چند پرسش ساده و دو حکم اعدام
۱۳۸۸ مهر ۴, شنبهمحمود روغنی، مسئول کارگری حزب توده ایران و نامزد این حزب در انتخابات دور اول مجلس بود. او که ظرف شش سال زندان، سه مرتبه دادگاهی شده، از شیوه سوال و جواب و نحوه برگزاری این محاکم میگوید.
دویچهوله: کی دستگیر شدید، چند ساله بودید؟
محمود روغنی: من ۳۹ ساله بودم و در بهمن ۶۱ دستگیر شدم. برای اولین بار بود که زندان میرفتم.
در چه زندانی نگاهداری میشدید؟
۱۹ ماه اول را در کمیته مشترک ضد خرابکاری زمان شاه بودم که در جمهوری اسلامی شده بود بند ۳۰۰۰. تمام این مدت را در انفرادیهای کمیته مشترک بودم.
بعد شما را کجا بردند؟
بعد همراه با عدهای دیگر به انفرادیهای ۳۲۸ اوین برده شدم. بعد از حدود یک ماه به انفرادیهای بند آسایشگاه منتقل شدیم. مرا وقتی به اتاق جمعی ۶۳ در بند آموزشگاه اوین بردند که ۴ روز دیگرش، دو سال از دستگیریام میگذشت.
چند بار دادگاه رفتید؟
با دادگاههای شرع در سال ۶۷، مجموعا چهار مرتبه دادگاه رفتم. دو مرتبه اول را حکم اعدام گرفتم. بار سوم ۱۵ سال حکم گرفتم و بار آخر هم دادگاه مرگ و زندگی بود که چون اعلام کردم مسلمان هستم، زنده ماندم.
اولین دادگاهتان کی بود؟
سال ۶۴. بیشتر از دو سال از دستگیریام میگذشت.
از قبل اطلاع داشتید که دادگاه میروید؟
نه! من و هدایتالله معلم را صدا کردند رفتیم بیرون. ما را به قسمتی بردند که مال دادستانی است. بعد هریک را جداگانه به دادگاه احضار کردند. حاکم شرع نیری بود که سوالات پیشپا افتادهای کرد، ولی اصلا نگفت اتهام من چیست.
تنها خودتان و نیری در محکمه بودید؟
بله. منشی و کارمند و شاهد و از این حرفها نبود. گاهی اوقات نگهبانها میآمدند و میرفتند. بعد از سوالهای خیلی معمولی مثل سن و شغل، گفت خب، بفرمایید بروید. برگشتم به اتاق و بعد گفتند حکم اعدام داده شده!
چه کسی حکم اعدام را ابلاغ کرد؟
اسم مسئول زندان حاج رضا بود که به من گفت حکمات اعدام است. بعد من به خانوادهام خبر دادم و مادرم و خانمم رفتند قم شکایت کردند. یک سال گذشت تا اینکه دوباره مرا در سال ۶۵ دوباره به دادگاه بردند.
در این یک سال که زیرحکم بودید، چه احساسی داشتید؟
از همان اول دستگیری آماده بودم که اعدامم کنند. مرگ را برای خودم توجیه و حل کرده بودم. اصلا برای اینکه چیزی اعتراف نکنم، خودم را ده روز پس از دستگیری حلق آویز کردم. اینها فکر میکردند من رابط حزب توده با شوروی هستم و بالاخره هم ارتباط من با یک سرهنگ را به اسم جاسوسی درآوردند و دیگر نزدند.
جریان خودکشی چه بود؟
درست ده روز پس از دستگیری اقدام به خودکشی کردم. از فردای دستگیری بازجوییهای وحشتناک داشتم. با سیلی و لگد شروع شد و به کابل رسید. حکم "حتی الموت" به من نشان دادند که نوشته بود تا مرگ بزنید و تعزیر کنید تا اطلاعاتش را بدهد. روز دهم بود که به خودم گفتم اینها اگر من را زیر کابل و دستبند قپانی نکشند، بعد اعدام میکنند.
