتاب دوست داری٬ میخواهی یکی از این کتابها را بخوانی؟ دست کرد کتاب تام سایر را داد و من با علاقه شروع کردم به خواندن.
در ضمن این را هم بگویم که من در کنار فروغ هیچ وقت حرف نمیزدم. زبانبریدگی که لحظهی اول به من دست داد همیشه با من بود. تا چهل سال بعد از مرگاش هم نتوانستم دربارهاش حرف بزنم. یادم است تام سایر را که میخواندم بعضی وقتها معنی بعضی کلمات را نمیفهمیدم٬ میرفتم از فروغ میپرسیدم این یعنی چه؟ بعد فروغ شروع میکرد خیلی با هیجان شرح دادن که این کلمه یعنی چه. بعد متوجه شدم که از این طریق میشود با فروغ ارتباط برقرار کرد. گاهی هم معنی کلمات را میدانستم اما برای اینکه با فروغ حرف بزنم میرفتم میپرسیدم این کلمه یعنی چه؟
بعد هم من را مشترک کرد با دو مجلهی بچهها٬ یکی "دختران٬ پسران" و یکی هم "کیهان بچهها" و من با علاقه هر هفته منتظر بودم این مجلات به دستم برسد که بتوانم بخوانم.
رابطهی فروغ با همسر سابقش و کامی٬ پسرش٬ چطور بود؟ هیچ وقت آنها را با هم دیدید؟
خیر. فقط یک بار در خیابانی میرفتیم که یهو فروغ کامران را دید. چه بسا که فروغ از قصد رفته بود سر راه کامی. بچه را دید. شروع کرد با بچه صحبت کردن و گفت ببین این حسین است و ... ولی بچه تمام مدت سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. ترسیده بود. من هم تعجب کرده بودم که چرا حرف نمیزند و یهو بچه پا گذاشت به فرار و رفت. و فروغ کاملاً به هم ریخت. بعدها البته دیدمش ولی زمانی که فروغ زنده بود٬ هیچ وقت.
بعد از فوت فروغ زندگی شما به چه شکلی درآمد؟
من در آن دنیای کودکانهی خودم فقط از واکنش انسانهای بیرون متوجه میشدم که برای فروغ اتفاق بدی افتاده. خودم هیچ تصوری از مرگ نداشتم. بچه هیچ تصوری ندارد٬ نه از مرگ نه از زندگی. فقط صدای درون من میگفت این یک چیزی مثل سفر کردن فروغ است. این من را آرام میکرد. فقط عکسالعمل آدمهای بیرون خیلی بد بود. در ایران خیلی بد عزاداری میکنند. انگار مفهوم مرگ درست جا نیفتاده است. ولی خود فروغ میبینید که چقدر خوب مرگ را در شعر تنها صداست که میماند توصیف کرده: پیوستن به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور.
اما من فقط سعی میکردم فکر کنم که فروغ به مسافرت رفته است. روز خاکسپاری فروغ٬ خواهر بزرگ فروغ گفت این بچه اصلا عاطفه ندارد نبریمش. و من ماندم تنها با بابوشکا٬ سگ خانه. و از ترس چسبیده بودم به سگ و جم نمیخوردم آن هم در خانهای که چند روز تمام پر آدم بود و همه هم عزاداری میکردند. بالاخره آنقدر تنها ماندم تا برگشتند.
بعد از فوت فروغ پیش خانم جان ماندم تا وقتی که در ۱۹۷۵برای تحصیل و زندگی به اروپا آمدم.
بعد از آن دیگر پیش خانوادهتان نرفتید؟
قبل از اینکه از ایران خارج شوم٬ سرهنگ فرخزاد به من گفت پسر جان قبل از اینکه بروی فرنگ٬ بیا برو جایی که به دنیا آمدی سری بزن٬ مادرت را ببین. ۱۸ ساله بودم. با اتوبوس رفتم به مشهد٬ مادرم را دیدم٬ پدرم دیگر فوت شده بود. محیط را دیدم. جذامیهایی که من را میشناختند آمدند من را دیدند. حتی راهبههای فرانسوی و آلمانی که کار میکردند آمدند. محراب خان البته بعدها برچیده شد و همه بیمارها را فرستادند بابا باغی. من رفتم لندن پیش کامران پسر فروغ٬ ۲۰ ماه بودم. رفتم کلاس زبان و کالج و بعد هم تابستان ۱۹۷۷ آمدم به مونیخ و تا به امروز هم اینجا هستم. اینجا ترجمه شعر میکنم. دارم روی کتابی درباره فروغ هم کار میکنم.
اسم فیلم فروغ «خانه سیاه است» بود٬ در تصویری هم که شما از باباباغی دارید٬ خانه سیاه است؟
برای بچهای که در جذامخانه به دنیا آمده سیاهی و سفیدی معنا ندارد. آن زمان شاید آدمهایی که از شهر آمده بودند برای من عجیب بودند نه جذامیهای باباباغی. چهرههای دور و برم برایم طبیعی بود. زندگی آنجا طبیعی بود. رنگها هم اصلاَ برایم مفهومی نداشتند. فقط سرنوشت خواست که من از خانه سیاه بروم به خانه فروغ. فروغ که معنای اسمش نور است. من خودم یک بچه بودم و چیزی نمیدانستم. من حتی بعد از اینکه فروغ فوت شد و روزنامهها نوشتند که یک شاعر مرد٬ تازه فهمیدم فروغ شاعر بود و با پدیدهای به نام شاعری آشنا شدم. قبلش چیزی نمیدانستم.
مریم میرزا
تحریریه: یلدا کیانی
بخش نخست گفتوگو
بخش دوم گفتوگو