ایران در آستانه جنگ؛ زیستن بر لبه پرتگاه
۱۳۹۸ تیر ۶, پنجشنبهنه فقط در ایران، بلکه در بسیاری از نقاط مختلف جهان مردم از خود میپرسند دو سیاستمداری که روش و رفتارشان قابل پیش بینی نیست، علی خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی و دونالد ترامپ، رئیس جمهوری آمریکا، عاقبت کارشان به کجا خواهد کشید.
اگر ترامپ به ایران حمله نظامی کند و جنگی در بگیرد، پیامدهایش برای منطقه چه خواهد بود؟ اسرائیل چه واکنشی نشان خواهد داد؟ شبه نظامیان جانبدار و وابسته به ایران در عراق، یمن، سوریه، افغانستان، لبنان و فلسطین چه خواهند کرد؟ امنیت تنگه هرمز که محل رفت و آمد نفتکشهاست، چگونه تامین خواهد شد؟ چین و روسیه و اروپا چه واکنشی خواهند داشت؟ آیا داعش بار دیگر سر بر میکشد؟
اپوزیسیون به هنگام حمله نظامی بیگانه، وقتی میان میهندوستی از یک سو و حکومتی که به نظر میرسد همگان از آن به ستوه آمدهاند از سوی دیگر گیر کند، چه واکنشی نشان خواهد داد و در کجا و در کنار کدامیک قرار خواهد گرفت؟
اما گذشته از این پرسشها، مردم عادی این روزها چگونه زندگی میکنند؟ آنها که نه از مخالفان سازمانیافته حکومت هستند و نه به دستگاههای حکومتی وابستگی دارند. برای حفظ امنیت کسانی که با ما گفت و گو کردهاند و همگی در ایران زندگی میکنند، نام واقعی آنها ذکر نشده است.
ستاره مقیمی، ۶۴ ساله، تحصیلات عالیه دارد و کارمند بلند پایه دولت بوده است. حالا با همسرش که مهندس ساختمان است و شغل آزاد داشته هر دو مدتی است بازنشسته شدهاند و با دختر سی و چند سالهشان که ازدواج نکرده، تا حدودی دور از دود و دم پایتخت، در شمال شهر تهران زندگی میکنند. ستاره و همسرش هر دو در زمان شاه هم از رفاه نسبی بر خوردار بودهاند.
ستاره، زمین خانهای را که در آن سکونت دارند، با همسرش خریده است و هر دو با هم، این خانه مسکونی را بنا کردهاند. در یک آپارتمان خودشان زندگی میکنند و چهار آپارتمان را اجاره دادهاند. در آمد خانواده از راه بازنشستگی ستاره که بیشتر از کارمندان معمولی است و با اینهمه بیش از۲۵۰ یورو نیست، و از اجارههایی که دریافت میکنند تامین میشود. حقوق بازنشستگی و اجارهها سالانه بالا می روند، ولی نه به سرعتی که ارزش پول، همگام افزایش بهای یورو کاهش مییابد. بهای ریال در برابر یورو با سرعت سقوط آزاد در حال فرود آمدن است. به همان میزان قدرت خرید خانواده هر روز بهطرز محسوسی کاهش پیدا می کند.
با اینهمه خانواده ستاره امروزهم از خانوادههای مرفه اقشار میانی بهحساب میآیند؛ در آپارتمان بزرگی در خانه نوساز خود در شمال شهر زندگی میکنند و گاهی میتوانند به دوستان و آشنایان خود که چندان مرفه نیستند کمک کنند و به سرایدار و مستخدمهای که گه گاهی خانهشان را نظافت میکند حقوق خوب بدهند و به آنها رسیدگی کنند.
صاحبان خانه، برخلاف بسیاری ازاقشار میانی میتوانند به طور مرتب گوشت بخرند و پلو و خورشت و کباب و کتلت صرف کنند و داروشان را که در داروخانهها کمیاب است یا یافت نمی شود، از بازار آزاد بخرند و سالی یکبار، اگر فرزند تحصیلکرده و شاغلشان که ساکن آلمان است به دیدنشان نرود، برای دیدار او به آلمان بروند.
ستاره در پاسخ به این سوال که آیا نگران نیست که ترامپ به ایران حمله نظامی کند، قاطعانه پاسخ می دهد «نه!» و اضافه میکند: ایران کشور بزرگی است، آمریکا نمیتواند همه جا را بمباران کند! یک گوشه را بزند، گوشههای دیگری میماند. بعد میخندد:« والله ما که سال هاست داریم توی جهنم زندگی میکنیم... چقدر مردند.... چقدر اذیت کردند... این هم روش... خون ما که رنگینتر از خون بقیه نیست... هر چه بر سر بقیه میآد، سر ما هم می آد.»
