1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

روایتی دیگر از یک حقیقت تلخ و مکرر

مهیندخت مصباح۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

نزدیک به ۱۳۰ پناهجو در کمپ "بادمرگنت‌هایم" در جنوب آلمان منتظر به جریان افتادن تقاضای خود و تعیین سرنوشت‌شان هستند. چند ایرانی هم در این خوابگاه هستند که یک قربانی سرکوب و تجاوز با سابقه دو بار دستگیری در میان آنهاست.

https://p.dw.com/p/19eD2
عکس: picture-alliance/dpa

۲۱ روز از یونان پیاده‌روی کرده تا از راه بوسنی، صربستان و مجارستان به آلمان برسد. مادرش را در ۲۰ سالگی و طی "جنایتی ناموسی" از دست داده، دو بار در ۲۲ سالگی و ۲۸ سالگی دستگیر شده و در بهار ۱۳۹۱ به کمک قاچاقچی از راه کردستان به ترکیه و یونان رفته است. در یونان هم به دلیل نداشتن مدرک شناسایی به زندان افتاده است.

روزی که به مجارستان رسیده، از فرط خستگی و گرسنگی در خیابان از حال رفته است. پلیس مجارستان او و همراهانش را پس از انگشت‌نگاری رها کرده تا هرکجا که می‌خواهند بروند. آنها هم با هماهنگی قاچاقچی و سوار بر یک تاکسی خود را به آلمان رسانده‌اند.

او ص.‌ پ نام دارد. ۳۱ ساله و کرد کرمانشاهی است. سه ماه و نیم است که در کمپ بادمرگنت‌هایم در ایالت بادن وورتمبرگ به سر می‌برد و منتظر است پرونده پناهندگی‌اش به جریان بیفتد. او علاوه بر ضربه قتل مادرش، از عوارض آزار جنسی و فشار زندان رنج می‌برد و در حال حاضر تحت درمان قرار دارد.

"ص" تمام روز در اتاقش می‌ماند و بیشتر از دو ساعت در شبانه‌روز نمی‌خوابد. چشم‌هایش را که می‌بندد، خاطرات دردناک به سرش هجوم می‌آورند. در خواب هم یا گریه می‌کند یا حرف می‌زند. در بازگو کردن آزار جنسی به شدت معذب می‌شود و با صدایی لرزان، تنها به کلیت آن اشاره می‌کند.

ص. پ با تمایل و تماس شخصی با دویچه‌وله به شرح زندگی‌اش پرداخته است. آن چه می‌خوانید، حاصل دو گفتگوی مفصل تلفنی با اوست. او عکس‌هایی از شواهد آزار جسمانی در زندان نیز ارائه کرده که برای حفظ امنیت خانواده‌اش از انتشار آنها خودداری می‌شود.

***

۳۱ ساله و کرد هستم. زندگیم از ده سال قبل و پس از کشته شدن مادرم در یک درگیری به اصطلاح ناموسی عوض شد. خانواده پدرم به شدت مذهبی بودند در حالی‌که مادرم زن آزادی بود و حتی روسری سرش نمی‌کرد. طی اختلاف‌های فامیلی، پسرعموهای پدرم به مادرم تهمت زدند که با کسی رابطه دارد و او انکار کرد. بعد قرآن آوردند گفتند روی قرآن بزن قسم بخور که خیانت نکردی. مادرم هم عصبانی شد قرآن را پاره کرد. آنها هم به مادرم گفتند جواب این کارت را می‌گیری.

چندی بعد، روزی مادرم برای خرید بیرون رفت و برنگشت. یکی از همسایه‌ها دیده بود که پسرعموی پدرم او را سوار ماشین کرده است. ۲۵ روز پس از گم شدن مادرم، جنازه او را در رودخانه و درون یک کیسه پیدا کردیم. او را خفه‌ کرده و سرش را تراشیده بودند. بعدها فهمیدیم که رفته‌اند از یک روحانی فتوا گرفته‌اند که قتل این زن مستحب است.

من سال اول دانشگاه بودم که مادرم را کشتند. با این اتفاق دیگر نتوانستم درس بخوانم. طبعا رفتیم دنبال این که عاملان این قتل را پیدا کنیم. دو سال پیگیری کردیم اما پسرعموی پدرم که با شکایت ما بازداشت شده بود، با وثیقه بیرون آمد و بعد هم تبرئه شد.

