1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

تأملاتی درباره­ی عدالت (گفتار هجدهم): روانشناسی عدالت

۱۳۸۵ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

در اين گفتار به روانشناسى عدالت مى‌پردازيم. مسايل روانشناختی عدالت، در واقع مسايل مربوط به نظريه‌ى عدالت نيستند. اما از آنجا که به چگونگی امور تجربی مهمی مربوط می­شوند که سنجيدارهای آن را تحت تأثير قرار می­دهند، لازم به نظر می­رسد که به آن­ها پرداخته شود. از بررسی روانشناسی عدالت می­توان انتظار يافتن پاسخ برای اين پرسش­ها را داشت که چرا تصورات گوناگونی از عدالت وجود دارد و چرا تحقق عدالت چنين دشوار است.

https://p.dw.com/p/A7St
عکس: Illuscope

درک عقلی از عدالت، نيازمند بلوغ روحی است. روح نابالغ، بويژه تمايل به ارزشگذاری خودکامانه دارد. چنين روحی شايد قادر باشد درباره­ی ارزش­ها جدل کند، اما به دشواری می­تواند ارزشگذاری­های خود را بصورتی رضايتبخش مستدل سازد. بلوغ فکری برای مسايل عدالت از آن طريق قابل تشخيص است که انسان تلاش می­کند بفهمد که چه وظايفی در قبال همنوعان خود دارد، تلاش می­کند بداند چه دينی به انسان­های ديگر دارد، پيگيرانه در اين زمينه می­پرسد و هدفمند برای روشن کردن آن می­رزمد، صرفنظر از اينکه موضع شخصی او در اين مورد چه باشد و چه راه حلی در اين زمينه داشته باشد.

کودک تازه تولديافته، در قبال محرکات درونی و بيرونی، واکنشی غريزی از خود نشان می­دهد. به نظر می­رسد که او قادر به تفکيک و تشخيص خود از جهان پيرامون نيست. اما هنگامی که به مرحله­ی آگاهی از «من» خويشتن می­رسد، به جهان پيرامون خود نيز آگاه می­شود و خود را از آن جدا می­سازد. اين جهان پيرامون را چونان چيزی دوستانه يا دشمنانه و يا بيطرف درک می­کند. کودک در مراحل آغازين آگاهی از «من» خويشتن، خود را نقطه­ی کانونی همه چيز می­داند و اگر چه والدين خود را نقطه­های ثابت مرکزی می­بيند و آنان را قادر مطلق می­پندارد، اما آنان را نيز در خدمت و مطيع خود تصور می­کند.

در جريان تکامل عادی کودک، اين دوره­ی خودپرستانه­ دير يا زود سپری مى‌شود و کودک با حقوق ديگران تدريجا آشنا می‌گردد. شايد نخست حقوق ديگران را چونان شرّی ضروری يا اصلی ناگزير درک می­کند، اما سپس آن را به مثابه واقعيتی بديهی که نه قابل تأسف است و نه بد می­پذيرد. مواضع بويژه والدين در قبال پيرامون، به مثابه واجبات وجدانی در ذهن او حک می­شوند. در انطباق با اين واجبات، کودک قادر به داوری در اين مورد می­شود که چه چيز سزاوار او و چه چيز سزاوار ديگران است. به اين ترتيب می­آموزد که نسبت به همنوعان خود احساس ترحم و دلواپسی داشته باشد، اما گاهی نيز بی­تفاوتی و بى‌رحمى و يا تزلزل و آشفتگی در رويکرد اخلاقی خود. (وابسته به آن که محيط اجتماعی او چه تأثيری بر او گذاشته باشد).

انسان­هايی وجود دارند که حتا در سنين بالاتر نيز به بلوغ واقعی اخلاقی دست نمی­يابند، زيرا همواره زير تأثير ايده­های شخص ديگری بوده­اند. سنجيدارهای عدالت آنان، غالبا ملهم از شخصی است که آنان وی را به مثابه مرجع اقتداری برای تعيين هويت خويشتن به رسميت می­شناسند. چنين انسان­هايی، آن سنجيدارها را به مثابه شالوده­ی همه­ی تصميمات اخلاقی خود می­پذيرند، زيرا آن­ها برخاسته از اين مرجع اقتدار هستند. چنين انسان­هايی شخصا صاحب اين قابليت نيستند که مستقلا ميان حق و عدالت تمايز قائل شوند.

