صدسالگی تولد صفا و هزار سال ادب فارسی
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبهدویچهوله: آقای دکتر خالقی، استاد صفا اهل کدام شهر بود و چه شد که گذارش به آلمان افتاد؟
خالقی: استاد ذبیحالله صفا اصلاً اهل شهمیرزاد بود. در نوجوانی پدرش او را همراه با برادرش برای تحصیل به تهران فرستاده بود. از تهرانِ هشتاد نود سال پیش که هنوز شهر کوچکی بود خاطراتی داشت که گاه تعریف میکرد. در زمانی که در حکومت پیشین گویا به علتی از دانشگاه تهران رنجیده بود، به دعوت پروفسور لنتس استاد پیشین کرسی ایرانشناسی دانشگاه هامبورگ، که دوست صمیمی وی بود، به هامبورگ آمده بود و چند ترمی ادبیات فارسی تدریس میکرد.
اینطور که پیداست عشق او را در آلمان ماندگار میکند؟!
خالقی: در آن زمان مرحوم دکتر عبدالجواد فلاطوری در دانشگاه هامبورگ مدرس زبان فارسی بود. مرحوم صفا با خانمی آلمانی به نام زیگرید که دوست همسر مرحوم فلاطوری بود آشنا شد و بعد از زن ایرانی خود جدا شد و با این خانم آلمانی ازدواج کرد. از زن اول خود فرزندی نداشت ولی از زن آلمانی خود دارای دو فرزند شد. یک پسر به نام مهرداد و یک دختر به نام یاسمین که مرحوم صفا خیلی به آنها علاقه داشت. خانم آلمانی او اهل شهر لوبک در شمال آلمان بود. از اینرو مرحوم صفا چه در زمان حکومت سابق و چه در زمان جمهوری اسلامی، که دیگر بازنشسته شده بود و برای همیشه در آلمان زندگی میکرد، خانهاش در همین شهر لوبک بود. شهر لوبک حدود پنجاه کیلومتر با هامبورگ فاصله دارد.
پس چندان خانهاش از هامبورگ دور نبود و برای ملاقاتهای دوستانه فرصت بود؟!
خالقی: ما با چند تن از دوستانِ ایرانی دیگر ماهی دوبار شنبهها در هامبورگ جمع میشدیم. نهاری میخوردیم و عصری را میگذراندیم. مرحوم صفا البته شیخ ما بود، هم از نظر سن و هم از نظر دانش. در این جلسات گهگاه هم از خاطراتش برای ما تعریف میکرد و از علمش بهرهای میرسانید. ولی این را هم بگویم که ما بقیه ـ بخصوص خود من ـ از بس یاوه میگفتیم، وقت زیادی به او نمیرسید و فیضی را که باید از او میبردیم نبردیم.
خانم یاسمین صفا، چه خاطراتی از پدرتان به یاد دارید؟
یاسمین صفا: وقتی ما کوچک بودیم، همیشه برای من و برادرم قصه میگفت یا شاهنامه میخواند. همیشه شعر میگفت. وقتی که با دوستانش با هم بودند، همیشه شعر میخواندند. کارش زندگی بود، همیشه کار میکرد. پدرم همیشه پشت میزش مینشست و مینشست. یک خاطره از بچگی که دارم این بود که توی کتابخانه نشسته بود و همیشه شبها کتابهایش را تصحیح میکرد. من هم دوست داشتم نگاهش کنم.
خانم صفا، مادرتان، میگفت که دکتر صفا هیچگاه تعصب دینی نداشت و شما را گذاشت تا خودتان مذهبتان را انتخاب کنید.
فکر میکنم پدرم زرتشت را خیلی دوست داشت.
دکتر خالقی، زندهیاد صفا چه خصوصیاتی داشت؟
خالقی: مرحوم صفا چند صفت بارز داشت. یکی اینکه بسیار کمحرف بود. تا نمیپرسیدند چیزی نمیگفت. دیگر اینکه بسیار بسیار مودب بود. دیگر اینکه هنوز روستایی باقی مانده بود، ولی ساده و پاکدل و نه رند. دیگر اینکه از حافظهای نیرومند برخوردار بود.
