گفتوگو با نهال تجدد: ایران جامعهای که از نو باید شناخت
۱۳۹۲ آذر ۲۲, جمعهنهال تجدد دختر مهین تجدد، پژوهشگر زبان و ادبیات فارسی و نمایشنامهنویس سرشناس است. او در فرانسه تحصیل کرده، دکترای زبان و ادبیات چینی گرفته و با ژان کلود کاریر کارگردان سرشناس فرانسوی ازدواج کرده است. گلشیفته فراهانی در یکی از مصاحبههای خود گفته است که نهال تجدد رمان "او بازی میکند" را با الهام از زندگی او منتشر کرده است.
نهال نه تنها شباهت های ظاهری بسیار با مادر دارد، بلکه ویژگی های مشترکی نیز میان آندوست. او همچون مادر فرهیخته و مشغول به کار تحقیق و تفحص است. او متون اوستائی و کتاب های خطی به زبان پهلوی را از کودکی بر روی میز کار مادرش می دیده و به دنبال راهی می گشته که پایی فراتر از این حرف ها بگذارد. سال ها پیش به سراغ زبان چینی و تحصیل در این رشته می رود. زمانی که کسی توجه چندانی به آن بخش از کره زمین نداشت و دانستن یا ندانستن زبان و ادبیاتش هم شاید امتیازی محسوب نمی شد.
ایرانیان مبلغ مذاهب در چین
نخستین مطالعات نهال تجدد بر روی ادیانی بوده که از ایران به چین رفتهاند. او برای یافتن ارتباط فرهنگی میان این دو فرهنگ کهن دست به کار ترجمه آثار مانوی شد:
«دانشنامه دکترای زبان چینیمن روی یک متن مانوی است که در قرن هشتم میلادی در چین نوشته شده. مانویهای ایرانی که در اواخر قرن هفتم میلادی به چین رفتند، برای معرفی مذهب خودشان به چینیها، مجبور شدند که متون اصلی مانوی را به چینی ترجمه کنند. متأسفانه در مورد مانویت ما بهجز این متون هیچ متن دیگری نداریم که خود مانویها نوشته باشند. همیشه ضد مانویت نوشته شده یا مورخین مسلمان ضد آنها نوشتهاند و یا مسیحیها مثل "سنتو بیستن". استاد من وقتی دید که ایرانیهستم و بههرحال مانی هم متعلق به فرهنگ ایران است، مسئولیت ترجمه این متون را به زبان فرانسه بر عهده من گذاشت.»
نکته جالب توجه در سخنان نهال این است که اغلب مذاهب غیر چینی به وسیله ایرانی ها به چین رفته اند. اسلام که جای خود دارد، اما مذاهب مسیحی و یهودی نیز از همین راه در چین رواج پیدا کرده اند. آیا واقعا فرهنگ چین از فرهنگ ایران تاثیر پذیرفته است؟ نهال تاثیر پذیری به طور عام را رد می کند و می گوید:
« به این سبک نمیشود گفت. ولی بودیسم چینی بله. یک روحانی ایرانی میان قرن دوم تا چهارم میلادی، بودیسم را وارد چین کرده. دویست سال مدرسهای در پایتخت چین وجود داشت که تمام معلمین آن روحانیون بودایی ایرانی بودند . بودیسمی که ایرانیها رواج میدهند، ضمن آن که رنگ و بوی بودایی داشته، بسیاری از مبانی مذهب زرتشت هم در آن وجود دارد. بهعنوان مثال می توان رد امشاسپندان زرتشت را در تمدن بودایی چین پیدا کرد.البته از قرن چهارم به بعد خود چینیها به هند رفتند و هندیهای بودایی به چین آمدند و نقش ایرانیها دیگر کمرنگ شد. مسلمانان چینی مانند ایرانی ها خدا را خدا می گویند و نه الله. اما در تائوئیسم و کنفوسیونیسم و... ایرانیها نقشی نداشتند.»
از مذهب تا عرفان
اغلب پژوهشگران دینی پس از مذهب به سراغ عرفان می روند. در مورد نهال اما این پیشنهاد مادر بوده که او را به سوی عرفان کشانیده است.
مولانا موضوع پژوهش بعدی نهال است:«مادرم که به پاریس آمده بود به من گفت که مولانا را فرانسویها نمیشناسند و خوب است من بیوگرافی مولانا را به صورت آکادمیک بنویسم. تا آن موقع من هر کاری کرده بودم، به هرحال آکادمیک بود و شاید ۱۰ نفر بیشتر نمیخواندند. یعنی اگر مثلاً شما بخواهید نقش ایرانیان را بر ترویج بودیسم در چین بنویسید، شاید چهارده نفر بیشتر نخوانند. ولی در این مورد مادر من واقعاً خیلی اصرار داشت که این کتابی باشد که همگان بتوانند استفاده کنند. در نتیجه من این بیوگرافی مولانا را با اقتباس از مناقبالعارفین و تمام متون خود مولانا و مقالات شمس تبریزی به فرم رمان و با عنوان "در جستوجوی مولانا" نوشتم. برای اینکه یک خوانندهی فرانسوی راحتتر بتواند وارد این داستان شود که در قرن سیزدهم میلادی در قونیه میگذرد. بههرحال برایم مهم بود که این کتاب کتابی باشد که مردم را نترساند و همه بخوانند و مولانا را بشناسند.»