سوال میکنم نمیترسید اگر جنگ بشود، مواد غذایی کمیاب بشود؟ میگوید ما همه چیز داریم. امنیت از همهچیز مهمتر است، وگرنه یک تکه نان و تکهای پنیر و یک خرده ماست همیشه و همه جا پیدا میشود. و باز میخندد: «ما ایرانیها اون موقعی وطنپرست بودیم که مردم نون شبشان را داشتند. حالا نان و دارو، جای وطن را گرفته.»
علی منصوری ۲۸ ساله، معلم مدرسه حرفهای است. او جزو افراد خوشبختی است که پس از تحصیلات توانستهاند شغلی پیدا کنند، گرچه علی ناچار شده تعهد بدهد که ۱۰ سال دور از شهر خودش در استان خراسان، در شهری دور افتاده و مرزی نزدیک افغانستان تدریس کند، با این همه خوشحال است که به خیل بیکاران نپیوسته است.
او ناچار است هفته ای یکبار ۲۰۶ کیلومتر برود تا به این شهر مرزی برسد. آنجا بهطور فشرده چند روزی را درس میدهد و حتیالامکان زودتر به شهر خودش بر میگردد. در این شهر مرزی، نزدیکیهای مدرسه با شش همکار که مثل خودش از شهرهای اطراف برای تدریس به این شهر محروم میآیند، یک خانه قدیمی و نیمه مخروبه کرایه کرده و شبهایی که در محل هستند آنجا میخوابند.
خانه کنار مدرسه بیشتر حکم خوابگاه را دارد که به منظور صرفهجویی آن را اجاره کردهاند تا ناچار نباشند بخشی از حقوق یک میلیون و نیم یا دو میلیونی خود را که حدود ۱۲۰ یورو است، کرایه خانه بدهند. زمان سفر رفت و برگشت به شهری که مدرسه علی منصوری در آن قرار دارد بهطور عادی حدود شش ساعت است، اما از آنجایی که او ماشین ندارد، این سفر خیلی وقتها به درازا میکشد. اتوبوسها بهطور مرتب در جاده تردد نمیکنند و گاهی علی ناچار میشود کنار جاده بایستد و شانس خود را آزمایش کند تا شاید ماشینی بهطور گذری او را همراه خود ببرد. جاده مرزی بیشتر وقت ها بسیارخلوت و کمی خطرناک است. هنگام سفر باید برگه تردد و کارت شناسایی همراه داشته باشد تا اگر ماموران مرزی خواستند آن را نشان بدهد.
در عوض علی خوشحال است که سه ماه تابستان را به مدرسه نمیرود یا فقط برای انجام کار خاصی هر دو سه هفته یکبار به آنجا میرود. وقتی ترامپ ایران را تهدید به حمله نظامی کرد، علی منصوری در دهکدهای نزدیک زادگاهش بهسرمیبرد. پدرش در این دهکده زمین مزروعی دارد و علی به پدرش در کشت و کار کمک میکند. علی روز پس از تهدیدهای ترامپ از این ماجرا خبردار شد، چون در این دهکده تلفن آنتن نمیدهد و از اینترنت خبری نیست.
صبح جمعه علی تمامی اخبار و گزارشهای مربوط به امکان حمله نظامی و مصاحبههای ترامپ را دیده و خوانده بود. علی گفت:« ما بهخاطر تحریمها مشکلات اساسی داریم. ارزش پول ما امروز درست به اندازه یک دستمال کاغذی است.»
با اینهمه علی امروز کاملا مطمئن است که ترامپ به ایران حمله نخواهد کرد. او تاکید میکند:«ترامپ تقریبا به تته پته افتاده بود وقتی میگفت ایران به قصد و با برنامه قبلی پهباد را نزده و این کار بهطور شخصی و خود سرانه بهوسیله یک پاسدار افراطی به انجام رسیده است.»
علی اضافه می کند:« ترامپ به ایران حمله نخواهد کرد، زیرا ایران بهلحاظ استراتژیکی امتیازاتی دارد و مجهزتر و آمادهتر از آمریکاست. تمام نفت منطقه از تنگه هرمز رد میشود که متعلق به ایران است. خلیج عدن را هوثی ها کنترل میکنند و ایران شبهنظامیان زیادی در منطقه دارد که گوش بهفرمان اوهستند.»
