از «خانه سیاه» به خانه فروغ • بخش اول
۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه
در مونیخ آلمان با مردی ملاقات میکنم که راه درازی آمده است. از جایی که برای کمتر کسی آشناست. نام او حسین منصوری است. نامش به یک نام بزرگ در ادبیات معاصر ایران گره خورده است. او پسر خواندهی فروغ فرخزاد است. از جذامخانهی باباباغی تبریز تا به خانه فروغ در تهران و سپس خیلی زود «فرنگ» راه زیادی است. اما او این را میگذارد به حساب سرنوشت که راه پسر بچهای را از «خانه سیاه» میکشاند به خانهی فروغ، «خانهی روشنایی.»
خانه سیاه است عنوان فیلمیست که فروغ فرخزاد در سال ۱۳۴۱ آن را با تهیهکنندگی ابراهیم گلستان در جذامخانه تبریز ساخت. فیلمی که به آشنایی او با حسین، یکی از پسر بچههای حاضر در فیلم، انجامید. این آشنایی در طول ۱۳ روز فیلمبرداری سرانجام به این تصمیم فروغ منجر شد که حسین را از خانوادهاش بگیرد و با خود به تهران ببرد.
برای دیدن تصاویری از حسین منصوری اینجا را کلیک کنید
آنچه در پی میآید متن گفتوگوییست با حسین منصوری، درباره زندگیاش پیش از فروغ، با او و پس از او.
از روز اول دیدار با فروغ شروع کنیم. چه جور روزی بود؟
اولین بار فروغ را اوایل پاییز ۱۳۴۱ دیدم. این ملاقات در جذامخانهی باباباغی تبریز صورت گرفت. فروغ تابستان ۴۱ یک بار سفر کرده بود به باباباغی که ببیند آنجا میتواند فیلمبرداری کند یا نه و بعد برگشته بود تهران و به ابراهیم گلستان گفته بود که این کار را انجام میدهد. ظاهراَ ابتدا یک مقدار از کار میان جذامیها واهمه داشته است.
یک سناریوی کوچک هم نوشته بود که با خود برد به تبریز، مشخصاَ در رابطه با آن صحنهای که در مسجد شما میبینید، اصلاَ مسجد در آنجا وجود نداشت، آن را برای فیلمبرداری ساخته بودند. همچنین کلاس درس، آن کلاس درس بچهها هم نبود.
دفعه اول که فروغ آمده بود به باباباغی ما در باباباغی نبودیم. ما در جذامخانهی محراب خان مشهد بودیم. آن زمان ایران دو محل نگهداری جذامیان داشت، یکی خارج شهر مشهد، یکی هم در خارج از تبریز. من خودم در محراب خان به دنیا آمدم. اصلاَ باباباغی را زیاد ندیدم. دو سه هفته قبل از اینکه فروغ برای بار دوم بیاید به باباباغی و این بار برای فیلمبرداری فیلم، ما از جذامخانه محراب خان فرستاده شدیم به جذامخانهی باباباغی.
کافی بود یک هفته دیر بیاییم، هیچ وقت دیدار با فروغ اتفاق نمیافتاد. این هم که چرا ما آمدیم به باباباغی، خودش داستانی دارد.
چه داستانی؟
من را از خانوادهام گرفته بودند، یکی دو سالی در یک خانهای با بچههای سالم دیگر نگهداری میشدم، تا بیمار نشوم. خانهای خارج محرابخان. اینطور که مادرم بعدها گفت من نزدیک دو سال در این خانه بودم. تا اینکه یک روز دیدم اسم فامیل من را دارند به زبان میآورند: منصوری. تعجب کردم. مطلع شدم اتفاقی برای پدرم افتاده است. پدرم آدم جالبی بود. تنها آدم باسواد جذامخانه بود. نامههایش به فروغ هنوز هست.
مشهدی هستید؟
خیر. من در مشهد به دنیا آمدم. در جذامخانهی محرابخان. اما پدرم کرد کرمانشاه بود و مادرم اهل دهستان الموت قزوین. در جذامخانه با هم ازدواج کردند. خلاصه پدرم چون خواندن و نوشتن بلد بود نماینده و سخنگوی بیماران بود. بیمارها هر مشکلی داشتند میآمدند که او به دکترها یا اداره بهداری نامه بنویسد. یک بار یک پزشکی گویا به حال بیمارها رسیدگی نمیکرده و بیمارها شاکی بودند، آمدند پیش پدر من و گفتند نامه بنویس به بهداری و از دست این دکتر شکایت کن. پدر من هم یک نامهی بلند بالا نوشت و بیمارها هم همه انگشت زدند، فرستادند به بهداری، بهداری هم آن پزشک مربوطه را شدید توبیخ میکند، خشم این پزشک برانگیخته میشود، میآید سراغ پدر من و شروع میکند به فحاشی کردن. مشاجره بالا میگیرد. بعد به پدرم توهین میکند.