من مسئول کارگری حزب بودم و از من میخواستند که مصاحبه کنم. فکر کردم ممکن است زیر فشارها طاقت نیاورم و بعد هم بیآبرو اعدامم کنند. تصمیم گرفتم خودکشی کنم. خیلی دنبال شیشه و تیغ گشتم که چیزی پیدا نکردم. بالاخره به عقلام رسید که پیژامهام را بتابانم به هم و حالت طناب بدهم و ببندم به دستگیره پنجره توالت که در ارتفاع بالا قرار داشت و بعد کار را تمام کنم.
من در راهروی کمیته مشترک بودم و سلول نداشتم. آن زمان به دلیل تعداد بازداشتیها، گروهی را در راهرو نگاهداری میکردند. یک پتو چند لا میکردند و تمام مدت، باید زندانی با چشم بند روی این پتو مینشست. نگهبان هر وقت میخواستیم توالت برویم، ما را به ته راهرو میبرد. ساعت ۱۱ شب را انتخاب کردم که همه خواب باشند. به نگهبان گفتم مرا ببرد دستشویی. بعد پیژامهام را به دستگیره بالای پنجره بستم و نفسم را حبس کردم و بعد دیگر چیزی نفهمیدم.
نگهبان زود آمده بود سراغم و در نتیجه مرا نجات دادند. دو روز بیهوش بودم و روزی که به هوش آمدم، متوجه شدم که بیشتر دندانهایم نیستند. آنها دهان مرا که قفل شده بود، با آچار و انبردست برای تنفس مصنوعی باز کرده بودند. در دادگاه دوم گفتند، اگر جاسوس نبودی که خودکشی نمیکردی!
دادگاه دوم کی و چگونه بود؟
سال ۶۵ بود. در این دادگاه آخوند چاق و مسنی بود به نام منتظمی. در اتاق فقط من و او بودیم. راجع به اتهام و چیز دیگری حرف نزد و فقط پرسید، ببینم مصاحبههای رهبران حزب را قبول داری؟ من اصلا مصاحبهها را ندیده بودم، اما سریع گفتم نه قبول ندارم. گفت چرا، گفتم برای اینکه زیر فشار گرفتهاید. گفت یعنی شکنجه شدهاند؟ گفتم بله. گفت خودت هم یعنی شکنجه شدهای؟ گفتم بله، جایش هنوز هست. گفت، نه شماها ضعیف هستید و کوچکترین تعزیر را شکنجه محسوب میکنید. من هم گفتم اگر کارهایی که با من کردهاند، با خود شما بکنند، در کمتر از چند ساعت منکر ۱۲۴ هزار پیغمبر میشوید. تا این را گفتم، مرا با مشت و لگد و فحش از اتاق دادگاه بیرون انداخت و تهدید کرد.
در دادگاه اصلا بحث اتهام سیاسی و تئوریک نشد؟
نه. در دادگاه دوم فقط پرسیدند که مصاحبهها را قبول دارم یا نه. میخواستند بگویم جاسوس هستم. همانجا بود که گفتند اگر جاسوس نبودی، خودکشی نمیکردی.
دادگاه از شما نمیخواست از حزب و عقایدتان ابراز ندامت کنید؟
نه.
دادگاه دوم هم بیخبر رفتید؟
بله. در اتاق بودیم و خبر نداشتیم. باز تنها من و هدایتالله معلم را از مجموعه مرکزیت حزب صدا کردند. کیفرخواستی هم نخواندند.
خودتان هم نمیپرسیدید که جریان اتهامتان چیست؟
نه! منتظمی همینطور که داشت از من سوال میکرد، این و آن می آمدند و میرفتند و سوال میکردند. چیزهایی زیر گوش او میگفتند. بعد او کمی مکث میکرد، دوباره می پرسید کجا بودیم؟ آها.... حتی یکی آمد گفت، حاج آقا پاس شما اعتبارش تمام شده و در باره سفرش حرف زد.
