خداوندگار خاطرهنویسی
۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبهپدر ماکس فریش Max Frisch مهندس ورشکسته ساختمان بود و به جای پشتیبانی از خانواده و فرزندان، فقط از آنها انتظار داشت که تحصیل عالی کنند.
مادرش ماکس کوچک را گرامی میداشت و با خود به سفرهای دور و دراز تا تهران برده بود و پیوسته برایش داستان میگفت.
۱۶ ساله بود که نخستین نمایشنامهاش را نوشت و میخواست نویسنده حرفهای شود اما پدرش او را به زور به تحصیل مجبور کرد.
میگفت: «اگر قرار بود در نامه اعمالم از کس و چیزی سپاسگزاری کنم، مادر، مرگ زودرس پدر و فقر دوران جوانی میبود.»
۲۲ ساله بود که رشته ادبیات را در دانشگاه رها کرد مگر بتواند با کار در نشریات به گذران زندگی خود و مادرش برسد.
۲۵ ساله بود که برای "دستیابی به یک شغل درست و حسابی شهروندی" نویسندگی را کنار گذاشت و در دانشگاه زوریخ نقشهبرداری خواند.
۲۶ ساله بود که همه نوشتههایش را سوزاند ولی یک سال بعد یک جایزه بزرگ ادبی نصیبش شد و باز به پیشه پیشینش برگشت.
۲۸ ساله بود که با آغاز جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی رفت و در آنجا بود که خاطرهنویسی را به عنوان یک سبک هنرمندانه ادبی به کار برد و "ورقههایی از کیسه نان" و "خاطرات خدمت" را انتشار داد.
۳۱ ساله بود که با یک اشرافزاده ازدواج کرد که یکی از شرطهای پیوندش این بود که ماکس فریش از شخصیت او در داستانهایش استفاده نکند.
رمانها و داستانهای کوتاه او مانند "هومو فابِر" و "گیرم اسم من گانتِنباین است" بیشتر به سبک خاطرهنویسی تنظیم شدهاند و با زندگی خصوصی و نوسان فکری همیشگیاش یعنی هویت چندگانه آدمها و شکاف ذهنی میان انسان به عنوان شهروند و هنرمند پیوند تنگاتنگی دارند.
فریش در نمایشنامههایش مانند "دیوار چین"، "وقتی که جنگ تمام شد" و "آقای بیدِرمان و آتشسوزان" هم به دلمشغولیها و نگرانیهای ذهنیاش که برخورد با مسأله جنگ، نازیسم، بمب اتم و حکومتهای خودکامه باشد، پرداخته است.
هم اکنون از آثار او در کتابهای درسی آلمانی بهره میبرند.
ماکس فریش در ۷۹ سالگی در زادگاهش درگذشت.