انسان در سال‌هاى نوجوانى و آغازين بلوغ، نياز شديدى براى گسست از والدين احساس مى‌كند. او در مقابل اقتدار والدين مى‌ايستد و در مقابل فشار رهبرى اخلاقى آنان و آموزگاران خود مقاومت نشان مى‌دهد. اغلب، آغازه‌هاى اخلاقى آنان را كهنه ارزيابى مى‌كند. در چنين مرحله‌اى از زندگى انسان، احساس براى عدالت و بويژه براى بيعدالتى در او بسيار نيرومند است. به همين دليل، رويكرد اين دوره غالبا اعتراض‌آميز است. انسان در اين ايام آرمانخواه است و طرفدار جهانى بهتر، اما تصور دقيقى از آن‌ ندارد. در اين رويكرد اعتراضى و عليرغم ناروشنى اهداف مورد نظر، از منظر سنجيدارهاى عدالت، گرايشى به سوى دريافت‌هاى جمعى يا كلكتيو از اين مفهوم وجود دارد. در اين مرحله از زندگى نيز نارسايى‌ها و قهقراهايى در تكامل انسان به چشم مى‌خورد كه در موارد زيادى به صورت انتقادى غيرسازنده و حتا مخرب نسبت به مناسبات اجتماعى بروز مى‌كند. مواردى كه در آن ايده‌هاى سازنده براى بهبود اوضاع بسيار نادر هستند.

انسان بالغ ديگر ايده­ی عدالت را به مثابه عامل مهمی برای نظم به رسميت می­شناسد. او تشخيص می­دهد که بدون عدالت و رعايت آن، نه می­توان همسر و پدر و مادر خوبی بود، نه شهروند خوبی و نه عضو خوبی از خانواده­ی بشری. او تميز می­دهد که زندگی بدون عدالت اگر هم ناممکن نباشد، غم­انگيز و خطرناک است.

به اين ترتيب ذهن او متوجه­ی امر عدالت می­شود. او به نظرياتی که در مورد عدالت وجود دارد روی می­آورد و برخی از آن­ها را می­پذيرد. شايد به آن گروه­های اجتماعی بپيوندد که برای ايده­ی عدالت پيکار می­کنند. تصور او از عدالت نه تنها به معياری برای شيوه­ی رفتار در مقابل ديگران تبديل می­گردد، بلکه خود می­تواند به موضوعی تبديل شود که او برای دفاع از آن آماده­ی بزرگترين فداکاری­هاست.

پس می­توان نتيجه گرفت که تعدد و تفاوت سنجيدارهای عدالت و تصورات مربوط به حقوق بايسته در روح آدمی، متأثر از وضعيت­های گوناگون وابسته به محيط زندگی او هستند. اين تأثيرات با توجه به خصوصيات گوناگون ذهنی انسان، از جمله حساسيت روحيه، پايداری يا ناپايداری درونی، تفاوت در هوشمندی و غيره، متفاوت­اند.

تصورات از عدالت معمولا از نسلی به نسل ديگر و گاه بصورت ميراثی گرانبها منتقل می­گردند. اين تصورات دارای نيروی مقاومت شديدی در مقابل تلاش­هايی هستند که خواهان تغيير يا از بين­بردن آن­هاست. واقعيت­های روانشناختی اين گمان را تقويت می­کنند که وحدت تجربه­های شخصی و مستقيم در مورد حق و عدالت، عمدتا وابسته به تجربيات عمومی زندگی افراد است.

عليرغم تمام تفاوت­ها در شالوده­ی تجربی تعيين­کننده برای عدالت، می­توان در انسان­ها احساس عدالت تقريبا مشابهی و از آن طريق احساس حقوقی بطور تنگاتنگ مرتبط با آن را تشخيص داد. اين احساس بويژه در واکنش عليه نقض خشن مطالبات اساسی مربوط به عدالت خود را متجلی می­سازد، به گونه­ای که از «حساسيت نسبت به بيعدالتی» انسان­ها سخن به ميان می­آيد.

در روانشناسی عدالت، پديده­ی «ترس» نقش مهمی بازی می­کند. هنگامی که کودکی مجازات می­شود، معمولا به او اينگونه تلقين می­گردد که کاری را که انجام داده نبايست می­کرد يا بر عکس، بايست کاری را که نکرده انجام می­داد. به اين ترتيب، «عمل ناحق يا ناعادلانه» در ذهن او با ترس از مجازات پيوند می­خورد.