دادگاه سوم به چه مناسبت تشکیل شد؟
این دادگاه بخاطر این بود که دادگاه قبلی با فحش و تهدید و لگد تمام شد و ناتمام ماند. من نامهای نوشتم به رییس قوه قضاییه و خانوادهام بردند قم تحویل دادند. در آن اعتراض کرده بودم که من کیفرخواستم را ندیدهام و از اتهام خود هم خبر ندارم و به من گفتهاند اعدامی هستم. دادگاه سوم برای رسیدگی به این موضوع تشکیل شد.
مسئول آن که بود؟
آقای مقتدایی بود که رونوشتی از کیفرخواست را به من داد. دادگاه رسمی به نظر میرسید منشی داشت و یکی دو نفر هم در آن نشسته بودند. اما این دادگاه هم ناتمام ماند.
چرا؟
برای اینکه من کیفرخواست را بخوانم و بتوانم دفاع کنم. در اتاق با کمک همبندیها نوشتم که من کیفرخواست و اتهام ارتداد را قبول ندارم.
بعد چقدر به شما حکم دادند؟
بالاخره در بار سوم پانزده سال حکم دادند.
کیفرخواست چه بود؟
ماده اولش، ارتداد از دین حیات بخش اسلام از سن شانزده سالگی بود. علتش هم این بود که از من پرسیده بودند از کی نماز نخواندی، من گفتم از شانزده سالگی به بعد. البته در کیفرخواست، تلاش برای تشکیل سازمان نظامی هم بود.
همان موقع حکم پانزده سال را ابلاغ کردند؟
بله. مقتدایی مرا از اتاق بیرون آورد و با اعلام حکم، توصیه کرد که نماز بخوانم.
دادگاه مرگ را کی رفتید؟
اواسط شهریور ۶۷ بود. این دادگاه را هم نیری میگرداند. من در اوین در اتاق ۴۰۰ بند انفرادی آسایشگاه با حدود ۱۵ نفر دیگر بودم. من آماده بودم، چون در هواخوری زندان با یک زندانی عادی که باغبانی میکرد، دوست شده بودم و او بود که یواشکی اطلاع داده بود دادگاههایی تشکیل شدهاند که از حکم مرگ تا آزادی اختیار دارند. سیگار هم گاهی اوقات لای بتهها میگذاشت. خیلی بامعرفت بود.
خوب بعد؟
من برگشتم به اتاق و به بچههای دیگر جریان را گفتم. یکی دو روز بعد آمدند پنجرههای اتاق ما را که کرکرههای آهنی داشت، جوشکاری کردند. دیگر اصلا هیچ جا را نمیدیدیم. تلویزیون سیاه و سفید کوچکیهم داشتیم که آن را هم بردند.
تصمیم گرفته بودید در دادگاه چه بگویید؟
حجری و عمویی و باقرزاده و ذوالقدر با هم شور کردند و بعد حجری به من گفت، این دفعه تو دیگر حق نداری مثل دادگاه دوم که با حاکم شرع داد و بیداد کردی، حرف بزنی. گفت ما نباید با زندانبان و قاضی، برخورد سیاسی کنیم، برخورد باید حقوقی باشد. گفت تو باید زنده بمانی، به تو ارفاق هم میکنند، چون قبلا زندان نبودهای، زن و بچه داری، خارج نبودهای و... من هم خودم دلم میخواست زنده بمانم. گفتم چکار کنم، گفت بگو مسلمان هستی و دیگر حزب را هم قبول نداری. حجری گفت، ما همه را اعدام میکنند و تو باید زنده بمانی که بعد شهادت بدهی چه شد.
قبل از دادگاه کجا رفتید؟
من و عمویی را با کلیه وسایل صدا زدند و به اتاق ۳۲۸ بند آسایشگاه اوین بردند. آنجا دیدم هبتالله معینی هم هست. هبت گفت که از بند زنها، دخترها داد کشیدهاند و خبر دادهاند که چنین دادگاهی دارد برگزار میشود. بعد من و هبت را صدا کردند و عمویی در همان اتاق ماند و دادگاه نیامد. من و هبت را با پیراهن و پیژامه به بند ۲۰۹ بردند که دادگاه آنجا بود و ظاهرا در همان پایین هم اعدام میکردند.
