شاعر ایرانی و دیوار برلین
۱۳۸۸ مهر ۲۸, سهشنبهروایت جلال سرفراز از "دیوار"
بخش فارسی دویچه وله، به آقای سرفراز
، به خاطر اینکه پذیرفتند به عنوان نویسندهی مهمان از خاطرات خود در مورد دیوار برلین بنویسند، سپاس میگوید. مرزها که باز شدند
چرا سوت نمیزنند این پرندهها
حالا که چراغ قرمزها خاموش میشوند؟
حالا که من کلاهِ کِپی را دور انداختهام
و یک شاپو خریدهام
چرا سوت نمیزنند این پرندهها؟
۹ نوامبر ۱۹۸۹.
تلفن زنگ زد. توماس بود. از دوستان نزدیک من در برلین شرقی.
خبر را شنیده بودم: مرزها باز شده.بود..ابتدا برای همان روز، و پس از چندی برای همیشه...
با همسرم شال و کلاه کردیم . چند دقیقه بعد توماس و همسرش سونیا با اتوموبیل منتظر ما بودند. چهار نفری به سمت مرز رفتیم. شگفتانگیز، اما باور کردنی .
میان باور و ناباوری مثل خوابگردها از پل خیابان «اُبر با ئوم» گذشتیم. کسی سدِ راهمان نشد. حتی یکی از مرزبانان ما را به سمت مرکز شهرراهنمایی کرد.
تا آن زمان چندین و چندبار در ولگردیهای گاه و بیگاه روبروی دیوار برلین ، و در دور و بر رود اشپره قدم زده بودم. دیواری دراز، به سپیدی پوست تخم مرغ، که سایۀ هیچ دستی بر آن نبود، چه که با رنگ و قلم مو بیایند و بر آن نقاشی کنند. یا این که شعار بنویسند.
آن سوی رودخانه و دیوار دنیای دیگری بود که آن را نمیشناختم. و نیز پل و ایستگاه متروکی که به گفتهی توماس ـ که روزنامهنگار است ـ روزگاری از ایستگاههای پررفت و آمد متروی برلین بود.
از آوریل ۱۹۸۴ در برلین شرقی زندگی میکردم، البته با نام و ملیتی مستعار. در آن چند سال آنچنان سرگرم «سیاست» بودم (دستِ کم روزی ده ـ دوازده ساعت) که زمان و مکان را فراموش میکردم.
در چنین فضایی ، با آن همه قید و بندهای ذهنی و عینی ، ایدئولوژیک و سازمانی، و برخوردهایی پر از سوء تفاهم، آزادیهای فردی، اگر هنوز هم تتمهیی از آنها بجای مانده باشد، به شدت محدود و مخدوش میشود، حال آن که من مثل آب و هوا به آزادی فردی خودم نیاز داشتم (و دارم).
زندگی در کیسهی نایلونی
در آن سالها زندگی من بی شباهت به یکی از فیلمهای ناصرتقوایی نبود. ماهی در کیسۀ نایلونی. اگر هم راهی دریا می شدم باید با همان کیسۀ نایلونی به دریا انداخته می شدم. حصاری تنگ، که سالها میان من، و دنیای بیرون هایل بود. همواره می خواستم از آن بگریزم، اما نمی توانستم. پابندی به خواستی انسانی و آرمانی از فکر گریز بازم می داشت.
من به سوسیالیسم باور داشتم، اما سوسیالیسم در پشت پرده ، و نیز مناسبات درون حزبی در آن روز و روزگار برایم چندان خوشایند نبود. هرگز فراموش نمیکنم که در جریان کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ دولتمداران وقت در کشورهای سوسیالیستی هیچ واکنش اعتراض آمیزی از خود نشان ندادند. لابد به صرفهشان نبود. این در حالی بود که بخش بزرگی از کشته شدگان هدفی جز سوسیالیسم در ذهن خود نمیپروردند، و همان سوسیالیسم واقعا موجود کعبۀ آمالشان بود. من به سهم خود به نمایندۀ «حزب برادر» اعتراض کردم. اما بیفایده بود. بگذریم ...
مجسمهای که گمگشتهاش را صدا میزند
آن روز پس از عبور از مرز گشتی در برلین غربی زدیم. بعضی جاهایش یادآور تهرانِ پیش از انقلاب بود. در آن گشت و گذار یکی دو ساعته بالاخره از خیابان "هفدهم ژوئن" و دروازۀ براندنبورگ ـ منتها از سمتِ برلین غربی ـ سردرآوردیم. آنجا پیاده شدیم و گشتی زدیم. جمعیت زیادی در این سو و آن سوی دروازه گرد آمده بودند. فضایی پر از شور و هیجان، که از پایان جداییها حکایت میکرد. هرچند که چندی بعد بارها در این سو و آن سو از این و آن میشنیدم که ای کاش زمان به عقب برگردد و دیوار اندیشان دیوارهایی بلندتر از پیش بنا کنند.
آن شب جالبترین چیزی که دیدم پیکرهی ایستادهی زنی بود با دهانِ باز، و دستهایی حلقه کرده گرد دهان، که گویی میخواهد فریادش رساتر شود. بازنمای زنی که از آن سوی دروازه، گمشدهاش را صدا می زند.
دیوار میان خودیها و غیرخودیها
کسانی که دیوار برلین را ساخته بودند، حتما با توجه به شرایط زمان و مکان دلایلی برای این کار داشتند، که موضوع بحث سیاستمداران دیروز و امروز آلمانی است. اما من از مردم معمولی میگویم، و خودم را بجای آنها میگذارم. تصور کنید که مثلا در تهرانِ ۳۰ سال پیش، یا تهران همین امروز، دیواری از میدان راه آهن به میدان تجریش، یا از جایی دیگر به جایی دیگر، می کشیدند . یک سو را تهران غربی و دیگر سو را تهران شرقی نامگذاری میکردند. در آن صورت چه خانوادههایی که از هم نمیپاشید. چه پیشآمدهای ناگواری که پیش نمیآمد؟ بگذریم که دیوار نامرییِ میان «خودی ها» و «غیرِ خودی ها» در همین چند دههی اخیر، خود نشان دهندۀ فاجعهیی بس بزرگتر از دیوار برلین و هزارپارگیِ جامعهی ایرانی ماست.
فروریزی دیوار برلین فارغ از بسیاری از اما و اگرها در واقع فروریزی ذهنیتی بود که جهان را به گونهی دیگری میخواست. چنین ذهنیتی هنوز کماکان در اینجا و آنجا وجود دارد. اما آزادی خواهان و هواداران پیشرفت و برونرفت از بن بستهایی که انسان امروزی با آنها روبروست ، چارهی کار را نه در ساختن دیوار، بل بر از میان برداشتن دیوارها میبینند.
این امضاء توست
این امضاء توست
بر دیواری که جهان را دو نیم میکند
و در دو نیمِ جهان تویی
که دو نیم میشوی
نیمی در آفتاب میگذری
نیمی در نقاب
در مرگ و انتظار
تویی
این امضاء توست
بر نیمهیی که تیره میگذرد زان کنار
بسیار رفتهیی
نه به هنجار
از هر کلاغ بپرسی میداند
این امضاء توست
بر غبار.
جلال سرفراز