در زمینهی تاریخ و تاریخ ادبیات و مذاهب اسلامی هم دارای معلومات و هم دارای محفوظات بود و من تعجب میکردم که با وجود سن بالا هنوز نامها و تاریخها را خوب به یاد داشت. محفوظات بسیار دیگری نیز دربارهی زندگی شخصی و خانوادگی خود و رویدادهای اجتماعی ایران و جهان داشت. امروزه دیگر از اینگونه اشخاص بسیار کم یافت میشود.
صفا به شدت ایراندوست بود و دلبستگی او به ایران شامل ایران پیش از اسلام هم میشد. یعنی به سراسر تاریخ و فرهنگ کشورش علاقه داشت. از آنجا که زادگاه او بخش شمال شرقی ایران بود، آنجا را با کمی تسامح زادگاه قوم پارت میدانست و گهگاه میگفت "ما پارتها". درحالیکه او سید هم بود، آنهم سید درست و حسابی و شجرهدار و نه سید صفویزاده. و من گاهی به شوخی به او میگفتم سید ساسانی، و خوشش میآمد.
حالا چرا خودش را پارتی خطاب میکرد؟ پارتها که ربطی به شرق ایران نداشتهاند؟!
خالقی: اعتقاد او به این بود که اصل زبان فارسی از شرق ایران است و از اینرو با زبان اشکانی خویشاوندی نزدیک دارد. این البته اشتباهی است که همهی ادبای نسل گذشته میکنند و گمان میکنند اصل زبان فارسی از خراسان است و ریشههای این سهو هم برمیگردد به گزارشی که در این باره در متون فارسی سدهی چهارم و پنجم هجری آمده است. البته اصل زبان فارسی از فارس است و با فارسی میانه (یا پارسیگ یا پهلوی ساسانی) خویشاوند است که دنبالهی غیرمستقیم پارسی باستاناند و خویشاوند با زبان پارتی. از اینروست که زبان پارتی (یا پهلوی یا پهلویگ) زبان شمال غربی ایران است که با پهلوی ساسانی دو زبان خواهر به شمار میروند و با زبان قوم اشکانی ارتباطی ندارند، مگر در چارچوب خویشاوندی زبانهای ایرانی. ولی همانطور که گفتم قبول این مطلب برای ادبای نسل گذشتهی ما خیلی دشوار است، بخصوص اگر خود اهل خراسان یا حول و حوش آن باشند.
زندهیاد صفا اثر مهمی دربارهی تاریخ ادبیات در ایران نگاشته، ولی چرا این اثر را ادمه نداد؟ ادبیات زمان مشروطه هم بسیار قابل تأمل است؟!
خالقی: اگر اشتباه نکنم جلد آخر تاریخ ادبیات خود را که مربوط به عهد صفوی بود در همین آلمان تألیف کرد. من خیلی کوشش کردم که این کار را یک جلد دیگر ادامه دهد و به انقلاب مشروطه برساند. میگفت منابع کافی در اختیار ندارد. من به او قول دادم که همهی منابع مورد نیاز او را برایش فراهم کنم. ولی نمیدانم که چرا میلی به تألیف آن نداشت. یکبار گفت: این دوره دارای مسائلی است که نمیتوانم بنویسم. بیشتر منظورش این بود که ممکن است در ایران اجازهی چاپ ندهند. به هر حال اصرارِ من به جایی نرسید.
مهمترین تألیفات استاد صفا چه بودند؟
خالقی: در میان تألیفات آن مرحوم، مهمتر از همه کتاب تاریخ ادبیات در ایران است که فعلاً مهمترین تألیف در این زمینه به زبان فارسی است. پس از آن باید از کتاب حماسهسرایی در ایران نام برد که دربارهی بیشتر حماسههای ایرانی و فارسی، بخصوص شاهنامه، اطلاعاتی خوب و مستند به خواننده میدهد. دیگر دو کتاب گنج سخن و گنجینهی سخن که برگزیدهای است از نظم و نثر کهن فارسی همراه با مختصری از شرح حال شاعران و نویسندگان آنها. این دو کتاب تا به حال چند چاپ شدهاند. کارهای دیگر آن مرحوم عبارتند از کتاب تاریخ علوم عقلی و تعداد زیادی تصحیح از متون نظم و نثر فارسی مانند دارابنامهی طرطوسی، فیروزنامهی بیغمی، بختیارنامه.