با ضربه سختی که خورده بودم، می‌خواستم کاری در مقابل این سیستم بکنم و انتقام ناحقی نسبت به زن را بگیرم. برای همین وارد جریان‌های سیاسی شدم. اول به حزب کمونیست و بعد به کومله وصل شدم. ۲۱ ساله بودم که به عراق رفتم. حدود هفت هشت ماه عراق بودم اما دیدم محیط آنجا هم خیلی بسته است. چیزهایی دیدم که با آنچه فکر می‌کردم تفاوت داشت. دیدم که آنجا هم زن‌ها را به عنوان ابزار یا وسیله جنسی در اردوگاه‌ها نگاه می‌کنند. دستکم این برداشت من بود.

دستگیری در مرز عراق

سرخورده شدم و برگشتم ایران اما از مرز طویله که رد شدم، مرا گرفتند. فکر می‌کردم بی‌نام و نشان رفتم و نفهمیده‌اند اما اینطور نبود. در شهرک مرزی طویله، اول سه روز دست سپاه بودم بعد مرا تحویل اطلاعات کرمانشاه دادند. بعد در دادگاه به اتهام خروج غیرقانونی و فعالیت سیاسی به ۱۸ ماه حبس تادیبی و هفت سال حبس تعلیقی محکوم شدم. سال ۸۴ پس از یک سال و نیم از زندان دیزل‌آباد کرمانشاه آزاد شدم.

آنها در گروه‌ها نفوذی دارند و خیلی چیزها را می‌دانند. می‌دانستند که من از کومله بریده‌ام و با اختلاف بیرون آمده‌ام. در نتیجه حکم سبکی به من دادند. بعد از آزادی برای آن که خانواده‌ام اذیت نشوند، به تهران رفتم. پس از مدتی دوباره نزد یکی از دوستانم در عراق رفتم و با مسیحیان آنجا آشنا شدم ولی پس از ۴ ماه برگشتم. این بار تصمیم گرفتم دنبال کار بروم و فعالیتی نکنم.

دستگیری دوباره در تهران

در تهران در کشتارگاه رودهن به پیمانکاری سرگرم شدم. برای بسته‌بندی و توزیع گوشت، نیروی کار پیدا می‌کردیم و پورسانتاژ می‌گرفتیم. در رودهن خانه‌ای اجاره کردم و توانستم ماشینی هم بخرم. حالا دیگر بیشتر برنامه‌های ماهواره‌ای نگاه می‌کردم و کتاب‌های مختلفی در باره ادیان می‌خواندم. یکی دو مرتبه هم با تلویزیون‌های کردی تماس گرفتم و در بحث‌هایشان شرکت کردم.

۲۵ بهمن سال ۸۹ به تهران رفته بودم و اصلا خبر نداشتم که به دعوت موسوی و کروبی برای حمایت از جنبش مصر تظاهرات هست. در راه برگشت به رودهن، جلوی مرا برای کنترل گرفتند. وقتی گفتم کرد هستم حساس شدند. پیاده‌ام کردند و پس از گرفتن آدرس و شماره تلفن گذاشتند بروم. اما فردایش تا از سر کار آمدم خانه، همان جلوی در مرا گرفتند انداختند داخل یک ماشین. کلید خانه را هم گرفتند رفتند همه جا را گشتند.

بعد مرا بردند ستاد گیلاوند دماوند برای انگشت‌نگاری و سوال و جواب. نمی‌دانستم چه پیدا کرده‌اند اما می‌دانستم چیزهایی در خانه دارم. بالاخره سوابقم در کومله در آمد. از آن لحطه که سابقه‌ام در آمد، رفتارشان عوض شد و دو ساعت بعد ماموران دیگری آمدند مرا تحویل گرفتند. از اینجا به بعد، فشارها شروع شد.

۱۳ ماه در بازداشتگاه جابون

یک سال و یک ماه در بازداشتگاه پادگانی نزدیکی دماوند بودم به نام جابون. می‌گفتند تو مامور موساد هستی و می‌خواستی بمب‌گذاری کنی. در خانه‌ام کتاب‌های بهایی‌ها و مسیحیان تبشیری پیدا کرده بودند. تعدادی فلش مموری هم داشتم که از برنامه‌های ماهواره‌ای کانال مجاهدین یا پارازیت صدای آمریکا ضبط کرده بودم. اینها را گیر آورده بودند. مدام می‌پرسیدند تو به کی وصل بودی و تهران می‌خواستی چه‌کار کنی.

اسم من در فهرست هیچ کجا نبود چون پادگان جابون جزو نیروهای قدس است و به اسم زندان ثبت نشده است. خانواده‌ام در این مدت خیلی پرس‌وجو کرده بودند و بالاخره برادرم با زحمت زیاد فهمیده بود کجا هستم. البته جابون یک زندان عمومی دارد اما این بازداشتگاه افراد سیاسی و امنیتی مثل کهریزک بود که کسی آن را نمی‌شناخت. ما همگی انفرادی بودیم و من تنها صدای افراد را می‌شنیدم.

