یوسیف برودسکی، اودیسهی شعر قرن بیستم
۱۳۸۶ مرداد ۱۰, چهارشنبهیوسیف برودسکی شاعر روسآمریکایی و برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۸۷ یکی از برجستهترین شاعران قرن بیستم و از چهرههای شاخص ادبیات تبعید در دوران ما محسوب میشود. زندگی و سرنوشت تراژیک این شاعر ناراضی شوروی سابق که حتا پس از فروپاشی کمونیسم نیز به میهن خود بازنگشت، آیینهای از موقعیت دشوار نویسندگان و شاعران دگرندیش دوران ماست.
در سال ۱۹۶۳، یوسیف الکساندرویچ برودسکی را به اتهام «بیکارگی» و آنچه اتحاد شوروی سابق آن را «انگلصفتی» مینامید بازداشت کردند. شاعر در این زمان ۲۳ ساله بود. در دادگاه از او پرسیدند چرا کار نمیکند. شاعر پاسخ داد، کار میکند و کارش نوشتن شعر است. پرسش بعدی این بود که چه کسی به او گفته که شاعر است. برودسکی چنین پاسخ داد: «چه کسی گفته که من انسانم؟». شاعر بودن برای شاعری مثل برودسکی چنان با زندگی درآمیخته است که چنین پرسشی برایش از بیمعناترینهاست.
+++
بیست ساله بود که بانوی شعر روسیه آنا آخماتووا نبوغ شعری او را دریافت. در زمانی که هنوز حتا یک شعر هم از او منتشر نشده بود، سطری از یکی از شعرهایش آزینبخش شعری از آخماتووا شد. آخماتووا در برودسکی تولد دوبارهی دوست دیرینه و ازدسترفتهی خود اوسیپ ماندلشتام را میدید. در وصف برودسکی جوان نوشت که از زمان مرگ ماندلشتام (که در اردوگاههای کار اجباری سیبری در دهه ۴۰ درگذشته بود) چنین سطور نافذی در آسمان شعر روسیه طنینانداز نشده است.
+++
دبیرستان را به پایان نرسانده، به کارهای متفاوتی پرداخت و در کنار آن آغاز کرد به آموختن زبانهای انگلیسی، لهستانی و اسپانیایی. هنوز هم گزیدهای که آن زمان از شعر متافیزیک انگلیسیزبان گرد آورد و منتشر کرد، اعتباری انکارنکردنی دارد. سایه این مکتب را تا پایان عمر کوتاهش در آثار شاعر میتوان دید. چنان شیفته شعر متافیزیک انگلیسی و بخصوص جان دان بود که مرثیهای فراموشناشدنی برای این شاعر کلاسیک انگلیسی سرود: «مرثیه بزرگ جان دان»
جان دان به خواب رفت. همهچیزی کنون خوابیدهست.
خلوتگاه، تختخواب، دیوارها و عکسها میخوابند،
میز، فرش و قفلها میخوابند،
درگاه، گنجه، پردهها،
جالباسی و شمع و چوبرختها خوابیدهاند.
و میتوان تصور کرد، زمانی که همه بایستی تنها در ستایش سوسیالیسم لب به سخن میگشودند، چنین سطوری چه گناهی میتوانست محسوب شود. متن جزیینگر، غیرسیاسی، خودکفا و آمیخته به عناصر مذهبی و اساطیری برودسکی، چه بسا برای واعظان رئالیسم سوسیالیستی، از شعرهای انتقادی هم خطرناکتر جلوه میکرد.
+++
شاعر به اتهام «بیکارگی» و «انگلصفتی» به ۵ سال کار اجباری در ایالت آرخانگلسک در شمال روسیه محکوم شد. این مسئله توجه محافل روشنفکری و هنری غرب را به خود جلب کرد و فشارهای بینالمللی از پس آن باعث شد که تبعید برودسکی یک سال بیشتر به طول نینجامد. در ژوئن ۱۹۷۲ شاعر را از روسیه اخراج کردند و تبعید سیاسی مکمل تبعید درونی شد؛ تبعیدی که از آغاز یکی از موضوعهای اصلی شعر برودسکی بود.
