1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

سرنوشت‌های انقلاب؛ پسر‌هایی که زود مرد شدند

مهیندخت مصباح۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

پیمان ۳۲ سال دارد و با طنزی تلخ از پایان کودکی خود در دو سالگی یاد می‌کند. سال‌های نوجوانی او در تبلیغات سیاسی و ترس از بمباران گذشته اند. رویاهای کودکی‌اش کابوس شده‌اند و رویای کنونی‌اش، نوشتن در آرامش و آزادی است.

https://p.dw.com/p/GnMO
Bildergalerie Revolution 57 im Iran
عکس: akairan.com

این گفت‌وگو به مناسبت سی‌امین سالگرد انقلاب در سال ۲۰۰۹ انجام شده است. نام روایت‌گر مستعار است.

رؤیاهای کودکی‌ پیمان با دیدن صحنه‌ اعدام، فضای جنگ‌زده و جو اختناق در مدرسه به کابوس مبدل شدند. او در دهه‌ چهارم زندگی‌‌اش ترس این را دارد که رویای کنونی‌اش یعنی نویسندگی هم به دلایل سیاسی نقش بر آب شود.

● دویچه وله: فضایی که در شش هفت سال اول زندگی‌‌ت در آن بزرگ شدی چه تاثیراتی روی شخصیت تو گذاشت؟

پیمان: بچگی من در هیاهوی انقلاب بود. در شلوغی‌ها و درگیری‌ها با اسلحه آشنا شدیم. توجه داشته باشید که در کشورهای دیگر، بچه‌ها درآن سن تنها در فیلم‌ها اسلحه می‌بینند. سه‌ساله بودم که جنگ شروع شد و ما مدام بالای سر خود هواپیما می‌دیدیم. هر شب آژیر می‌شنیدیم یا گلوله‌های منور می‌دیدیم. بچه‌‌های کشورهای دیگر آتشبازی می‌دیدند و ما اینها را می‌دیدیم. حتی عید نداشتیم. یادم هست یکبار چند ثانیه مانده به سال تحویل، برق رفت و آژیر خطر و بمباران شروع شد. همگی جیغ زدیم و رفتیم زیرزمین.

 یعنی از کودکی به بزرگسالی پرتاب شده بودی؟  

بله... بچگی نداشتیم، چون در کشوری به دنیا آمده بودیم که تازه انقلاب کرده بود. من دو ساله بودم که انقلاب شد. در بچگی یک مشکلاتی داشتیم و در نوجوانی مشکلات دیگری. مثلا خیلی دوست داشتم کتاب‌های کمیک استریپ بخوانم، اما اینها در جو اوایل انقلاب ممنوع و حتی جرم بود. نوار داشتن و فیلم ویدئو جرم بود. اغلب خانواده‌های ایرانی تجربه‌ ریختن کمیته و سپاه به خانه‌های خود را دارند. آن زمان، خواهرم فعالیت سیاسی داشت و اینها وقتی ریختند توی خانه ما، همه چیز را ضبط کردند و از جمله نوار پلنگ صورتی مرا با خود بردند. من مدتها برای این ویديو گریه می‌کردم. عاشق کتاب‌های کمیک استریپ بودم و تن تن، عشق بچگی من بود. اینها را از کتابفروشی‌ها جمع کرده بودند و من دو سه نسخه پاره پوره از فامیل‌ها گرفته بودم که جزء عزیزترین بخش کودکی من، این کتاب‌ها هستند.

● در دهه شصت، دانش‌آموزان با شعارهای مرده باد زنده باد صف تشکیل می‌دادند و بعد به کلاس می‌رفتند. از آن دوران یادت میاد چه تأثیری گرفته باشی؟

ما بچه‌های زیر ده سال، مثل پادگان‌ها، مراسم صبحگاهی داشتیم. از اول صبح تعدادی شعار ثابت می‌دادیم، برخی هم موقت بودند. دعاهایی را باید یاد می‌گرفتیم و تکرار می‌کردیم. در مدارس حالت جنگی وجود داشت. بچه‌ها همه باید موهای خود را از ته می‌زدند. نبودِ امکانات باعث می‌شد که بچه‌های دبستانی و راهنمایی در یک مدرسه باشند. برای همین، ما در سنین خیلی پایین، رفتن بچه‌های راهنمایی از مدرسه به جبهه را دیدیم. بعضی وقت‌ها خبر می‌آمد که یکی از آنها شهید یا زخمی شده است. من یادم هست قلک‌هایی داشتیم که شبیه نارنجک بودند و به ما می‌گفتند پول‌ها و عیدی‌های خود را در این نارنجک‌ها بریزید تا به جبهه ببریم. ما موقع شکستن این نارنجک‌ها، آنها را در مدرسه به عکس صدام می‌زدیم و شعار مرگ بر صدام می‌دادیم.