می‌خواستند ثابت کنند که من قصد بمب‌گذاری داشتم. اول می‌گفتند با مجاهدین هستی، بعد اصرار داشتند که اعتراف کنم با موساد یا انجمن پادشاهی کار می‌کردم. اعلامیه ختم پدرم را آوردند که پدرت هم مرد، گفتند داداشت را از دانشگاه بیرون کردیم در حالیکه اینطور نبود.

Symbolbild Gefängnis
عکس: picture-alliance/dpa

«اعتراف کن، خلاص شو»

می‌گفتند هر بلایی بخواهیم سرت میاوریم. تو چیزی بگو که خودت را راحت کنی. اعتراف می‌خواستند که من برای سلطنت‌طلب‌ها می‌خواستم بمب‌گذاری کنم. روزی یک بار دستشویی می‌بردند و هفته‌ای یک بار حمام. یک پارچ توی اتاق بود می‌گفتند توی آن می‌توانی ادرار کنی. بعد می‌بردند خالی می‌کردند توی همان آب می‌آوردند بخورم. دست راستم در اثر ضرب و شتم در رفت و ناقص شد. سرم را بارها به دیوار کوبیدند که یک بار چاک خورد. بعد بردند بهداری سه تا بخیه زدند. بعد از آزادی به من گفتند این شکاف باید دستکم ده‌ها بخیه می‌خورد.

اذیت جنسی کردند... ( این را آهسته و مبهم می‌گوید و به پرسشی محتاطانه در مورد چگونگی آن پاسخ نمی‌دهد)
آیا چیزی مثل باتوم در کار بود؟ آهسته و کلافه می‌گوید بله...
یک نفر بود؟ - نه چند نفری بودند.
هدف‌شان تحقیر شما بود یا اعتراف‌گیری؟ - می‌خواستند اعتراف کنم. می‌گفتند هر بلایی بخواهیم سرت می‌آوریم تا حرف بزنی.
یک بار بود؟ - نه چند بار...

بعد از این آزارها، بدنم به شدت عفونت و ورم کرد و اینها ترسیدند که من بمیرم. به خانواده‌ام خبر دادند که ۲۵۰ میلیون تومان وثیقه بیاورند. اسفند سال ۹۰ که به دادگاه رفتم، یک سال بود آفتاب ندیده بودم. در این ۱۳ ماه یک‌بار هم به هواخوری نرفته بودم. اتاق بازجویی و دستشویی و حمام همه در همان راهروی روبروی سلول بودند.

وقتی رفتم دادگاه مثل یک جنازه بودم. قبلش مرا بردند به قرنظینه زندان جابون. بعد بردند دادگاه انقلاب دماوند. گفتند این ضمانت را از شما می‌گیریم بروید عید نزد خانواده‌تان حالتان بهتر شد دوباره بیایید. دکترهای زندان جابون همه از نظامی‌ها بودند و می‌‌دانستند ماجرا چیست. کمی آنتی‌بیوتیک می‌دادند و می‌گفتند عفونت کردی چیزی نیست...

آزادی و خروج از ایران

پدرم که مرا با آن حال روز و بدن متورم و عفونت کرده دید، اصرار کرد که از ایران بیرون بروم. خانه ما را ۱۸۰ میلیون تومان قیمت گذاشته بودند و او ۷۰ میلیون هم نقد رویش گذاشته بود تا وثیقه را تامین کند. گفتم خانه چه می‌شود؟ گفت تو برو کاری نداشته باش. ماشینم هنوز بود، آن را فروختم و مقداری هم پدرم رویش گذاشت، آمدم عراق. بعد قاچاقچی گیر آوردم که مرا به یونان ببرد.

خانواده‌ام در تمام مدت بازداشت من می‌ترسید موضوع را به کسی خبر بدهد. حتی صاحبخانه‌ام را ترسانده بودند که اگر به کسی بگویی برایت بد می‌شود. او خانم مسنی بود که همان کنار آپارتمان من زندگی می‌کرد و اصلا او بود که به خانواده‌ام گفته بود.

در این مدت کارم را از دست دادم و صاحبخانه هم پول کرایه را از ودیعه‌ای که پیش‌اش بود کم کرد. البته خیلی لطف کرده بود و وسایل مرا نگهداری کرده بود. در عراق رفتم دکتر و جریان را برایش گفتم. خیلی ناراحت شد و داروهایی داد که عفونت و ورم بدنم را کم کرد.