+++
برودسکی به محض ورود به اروپای غربی، مورد استقبال شاعر محبوباش دبلیو. اچ. اودن قرار گرفت؛ کسی که او را بزرگترین شاعر انگلیسی پس از تی. اس. الیوت میدانند. سپس راهی آمریکا شد و تا پایان عمر در آنجا ماند. در اینجا هم شاعر، که شعرش در تلاش برای بیشترین فاصلهگیری با موضوع بود، بیشترین فاصله جغرافیایی ممکن با میهناش را برگزید. تابعیت آمریکا را گرفت و یوسیف برودسکی رسما تبدیل به «جوزف برادسکی» شد. در آمریکا به تدریس زبان و ادبیات روسی در دانشگاه پرداخت و با وجود تسلط غیرقابلانکارش به زبان انگلیسی، بجز شعرهایی انگشتشمار، تنها مقالههایش را به زبان انگلیسی نوشت. سال ۱۹۸۷ جایزه نوبل ادبیات به این شاعر ناراضی شوروی تعلق گرفت. اعطای این جایزه به برودسکی سر و صدای زیادی به راه انداخت و بسیاری انگیزه اعطای این جایزه به او را نه ادبی بلکه سیاسی خواندند. اما هر روز که گذشت شاعران و منتقدان بیش از پیش در سراسر جهان، ارزش شاعری را دریافتند که در نثر اندیشمندانهاش دست کمی از فیلسوفان و کارشناسان آکادمیک ادبیات نداشت. شاعری خودساخته با تمام ضعفها و قوتهای فردی خودساخته و غیرآکادمیک.
+++
یوسیف برودسکی شاعر دشواریست، اما همچون هر شاعر بزرگ دیگری با چنگ زدن به حواس ما، و پیش از هر چیز به حس زبان، چنان به ذهن میآویزد و چنان جزییات را برجسته میکند که گاه دشواری نفوذ به شعر و ذهن شاعرانهاش را از یاد میبریم.
+++
از زمان جدایی برودسکی از خانواده، همسر و تنها فرزندش؛ از زمانی که مجبور به ترک میهناش شد؛ میهنی که دیگر هیچگاه حتا پس از فروپاشی شوروی بدانجا پانگذاشت، تبعید که همواره یکی از موضوعهای فکری او بود، جایگاه باز هم برجستهتری در شعرهایش یافت. شاید شاعر در شعر «اودیسهئوس به تلماخوس» که در سال ۱۹۷۲ سروده، دقیقا به همین مضمون نظر داشته است:
تلماخوس عزیزم
جنگ تروا
اکنون پایان یافته، برندهاش را به خاطر نمیآورم.
بیشک یونانیها بودند، زیرا فقط آنها میتوانند این همه مرده را
چنین دور از سرزمین خویش وانهند.
هنگامی که ما وقتمان را آنجا تلف میکردیم،
به نظر میرسد پوزییدون ِ پیر، فضا را کش میداد و گسترش میبخشید.
نمیدانم کجایم یا این مکان کجا میتواند باشد.
به نظر میآید جزیرهای باشد آلوده
با بوتهها، بناها، و خوکهای خُرخُرو
باغی دستخوش علفهای هرز؛ ملکهای، کسی.
علف و سنگهای عظیم … تلماخوس من!
همهی جزیرهها، به چشم یک آواره، شبیه یکدیگرند.
ذهن در شمارش موجها به اشتباه میافتد.
چشمان رنجه از آفاق دریا به اشک مینشینند.
گوشت ِ آب گوشها را میانبارد.
نمیتوانم به یاد آورم که جنگ چگونه به پایان آمد؛
حتی به یاد نمیآورم که تو چند سالهای.
پس بزرگ شو، تلماخوس من، نیرومند شو
فقط خدایان میدانند که ما، دوباره یکدیگر را خواهیم دید یا نه.
دیریست که دیگر آن کودکی نیستی
که جلوش ورزاهای شخمکار را دهنه میزدم.
اگر حقهی پالامدس نبود
ما دو هنوز در یک خانه زندگی میکردیم.
اما شاید حق با او بود، دور از من
تو از تمام مصیبتهای اودیپی در امانی،
و رویاهایت، تلماخوس من، در خور سرزنش نیست.
(ترجمه: محمد مختاری، «زادهی اضطراب جهان»، مرکز نشر سمر، تهران ۱۳۷۱)
+++
یوسیف برودسکی، شاعری که معیارهای اخلاقی را بر اساس معیارهای زیباشناختی میسنجید، که شعر را تنها ضمانت موجود برای مبارزه با نادانی و ابتذال احساسات بشری میدانست، که قافیههای شکستهاش تصویر درهمشکستگی تبعید بود، شاعر خواب جاوندان جان دان، خود در ۲۸ ژانویه ۱۹۹۶ در خواب درگذشت.