او میگوید:«گذشته از این، ایران موشکهای بالستیکی دارد و اجازه نمیدهد کسی به مرز هوایی ایران تجاوز کند و متجاوزان را در جا با لیزر میزند. من در تلوزیون دیدم که چند پایگاه موشکی زیرزمینی در ایران داریم، همه مردم امروز این چیزها را میدانند و عین خیالشان نیست که ترامپ تهدید میکند. حریم هوایی ایران یکی از امنترین حریمهای هوایی منطقه است .»
نرگس شایان ۵۲ سال دارد، طلاق گرفته و مثل بیشتر ایرانیان پس از ۳۰ سال خدمت بازنشسته شده است. او هم اکنون با مادر ۸۰ ساله خود در آپارتمان کوچکی که متعلق به خودشان است در شمال تهران زندگی می کنند. دخترش ساکن نیویورک است و تابعیت آمریکا را دارد.
نرگس بهخاطر دخترش و همچنین خواهرش که او نیز تابعیت آمریکا را دارد، گرین کارت گرفته و دست کم سالی یکبار برای دیدن دخترش و خواهرش به نیویورک میرود.
پسر نرگس در تهران زندگی می کند، ازدواج کرده و یک دختر کوچک دارد. دومین فرزند او در راه است.
در مورد تهدید ترامپ به حمله نظامی از نرگس سوال میکنم. اگر این تهدیدات عملی شود او چه میکند؟ میگوید:«والله نمیدانم چه بگویم. ما اینقدر کشیدهایم که دیگر پوستمان کلفت شده.» میپرسم جنگ برای شما چه پیامدهایی خواهد داشت؟ نرگس لحظهای سکوت میکند و بعد میگوید:« اول از همه قیمتها بالا میکشد. حالا هم که جنگی در کار نیست، قیمتها بیرویه بالا میرود؛ هفته گذشته یک بسته پنیر گوسفندی ۳۰۰ ، ۴۰۰ گرمی چهار هزار تومان بود، حالا بعد از ماجرای نفتکشها و تهدید ترامپ فقط در عرض یک هفته از چهار هزار تومان رسیده به شش هزار تومان. فقط در طول یک هفته! همه چیز هر هفته دارد گران می شود نان، سبزی، کدو، بادمجان، میوه و ... این آخریها دیگر بسته کوچک پنیر و ماست را نمیفروشند، میگویند بهای بستهبندیها هم چند برابر شده. با وجود این، خوشم نمیآید آدم مواد غذایی را زیاد بخرد و احتکار کند.»
او میگوید:« من بیشتر وقتها گوشت را از یک قصابی خیلی خوب و مناسب در چیذر میخریدم. «ندا» خیلی سال پیش از انقلاب هم وجود داشت. یادم است من با مادرم میرفتم آنجا گوشت میخریدیم. گوشتهایش هم تازه بود و هم قیمتش خوب بود. راهش خیلی دور است، اما باز هم میارزید چون گوشت سالم و مطمئن را با قیمت خوبی میفروخت. دو هفته پیش رفتم آنجا. مغازهاش بسته بود. فکر کرد شاید صاحبش بیمار است. دیروز دوباره رفتم. دیدم بازهم بسته است. از مغازهای در همسایگی سوال کردم. گفت صاحب مغازه که آن را از پدرش به ارث برده بود، بعد از شصت سال قصابیاش را بسته. با اینکه خیلی مشتری داشت و هنوز مشتریان قدیمی مثل ما از راههای دور و نزدیک میآمدند و از او خرید میکردند. همسایه گفت مغازه دیگر نمیچرخید و خرج خودش را در نمیآورد و صاحب مغازه دوست نداشت گوشت را گرانتر از آن که هست بفروشد. برای همین در مغازهاش را تخته کرد.»
باربد هاشمی ۳۳ ساله است و در تهران زندگی می کند.او یک شرکت صادرات- واردات دارد و همسرش مثل خود او تحصیلکرده و نسبتا مرفه است. آنها تازه بچهدار شدهاند. خانواده همسرش در ایتالیا زندگی میکنند و همسرش هم در ایتالیا به مدرسه ودانشگاه رفته، اما عاشق ایران است.