درست است پدر من مریض بود، ولی غرور داشت دیگر، اینطور که مادرم تعریف کرد، یک داسی آن نزدیکی بود که پدرم با آن به دست دکتر میزند. من شخصاَ مخالف هرگونه ضرب و شتم هستم ولی اگر این ضربه نبود، من الآن اینجا نبودم. چون پدر من را دستگیر و محاکمه کردند ولی خب آدم جذامی را که شما نمیتوانید زندانی کنید چون بیماری مسری دارد، در نتیجه حکم دادگاه این بود که منصوری به اتفاق خانواده از جذامخانه محراب خان مشهد به جذامخانهی باباباغی تبریز تبعید میشود. قبل از اینکه فروغ بیاید به باباباغی گویی تمام شرایط آماده شده بود که ما هم به باباباغی برویم. دو سه هفته هم بیشتر نبودیم در باباباغی. اصلا من باباباغی را نشناختم. اصلاَ تصویری ندارم.
از آمدن فروغ میگفتید...
فروغ آمد به باباباغی و به بیمارها گفت که میخواهد چه کار کند. اما بیمارها نمیفهمیدند چون آذریزبان بودند. به او گفتند برو پیش نور محمد منصوری چون فارسی زبان است و حرف تو را میفهمد. ما برای خودمان به اصطلاح یک "بنگالو" داشتیم با یک حیاط کوچولو. فروغ آمد. من نشسته بودم روی زمین. مادرم میخواست محیط جدید زیاد اذیتم نکند، به من یک قل دو قل یاد داده بود. روی زمین داشتم این بازی را تمرین میکردم. پدرم شروع کرد به صحبت کردن، اولاَ خیلی حیرت کرد که یک زن آمده این کار خیر را انجام دهد. شروع کرد به قدردانی کردن از فروغ. فروغ از او پرسید من چطور میتوانم مسایل شما را در فیلم مطرح کنم؟ پدرم جملهی خیلی جالبی گفت، گفت ما بیمارها از این بیماری آنقدر رنج نمیبریم که از نگاه تحقیرآمیز انسانهای سالم. فکر میکنم فروغ خیلی خوب این نکته را گرفت چون که با خودش هم در آن جامعه مثل یک جذامی برخورد شده بود.
در همین حین چشمش افتاد به من. من اصلاَ متوجه نشده بودم کسی آمده و دارد با پدرم صحبت میکند. سنگ را میاندازم بالا، صدا گفت سلام، اسم من فروغ است، اسم تو چیاست؟ من شاید اغراقآمیز به نظر بیاید اما واقعا میگویم من تا به امروز نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فقط میدانم سنگ را نگرفتم. یک حالت فلج عصبی به من دست داد. نمیتوانستم حرف بزنم. نمیتوانستم بگویم که اسمم چی است. من چهل سال درباره این داستان با کسی صحبت نکردم برای اینکه فکر نکنند که دارم اغراق میکنم. بچهی خجالتی نبودم، در دو جذامخانه به اسم بلبل من را میشناختند، خیلی خوش سر و زبان بودم. پدرم آمد به کمکم و با ان ادبیات مودبانه خودش گفت، علام شما حسین. این صدا ماند توی گوشم و بعدها که آمدم پیش فروغ، فکر میکردم پدرم واقعا من را فرستاده به غلامی پیش فروغ.
فروغ فکر کرد چی کار کند که من را از آن حالت زبانبریدگی خلاص کند. از این دوربینهای شکاری داشت. گفت حسین نگاه کن، من نگاه کردم دیدم اوه پدرم چند کیلومتر رفت دور. شما فکر کنید بچهای برای اولین بار در زندگیاش دارد همچین چیزی میبیند. گفت از این طرف نگاه کن. دیدم پدرم آمد در دسترس. همین شگفتزدگی باعث شد از آن حالت که حرف نزنم آمدم بیرون.
چند ساله بودید؟
شش ساله. تقریباَ هر روز هم میآمد و با هم صحبت میکردیم. در ضمن این را بگویم که بعدها خیلیها گفتند که من شباهتی به پسر فروغ، کامی داشتم. من با کامی نزدیک به ۲۰ ماه در لندن زندگی کردم، شباهتی ندیدم. تا اینکه یک روز عکسی دیدم که از تهران برایم فرستاده بودند که کامی شش، هفت سالش بود و کنار پدرش ایستاده بود. واقعاَ اولین بار که عکس را دیدم فکر کردم خودمم. حتی به خانم فرزانه میلانی هم نشان دادم گفتم ببینید من و پرویز شاپور. اول گفت چه جالب. بعد یک مقدار فکر کرد و گفت شما نمیتوانستید در آن سن با آقای شاپور عکس داشته باشید. گفتم نه من نیستم، این کامیست.
برای خواندن بخش دوم گفتوگو، اینجا را کلیک کنید
مریم میرزا
تحریریه یلدا کیانی