بعدها هنگامی که کودک بالغ می­شود و وجدان او جانشين آتوريته­ی والدين می­گردد، «تخلف يا تخطی» با «ترس» پيوند می­خورد، ترسی که به موضوع دانسته­ای مرتبط نيست، زيرا مجازات کننده و نوع مجازات می­توانند کاملا از آگاهی محو شوند، درست همانگونه که تصوير آگاهانه از والدين و آتوريته­ی آنان محو شده بود. همين ترس است که خود موضوعی را به صورت ذات­هايی چون خدا و يا سرنوشت ايجاد می­کند، که رنج و مشقت را در اين جهان و يا جهانی ديگر به مثابه مجازاتی عادلانه تقسيم می­کنند.

حتا ترس بی­نام و نامشخص نيز که بعضی انسان­ها از آن در رنجند، معمولا با اين تصور مبهم در ارتباط است که کاری که بايد صورت می­گرفته انجام نشده و يا حق کسی پايمال شده است. زيگموند فرويد نشان می­دهد که برای رهايی از اين ترس، گريزگاه­هايی به صورت سازوکارهای روانشناسی اعماق مانند سرکوفت روانی، ايجاد واکنش و مکانيسم­های ديگر جستجو می­شود که بويژه به هنگام اختلالات روان­نژندی بسيار مؤثرند. در روان­نژندی، گريز از مسئوليت، صورتی اساسی از دور ماندن از خويشتن خويش است و اين خود گونه­ای از «از خود بيگانگی» است.

اما گريز از ترس به دليل بيعدالتى‌اى كه انسان‌ها نسبت به آن احساس گناه مى‌كنند، هميشه گريزى به يك روان‌نژندى نيست. اين گريزگاه مى‌تواند در موضعگيرى‌ها و شيوه‌هاى رفتارى انسان‌ها جستجو و يافت شود.

يكى از نمونه‌ها كه مى‌تواند براى روانشناسى عدالت حائز اهميت باشد، پناه بردن به مرجعيت و آتوريته‌ى جمع بى‌نام و يا افكارعمومى است كه در واقع نظر هيچكس نيست و نمىتوان هويت صاحب نظر را معين كرد. اين پناهگاه معمولا به اين صورت توجيه مى‌شود: اين مساله چنين است، زيرا همگان مى‌گويند چنين است. اين ذات دست نيافتنى «همگان» تأثير شوم و وحشتناك اجتماعى و سياسى از جمله بر تلاش در راه دستيابى به عدالت دارد. زيرا در جريان پناه‌بردن به آن، حس مسئوليت‌پذيرى كه هر كوشنده‌ى راه عدالت بايد داراى آن باشد، تضعيف مى‌گردد و از دست مى‌رود.

گونه‌ى ديگرى از آن، جستجوى بى‌وقفه براى يافتن راه‌حل‌هاى تازه براى عدالت است كه در آن سازگارى و ادامه‌كارى نسبت به تجربيات به دست آمده در زمينه‌ى عدالت، يكسره مورد تغافل واقع مى‌شود.

تصور از عدالت و احساس نسبت به آن، در گذر زمان دستخوش دگرگونى شده است. نه فقط به دليل تغيير مناسبات سياسى و اجتماعى، بلكه همچنين به دليل نقش ويژه‌ى رسانه‌هاى جمعى در شكل‌بخشى و نيز بى‌شكل‌سازى روان انسانى. از طريق روزنامه‌ها و راديو و تلويزيون، روشنگرى زيادى در مورد رويكردهاى مربوط به عدالت صورت گرفته است، بطوريكه چيزى كه پيشتر از منظر عدالت مجاز يا بى‌تفاوت به نظر مى‌رسيد، امروزه ديگر اينچنين به نظر نمى‌رسد.

اما رسانه‌هاى جمعى اغتشاشات و آشفتگى‌هايى نيز در تصورات نسبت به عدالت ايجاد و احساس عدالت انسان‌ها را تضعيف كرده‌اند. اين كار از طريق القاى اين امر صورت گرفته است كه تلاش در راه عدالت بيهوده است، زيرا چيزى كه به نام عدالت و با دادن قربانى‌هاى پرشمار به دست آمده، نوميدكننده است.

بهرام محيى