باربد میگوید:«اوایل ما از آلمان و چند کشور اروپایی اجناس و قطعاتی به ایران وارد میکردیم و دربرابر، صنایع دستی و خشکبار صادر میکردیم. حالا دیگر امکان پرداخت پول اجناس را از طریق حساب بانکی نداریم و عملا کارمان به بنبست رسیده است. بانکها بهدلیل تحریمهای آمریکا مجاز نیستند به ایرانیان اینگونه خدمات بانکی ارائه کنند. حالا شرکتم جمع و جور شده. امروز بهجای هفت کارمند فقط یک کارمند دارم که همه کاری برایمان میکند، هم منشی است و هم راننده و هم حسابداری و حسابرسی میکند.»
باربد از وقتی شنیده که ترامپ ایران را تهدید به حمله نظامی میکند، رفته و مقدار زیادی شیر و چندین بسته پوشک برای دخترک شش ماههاش خریده است. پوشک مدتهای مدیدی است در ایران نایاب شده. باربد برای دخترش شیرخشک برای ماههای آینده خریده، اما دوست ندارد برای خودش و همسرش مواد غذایی در خانه انبار کند.
مینا رشیدبیگی ۳۲ ساله، جامعهشناس و مجرد است. او پس از آنکه سالیان درازی که زندگی را با پروژههای دولتی گذرانده بود؛ کاری که نه آینده درخشانی دارد، نه امنیت شغلی و نه درآمد آنچنانی، تصمیم گرفته بود با خواهر بزرگش که ۳۹ سال دارد و هنوز مجرد است، رستورانی در شهر خرم آباد در استان لرستان باز کند. رستورانی ساده، با دکور جوانپسند وغذاهای کم و بیش محلی.
مینا میگوید:« بد آوردیم! و غافلگیرانه و ناگهانی با بحران مالی مواجه شدیم. گشایش رستوران درست همزمان بود با خروج آمریکا از برجام. زمانی که کشورهایی که با ایران داد وستد داشتند مجازات میشدند. ما فقط محصولات محلی برای رستورانمان تهیه میکردیم؛ گوشت، سیب زمینی، پنیر و صیفیجات. با اینهمه قیمت این محصولات هم با همان شتابی که بهای یورو و دلار بالا میرفت، افزایش پیدا میکرد. قیمتها گاهی ساعت به ساعت بالا می رفت. بهای پیاز و برنج صبح از عصر همان روز ارزانتر بود.»
همه یکباره ناچار میشدند اجاره بهای بیشتری بپردازند، بابت بنزین و سوخت گرمایش خانه ها بسیار بیش از پیش خرج کنند، بهای برق و بلیت اتوبوس و تاکسی و داروها یکباره بالا رفت. هر آنچه برای ادامه زندگی حیاتی نبود، به ناچار از فهرست اجناسی که باید تهیه می شد حذف می شد.
او میگوید:«در آمد پدر من بد نیست و ما از خودمان خانهای داریم و ناچار نیستیم اجاره بپردازیم. اما یک کارگر بخت برگشته که در رستوران ما کار میکند و در ماه ۵۰۰ یا ۶۰۰ هزار تومان دستمزد می گیرد یعنی حدود ۳۰ تا ۴۰ یورو، با قیمت مواد غذایی که تقریبا شبیه آلمان است چه کند؟ یعنی این کارگر اگر بخواهد یک کیلو گوشت بخرد، باید یک پنجم درآمد ماهیانه خود را یک جا بپردازد!»
مینا میگوید:«کسانی که در آمد کمی دارند، جز شیر، فقط یکبار در هفته میتوانند غذای گرمی جلو بچههاشان بگذارند. منظورم غذای درست وحسابی نیست. منظورم برنج یا سیبزمینی است با قدری حبوبات یا ماست یا سبزیجات.»
او میگوید:«من در یک سازمان خیریه فعالیت میکنم. ما هفتهای یک بار در مدرسه «گل سفید» که محله محرومی است در حاشیه شهرخرم آباد، غذای گرم میان بچهها پخش میکنیم. باید باشید و ببینید که چهطور این غذا را با اشتها و ولع میخورند. هر بار وقتی این بچهها را میبینم بیاختیار اشکم سرازیر میشود. طوری میخورند که انگار هرگز در زندگی برنج یا غذای پختنی نخوردهاند.»
مینا میگوید:«بعضیها وقتی دیگر خیلی مستاصل میشوند، میگویند بگذار این ترامپ زودتر بیاید و بزند همه چیز را خراب کند... چه ما بمیریم و چه بمانیم، به هر حال از زجر بی پایانی که الان داریم میکشیم، راحت میشویم.»
* مطالب منتشر شده در این صفحه صرفا بازتاب دهنده نظر و دیدگاه نویسندگان آن است.