● این‌ شعارها چقدر در تجربه خشونت یا عادی شدن خشونت در نسل تو مؤثر بود؟

به نظر من، انسان ذات‌اش طوری نیست که خشونت برایش عادی شود. ما در اراک زندگی می‌کردیم که خیلی بمباران شد. بعد به‌عنوان جنگ‌زده به شمال رفتیم. یک شب رعد و برق شد و من خیلی ناآرام شدم، چون فکر کردم دوباره بمباران شده است. این تأثیرات خیلی زیاد بود. من هنوز که هنوزاست، در حالیکه سی و دو سال سن دارم، از رفتن به دندانپزشکی می‌ترسم. یک بار که دکتر داشت دندان مرا می‌کشید و من گریه می‌کردم، از پنجره مطب دیدم که یک نفر را دارند با جرثقیل اعدام می‌کنند. دندان‌‌‌‌پزشکی برای من، همیشه یادآور این صحنه‌ وحشتناک است. گاه می‌شد که در مدرسه همگی از بچه‌ها و مدیر و معلم، از فرط ناتوانی گریه می‌کردیم. شهر مدام بمباران می‌شد و ما به پناهگاه فرار می‌کردیم. یکبار یک بچه زیردست و پا له شد. یاد این مسائل خیلی مرا اذیت می‌کند و تأثیرات زیادی گرفتم. مسلما اگر من این دوران را نگذرانده بودم، شخصیت دیگری داشتم.

● کسی را سرزنش نمی‌کنی که چرا در این جامعه به دنیا آمده‌ای؟

نه.  قبول کردم این سرنوشت من بوده که انواع بحران‌ها را تجربه کنیم اما افسوس نمی‌خورم. ما زودتر مرد شدیم. بچگی نکردیم. رؤیاهای‌مان "بَت من" و "سوپرمن" و این چیزها نبود. اما بچگی‌مان چی؟ بیشتر فکر می‌کنم به این که چرا بچگی نکردم. دلم برای بچگی کردن غنج میرود. چرا ما بچگی نکردیم؟

● همین. می‌خواهم بپرسم برای همین، از کسی، از جامعه ناراحت نیستی؟

ماشاءالله ایران ما اینقدر مقصر و گناهکار و مسئول داشته که باید دادگاهی بشوند که نمی‌دانم کدام را باید مقصر بدانم. شاید خانواده من مقصر هستند که مهاجرت نکردند و سرنوشت مرا عوض نکردند. شاید حاکمان کشور مقصر باشند که این جامعه را به اینجا کشاندند. شاید صدام مقصر است که کابوس بچگی ما بود. شاید انگلیس و آمریکا را باید مقصر دانست. اما من با کلیّت ایران مشکل دارم و فکر می‌کنم ایران را باید سرزنش کرد. همه‌ مردم، تاریخ، هویت.

● در آن دوران آدم‌ها یاد گرفتند برای حفظ خودشان چند چهره شوند و بچه‌ها هم خیلی زود این را آموختند. تو از این سیستم چه اثری گرفتی؟

ما در یک کشور انقلابی بودیم که جو عوض شده بود. ارزش‌ها عوض شده بود اما آدم‌ها همان افراد سابق بودند. خانواده خود من، سلطنت‌طلب بودند، یعنی پدر مادرم طرفدار اعلیحضرت بودند. ما مجبور بودیم در مدرسه شعار اسلامی بدهیم، تکبیربگوییم و هویت خانواده را مخفی کنیم. تازه خانواده‌ام یادم داده بودند که کلاس قرآن بروم. من که می‌دانستم که ما اصلا این طوری نیستیم، اما به من یاد دادند که بخاطر جو موجود برای پیشرفت کردن با این فضا همراه شوم. من البته هیچوقت نتوانستم. این باعث شد که خیلی جاها عقب بمانم.