دستگیری در یونان

در آتن دستگیر شدم چون هیچ مدرکی نداشتم. منتظر قاچاقچی دیگری بودم که بگوید کی از اینجا می‌رویم. وقتی دستگیر شدم، تقاضای پناهندگی دادم اما قبول نکردند و گفتند ما خودمان به کشورهای دیگر پناهنده می‌شویم! چهار ماه در زندان یونان بودم. بعد از آزادی، مدتی در یک ساختمان قدیمی زندگی کردم که ایرانی‌های زیادی آنجا بودند. آنها می‌خواستند جای دیگری بروند اما همه گیر کرده بودند.

بالاخره یک قاچاقچی پاکستانی پیدا شد که من و ۲۰ نفر افغان را از راه زمینی به اروپای غربی برساند. ۲۰ روز پیاده‌روی کردیم و وقتی از مرز صربستان که وارد مجارستان شدیم، دیگر نا نداشتیم. شب‌ها راه می‌رفتیم و روزها توی خیابان‌ها می‌خوابیدیم. تنها ایرانی من بودم چون ایرانی‌ها اکثرا ریسک راه‌های زمینی را نمی‌کنند.

از فرط خستگی و گرسنگی خودمان را به پلیس مجارستان معرفی کردیم. آنها از ما انگشت‌نگاری کردند و مشخصات گرفتند و بعد از یکشب بازداشت، گفتند بروید اینجا نمانید. آنجا کسی رابط قاچاقچی بود و من و چند نفر دیگر را با تاکسی آورد آلمان.

ورود به آلمان

ما وارد شهر آگسبورگ آلمان شدیم. همراهان من جدا شدند تا نزد آشنایان خودشان بروند و من تنها شدم. یک روز تعطیل عمومی (روز یادبود مردگان) بود. سه مرتبه رفتم جلوی ماشین پلیس گفتم من پناهنده‌ام! گفتند برو فردا بیا. تا غروب در شهر می‌چرخیدم تا یک دونرفروشی دیدم و از تابلویش فهمیدم کرد است. رفتم به کردی گفتم اداره پلیس کجاست. او هم کمک کرد رفتم اداره پلیس و داستانم را گفتم. پرسیدند چرا صبح خودت را تحویل ندادی، گفتم سه مرتبه رفتم اما گفتند تعطیل است. چنین چیزی را باور نمی‌کردند.

آنجا از من اثر انگشت گرفتند اما تحقیق کردند، اثر انگشت پلیس مجارستان در آمد. گفتند باید برگردی مجارستان. من هم گفتم آنها خودشان ما را نگاه نداشتند. آن شب مرا بازداشت کردند و می‌خواستند مرا دیپورت کنند. اما تصمیم‌شان عوض شد و روز بعد مرا به هایم مونشن و بعد به کارلسروهه فرستادند. ۱۴ روز در هایم کارلسروهه بودم.
***

در مرگنت‌هایم نزدیک به ۱۳۰ پناهجو زندگی می‌کنند که ۳۵ نفرشان ایرانی هستند. سه خانواده با کودکان خود منتظر نتیجه پناهندگی هستند و باقی مجردند. برخی از ساکنان این کمپ در اعتراض به بلاتکلیفی و مشکلات معیشتی خود، در ماه ژوئن دست به اعتصاب غذا زدند و در یکی از میدان‌های شهر اشتوتگارت تحصن کردند.

ص.پ اما غالبا از اتاق خود بیرون نمی‌آید و از مواجهه با دیگران پرهیز می‌کند. او به دلیل افسردگی شدید و احساس بیهودگی تحت مداوا قرار دارد. پزشک معالجش گواهی کرده که او از آثار شکنجه و آزار جنسی رنج می‌برد و نیاز به رسیدگی جدی و روان‌درمانی دارد. پدرش را تاکنون سه مرتبه به اداره اطلاعات احضار کرده‌اند. او برای رعایت ایمنی خانواده، تنها گاهی برای برادرش اس‌ام‌اس می‌فرستد. شنیده که خانه را می‌خواهند به تلافی خروج او مصادره کنند.

روایت او، گوشه‌ای از زندگی هزاران ایرانی دیگر است که وطن‌شان را در سه دهه گذشته، به خاطر جنگ، سرکوب سیاسی، فشار اجتماعی و محدودیت‌های فرهنگی ترک کرده‌اند. ص.پ در آغاز دهه شصت شمسی متولد شده است. دهه‌ای که منکوب‌شدگان آن اینک در میانسالی به سر می‌برند. آیا در میانسالی او نیز نسل دیگری، راوی سرگذشتی مشابه خواهد بود؟