آسيبشناس روانپريشی در جامعه
۱۳۹۹ دی ۲۴, چهارشنبهپدر غلامحسين ساعدی كارمند دولت بود:
"من در يك خانواده كارمندی اندكی فقير رشد كردم. پس از گذراندن دبيرستان در دانشگاه تبريز طب خواندم و برای تكميل تخصص روانپزشكی به تهران رفتم".
۲۵ ساله بود كه نخست خودخواسته به خدمت سربازی رفت ولی به علت فعاليتهای سياسی با اينكه پزشك بود به عنوان سرباز صفر خدمت میكرد و از نزديك گواه اهانت و زورگويی بالادستیها به زيردستان بود:
"اولين بار بود كه از نظم نظامی و چرخيدن در كادر و اين جور نظم را مراعات كردن متنفر شدم".
۳۰ ساله بود كه نزديك كارخانه سيمان شهر ری و بعد در منطقه دلگشا (جنوب تهران) يك مطب شبانهروزی گشود و بيش از ۱۵ سال به درد بيماران تهيدست و تلاشگران اجتماعی و سیاسی میرسيد و چه بسا دردهای آنها را در داستانهايش میآورد.
۱۶ ساله بود كه نخستين داستانش به نام "مفتش" در هفتهنامه "معلم امروز" به چاپ رسيد كه از دل شكسته ناظمی میگويد كه مدرسه و شاگردان را برای آمدن بازرس رو به راه میكند اما او پيدايش نمیشود.
شخصيتهای داستانهای او از جا و زندگی خود كنده شدهاند، اغلب رنجور و افسردهاند و جامعه آنها را فراموش کرده است.
او پيش از آنكه قصه بگويد پزشكی دردآگاه است كه آسيبهای روانی جامعه شهری را میكاود و بازمیگويد. روستا و روستاييان را میستايد و شهریها را نكوهش میكند که غرق رفاهی خودپسندانه هستند. دقت او در بيان روحيات شخصيتها به اندازهای است كه بسياری از داستانهايش به رمانهای كوتاه يا فيلمنامه میمانند.
۲۸ ساله بود كه جُنگ "لالبازی" را به چاپ رساند، قالبی کوچک که تا آن زمان در ايران صرفا جنبه شوخی و خنده داشت ولی او از آن برای بيان دردها و افسردگیها بهره گرفت.
۳۹ ساله بود كه برای چندمين بار به خاطر فعاليتهای سياسی زندانی و شكنجه شد و پس از آن با افسردگی از كارهای ادبی فاصله گرفت:
"تبديل شده بودم به يك روزنامهنويس. در گرماگرم انقلاب در كيهان و اطلاعات و آيندگان هر روز مقاله مینوشتم. چرا قصه نمینوشتم؟".
پس از انقلاب ۵۷ مدتی مخفی بود تا سرانجام در سال ۱۳۶۱ به پاريس گريخت و در اوج افسردگی، طنزآميزترين نمايشنامهاش "اتللو در سرزمين عجايب" را نوشت كه ارزيابی يك آخوند از نمايشنامه شكسپير برای اجرا در ايران اسلامی است.
غلامحسين ساعدی در ۵۰ سالگی در پاريس درگذشت.