با هبتالله معینی چه صحبتهایی کردید؟
من گفتم تو چکار میکنی؟ گفت میگویم عضو سازمانم هستم، مارکسیست هستم و جمهوری اسلامی را هم قبول ندارم. از من پرسید تو چه میکنی، گفتم من میگویم مسلمان هستم، مارکسیست نیستم و حزب را هم دیگر قبول ندارم.
ما دو نفر را بردند دادگاه. از زیر چشمبند دیدم که دم ۲۰۹، دو نگهبان مسلح ایستادهاند. صدای داد و فریاد و کابل و فحش و بگیر و بزن میآمد. عدهای کنار راهرو نشسته بودند و داشتند چیز مینوشتند. بعد من و هبت را صدا کردند. با هم با بغض خداحافظی کردیم. البته فقط دست هم را گرفتیم.
هبتالله معینی انگار حبس ابد داشت..
بله. سال ۶۵ بود که هبت را بردند دادگاه. اکثر دوستانش با او خداحافظی کردند و فکر میکردند که او را برای اعدام میبرند. اما برگشت و گفت، حبس ابد دادهاند. نمیدانید چه جشنی گرفته شد. همه خوشحال شدند و هبت را روی دست بلند کردند. هر کس هرچه داشت، از بیسکویت و خرما آورد. چقدر شیرینی دستساز بهخاطر زنده بودن هبت پخش کردند. چقدر آواز خواندند یچهها، اما هبت دو سال بعد اعدام شد.
کی خبردار شدید که هم بندیها را کشتهاند؟
دو ماه بعد از دادگاه بود. وقتی من از دادگاه مرگ برگشتم، مدتها در سلول انفرادی بودم و بعد به بند عمومی رفتم. به بند ۲ زندانهای قدیم اوین رفتم که به اسم بند کیانوری معروف بود. کیانوری آنجا مرا دید و گریه کرد و گفت بچهها را کشتند.
چه شد که آزاد شدید؟
من نمیدانستم آزاد میشوم. اما کیانوری میگفت، من جوری در مورد تو نوشتم که حتما آزاد میشوی. یک روز بعد از ظهر، اوایل بهار سال ۶۸ مرا صدا کردند و گفتند، آزادی. البته گفتند این مرخصی است. وثیقه گرفتند و گفتند، دو هفته یکبار باید بیایی خودت را معرفی کنی و هر وقت خواستیم دوباره برگردی زندان.
الان که دادگاه اصلاح طلبان را میبینید چه احساسی دارید؟
این نمایشی بود شبیه میزگرد رهبران حزب توده که هم محاکمه بود، هم نمایش و هم اعتراف. ابطحی را که دیدم، یاد طبری افتادم. ابطحی مثل خرگوش ترسیده جلوی شکارچی شده بود. طبری را وقتی به حسینیه اوین برای سخنرانی آوردند، خیلی بیتفاوت نشست و گفت: دوستان عزیز خواهش میکنم مرا ببخشید اگر اشتباه حرف زدم. من دوبار سکته مغزی کردهام و کنترل زبانمرا ندارم. طبری آن موقع هفتاد و خوردهای سالش بود.
چه مقایسهای بین دادگاه زمان شاه و دادگاه جمهوری اسلامی میکنید؟
بخشی از دادگاههای زمان شاه، اصولی داشت، وکیلی در کار بود، زندانی میتوانست فرجام بخواهد. حکم خیلیها مانند صفر قهرمانی در فرجامخواهی از اعدام به حبس ابد تبدیل شد. درزمان شاه تا حدودی به موازین جامعه جهانی متعهد بودند، اما الان اصلا چنین نیست.