خانم یاسمین صفا، شما در ایران به دنیا آمدید یا آلمان؟
یاسمین صفا: من در ایران به دنیا آمدم و وقتی یازده ساله بودم آمدیم آلمان.
خوب پس ده یازده سالی را در ایران گذراندید و مدرسه هم رفتید؟
بله، اما مادرم آلمانی هست و ما مدرسهی آلمانی رفتیم. من با مادر و برادرم آلمانی حرف میزدم و با پدرم فارسی.
زندهیاد صفا چگونه پدری بود برای شما؟
فکر میکنم پدر همیشه میخواست که ما خوشبخت باشیم، یعنی همیشه ما را پشتیبانی میکرد. بهترین پدر بود که آدم میتوانست داشته باشد.
آقای دکتر خالقی، حال اگر از آثار او گذری بزنیم به یادهای شخصی، چه خاطرههایی از او دارید؟
خالقی: از خاطراتی که از آن مرحوم در ذهن دارم، یکی خاطرهای است که برای من خوشایند نیست، حتی تلخ است. روزی مرحوم صفا که میدانست من قصد تصحیح شاهنامه را دارم، به من پیشنهاد کرد که این کار را با هم انجام دهیم. من باوجود اینکه از دانش و تجربهی زیاد آن مرحوم بویژه در زمینهی تصحیح متون آگاه بودم، به علت تفاوت اعتقاد به روش تصحیح، این پیشنهاد را نپذیرفتم، و باآنکه خیلی کوشش کردم بهانهای مناسب جور کنم که او از من نرنجد، ولی موفق نشدم و برای مدتی از من رنجیده خاطر بود. برای آنکه این رنجش را رفع کرده باشم، به او پیشنهاد کردم که هریک از متون حماسی فارسی را که هنوز تصحیح نشده است، بخواهد در اختیارش میگذارم. قبول کرد و خواستار عکس دستنویس کوشنامه شد و اتفاقا این اثری بود که استاد جلال متینی تصحیح آنرا در ایران آغاز کرده بود و در آمریکا کار آنرا بر اساس عکسی که من برای ایشان فرستاده بودم ادامه میداد. وقتی این ماجرا را برای آن مرحوم گفتم، رنجش او از من بیشتر شد.
به هر حال، من همیشه از اینکه آن مرحوم از من رنجیده بود در رنج بودم و پی فرصت میگشتم تا این آزردگی را از دل او درآورم. تااینکه به مناسب هشتادسالگی او جلسهای در دانشگاه برگزار کردیم و من دربارهی خدمت او به فرهنگ ایران حرف زدم و صفحهای هم در مجلهی ایرانزمین که به مدیریت آقای علی رهبر در شهر بُن منتشر میشود نوشتم. آقای رهبر از من خواسته بود که این شرح حال به هیچ روی نباید از یک صفحه مجله یا شاید دو صفحه تجاوز کند، درحالیکه فقط شرح انتشارات آن مرحوم بیشتر از یکی دو صفحه میشد. لذا ناچار بودم که فقط برگزیدهای از کارهای او را برشمارم. نتیجه این شد که این بار هم نتوانستم رنجش او را تلافی کنم.
این گذشت تا اینکه آن مرحوم به مناسبت هشتادوپنج سالگی خود اصحاب شنبه را به نهار به لوبک دعوت کرد. اتفاقاً در آن روزها من به درد شدید مفاصل گرفتار و خانهنشین بودم. کارتی با شعری برای آن مرحوم فرستادم. شعری بود در ستایش او و یک شوخی با او در پایان. یقین داشتم که به علت آن شوخی برای بار چهارم و همیشه از من خواهد رنجید. ولی برعکس تصور من، بخصوص بخاطر آن بذله خیلی خیلی خوشش آمده بود.