● یادت هست کدام شعار از همه بیشتر بود؟

شعارها همه تقریبا مثل هم بودند، اما بیشتر "مرده باد" بودند. ما همه‌‌‌‌‌‌‌اش داشتیم پرخاشگری می‌کردیم و فحش می‌دادیم. همه‌اش پرچم کشورها را له می‌کردیم. الان هر فیلمی می‌سازند که به مردم ایران یا پرچم ایران اهانت می‌شود، فوری همه برانگیخته می‌شوند. اما چرا کسی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسد ما خودمان سال‌ها پرچم کشورها را آتش زدیم و شعارمرگ بر آمریکا و انگلیس و شوروی دادیم. مردم آمریکا نباید ناراحت می‌شدند که ما تمام وقت پرچم‌شان را آتش می‌زدیم یا روی پرچم‌شان رژه می‌رفتیم؟

● آیا جو شدیدا سیاسی یا شبه سیاسی باعث نشد از این عرصه همیشه بدت بیاد؟

سرخوردگی از سیاست همیشه برایم بوده، ولی باید بگم که ما به شدت سیاست‌زده هستیم. همه دارند درباره‌ سیاست حرف می‌زنند و آخرش برای تمام کردن بحث می‌گویند، بس است، سیاست پدرمادر ندارد. به نظر من، سیاست آنقدر در زندگی مردم ایران تأثیر داشته و دارد که نمی‌توانند با آن کاری نداشته باشند. اما خودم از سیاست همیشه ترسیدم. از آدم‌های سیاسی می‌ترسم. الان در دانشگاه‌ها همه ترسیده‌اند. آسه میرن آسه میان. چون‌که نسل قبلی را به‌ شدت سرکوب کرده‌اند. الان جو دانشگاه‌ها عین دبیرستان‌ها شده و بچه‌ها هیچ دیدگاهی ندارند، به اجتماع کاری ندارند. بالاخره سیاست، عوارض دارد. من هم مثل بقیه از این عوارض می‌ترسم.

● خودت از نظرسنی به انقلاب فرهنگی نمی‌خوری، اما آیا مشمول تصفیه‌های دانشگاهی نشدی؟

چرا. من سال ۷۸ از دانشگاه اخراج شدم، آن هم بخاطر اینکه در نشریات دانشجویی فعالیت می‌کردم. آن موقع، اولین موج اخراج دانشجویانی شروع شد که در دانشگاه کار فرهنگی می‌کردند و موضوع اصلا سیاسی نبود. من حتی بخاطر کار فرهنگی جایزه گرفتم. البته قبل از گرفتن جایزه اخراج شدم.

ما کمیته انضباطی داشتیم. کمیته نظارت بر دانشجویان داشتیم، اما چهره‌های دیگری هم بودند که با این‌که اعلام نمی‌شد، تصمیم‌گیری می‌کردند. مسئول اخراج من، استاد معارف ما بود که بچه‌ها را خیلی اذیت می‌کرد. یکبار به من نمره ۹ داده بود. رفتم نزد او و گفتم استاد دست‌کم ۱۰ بدهید که من این درس را پاس کنم. می‌دانید چه گفت؟ گفت نمره‌ات خیلی بیشتر بود، منتها به دلیل رفتارت در دانشگاه تو را از درس می‌اندازم.

● نسل شما که اینقدر با تعلیمات مذهبی بار آمد، اساسا مذهبی شد؟ ایدئولوژیک شد؟

ما بیش از اینکه مذهبی بشویم، به دلیل اینکه در دوران کودکی و نوجوانی بمباران تبلیغاتی شدیم، مذهب‌زده شدیم. بله، ما تمام قصه‌های صدر اسلام را حفظ هستیم. تمام تاریخ و زیر و بَم اسلام را می‌شناسیم، اما آنها را دوست نداریم. الان ببینید کجای این جامعه اسلامی، مذهبی یا انسانی است. چرا اینطوری شد؟ چون همه‌ ما، برای پیشبرد اهداف و پیشرفت‌ در جامعه، نقاب زده بودیم. خیلی‌ها با مذهب آمدند و به خیلی جاها رسیدند. از اطرافیان‌مان هستند و می‌دانیم که چگونه‌اند. تظاهرکردن، یک فضیلت و یک دانایی شد. اینها را که دیدیم، مسلما مذهب‌زده شدیم. نسلی که الان مسئولیت‌هایی را گرفته، کاری با جامعه کرده که معنای اخلاق، ارزش‌ها و هنجارهای فرهنگی همه از بین رفت. سیاست و اقتصاد که دیگر هیچ.