شعر چنین است:
ذبیحِ صفا گشت هشتادوپنج / بماناد بس در سرایِ سپنج
نه عمرش به بد یا به خیره گذشت / زِ دانش جهانیست آکنده گنج
ادیب و پژوهندهء ارجمند / سخندانِ پرمایه و نکتهسنج
دریغا چنین مردِ دانشپژوه / غریب اوفتاده به کُنجِ فرنج
ایا پیرِ دانا که بختِ جوان / به دست تو بادا چو بویا ترنج،
گر این بیتها سُست و ناتندرست / نماید ترا، باری از من مرنج،
که من دور از جانِ تو، این زمان / شدهستم گرفتارِ دردِ قُلنج
پزشکی کشد پای من در هوا / طبیبی زند در رگِ من سُرنج
یکی گویدم: چارهاش مردن است / دگر گویدم: بادهاست و کُرنج
من این دومین را گزیدم که سخت / دلم میزد از بهرِ رویِ تو غنج
همی تا که پنج آید از بعدِ چار / همی تا چهار آید از پیشِ پنج،
مبادا زِ رنجی شکنجی به تو / مگر زلفِ تو دیده رنجِ شکنج!
سرانجام گره کدورتها باز شد و یا سربسته ماند؟
خالقی: یک روز برای کاری آمده بود هامبورگ و سری به دانشگاه زد. وقتی از دانشگاه بیرون آمدیم، باران گرفته بود. من چتر داشتم، باز کردم. گفت: انصاف نیست، شما چتر دارید. من چه کنم که باران نخورم؟ به قول شعرا فیالبداهه این جفنگ را سرودم: هرکه چون بنده در این روز مُچتّر نشود / تو مپندار که باران خورد و تر نشود
معلوم بود به عللی اوقاتش خیلی خوش بود. از ته دل خندید. روز سردی بود. رفتیم در جایی نشستیم و هنگام نوشیدن فنجانی قهوهی داغ، همهی آنچه را که در بالا شرح دادم به زبان آوردیم و دفتر کدورت را شستیم. من که از او کدورتی نداشتم. در آن روز کمی از یاران رفته یاد کرد و از ایران و از گذشتهها و مردن در غربت. حس کردم که دور از ایران و در شهر کوچک لوبک سخت احساس تنهایی میکند و گهگاه به مرگ میاندیشد. برای تسلی او این بیت مسیحِ کاشانی را خواندم:
در غربت مرگ بیم تنهایی نیست / یاران عزیز آن طرف بیشترند
در پاسخ من این بیت حافظ را خواند:
فرصت شمار صحبت، کز این دو راهه منزل / چون بگذریم دیگر، نتوان به هم رسیدن
یادم هست که وقتی این بیت را میخواند، باران آهسته به شیشه میزد و لحظهای اندهبار بود.
خانم صفا گفتند که پس از درگذشت استاد صفا رسیدگی به اهداء کتابها و نیز آثار منتشر نشدهاش بر عهدهی شما قرار گرفت.
خالقی: به پیشنهاد من آن مرحوم کتابهایی را که داشت مُهر کرد و به بخش ایرانشناسی دانشگاه هامبورگ اهداء نمود. پس از مرگش خانم او کاغذها و دستنویسهای او را هم برای من فرستاد. من مطلبی از آنرا که دربارهی تاریخ ادبیات ایران بود و از راه احتیاط در کتابش چاپ نکرده بود در مجلهی ایرانشناسی چاپ کردم و بقیهی کاغذها را برای شاگرد صمیمی و دوست وفادارش آقای دکتر محمد ترابی فرستادم. پیش از مرگش به برخی دوستانش نامه نوشته و خداحافظی کرده بود و خانمش نامهها را پس از مرگ او پست کرد. دو صفحه هم برای من نوشته بود. صفحهی اول آنرا خانم آن مرحوم گم کرده بود و صفحهی دوم آنرا من گم کردهام.
خوش آن کسان که گذشتند پاک چون خورشید / که سایهای به سر این جهان نیفکندند
مصاحبهگر: نوشین شاهرخی
تحریریه: جواد طالعی