تب مولانا در دهههای اخیر جهانگیر شده است. آمریکائی ها هم به سراغ او رفته اند و مادونا خواننده مشهور نیز در فهرست ترانه های خود چند تائی از شعرهای مولوی را گنجانده است. در مولانا چیست که مردم را به سوی خود می کشاند؟ نهال می گوید:
« مولانا در حد شکسپیر و دانته است. ما چه طور در شرق و در ایران، میتوانیم پیسهای شکسپیر و مولیر را بازی کنیم، و یا کتاب دانته را بخوانیم، چرا اینها محروم باشند؟ جذابیت مولانا کم تر از اینها نیست و من درست نمیبینم که بگوییم مولانا درحد تمدن ایرانی یا اسلامیست و بقیه نمیتوانند استفاده کنند. این ها فقط باید ترجمه و معرفی شوند. البته مواقعی بود که من بعضی از شعرها را نمیفهمیدم. مادرم که روی متون مولانا و اشعارش خیلی کار کرده، زنگ میزد به دکتر شفیعی کدکنی که هم دورهی دانشکدهی ادبیات او بود، گاهی وقتها ایشان هم میگفتند این هم هنوز رازآمیز است. ما سعی کردیم این دریافت عظیم را به فرهنگ فرانسه منتقل کنیم.»
پاسپورت به سبک ایرانی
همین رمان مولانا سبب می شود که نهال بعدها به سراغ نوشتن رمان "پاسپورت به سبک ایرانی" برود. رمانی با رنگ و بوی کاملا متفاوت. او میگوید:« ناشر فرانسوی از من خواست که راجع به ایران امروز بنویسم. من هفت هشت سال پیشتر به ایران رفته بودم و در آن سفر باید پاسپورت ایرانیام را هم تجدید میکردم. سیستم در ایران داشت کامپیوتری میشد و جلو ادارهی گذرنامه صف عجیب و غریبی بود. من نمیخواستم توی صف بایستم. یک نفر به من گفت: من کسی را میشناسم که تو را از توی صف رفتن راحت می کند. آشنائی با همین شخص که باعث شد ده روزبعد هم گذرنامهام را بگیرم، در واقع برای من دری را باز کرد به روی جامعهای که من اصلاً نمیشناختم. یعنی سبب شد که یک سفر تمام در ایران داشته باشم. در این سفر میتوانستم هر لحظه با کسانی یکی بشوم که اصلاً در طول زندگی محال بود بتوانم با آنها برخورد کنم. خیلی برایم جالب بود. هم طنز بود، هم دلهره داشت و هم تمام عناصر یک رمان در این سفر بود. وقتی به پاریس آمدم، برای ناشرم تعریف کردم. البته من داشتم روی یک موضوع دیگری کار میکردم. ولی از بس همه میخندیدند، وقتی که این داستان را تعریف میکردم، خود به خود آن سوژه قبلیام را فراموش کردم و به نوشتن این داستان پرداختم. خیلی هم راحت نوشتم.»
کشاورز هواخواه "دریدا"
ستار، کسی که کمک میکند تا نهال ظرف ده روز گذرنامه ایرانی خود را دریافت کند، یکی از شخصیتهای رمان "پاسپورت به سبک ایرانی" است. اما نهال با نگاه دقیق یک نویسنده شخصیت های دیگر داستان را می سازد:« دوست عزیزی دارم که همیشه میگوید باید بجنگی، باید این کار را بکنی، چه طور پاسپورتت را دادی دست کسی که نمیشناختی. خجالت نمیکشی. برو بهش تلفن کن و من اصولاً از تلفن بیزارم. تمام این شخصیتها خیلی راحت درآمده بود، بدون این که حالت کاریکاتوری داشته باشد. یا اتفاقاتی که در تهران میافتد، ازجمله رفتن مردم به نمایشگاه نقاشی یا تئاتر. مسائل فرهنگی و هنری خیلی در ایران زنده است. حالا یک نمونه را من به شما میگویم. من رفته بودم به یک نمایشگاه. جوانهایی که آنجا بودند، از من میپرسیدند: شما فرانسه زندگی میکنید؟ میگفتم بله. نویسندهاید؟ بله. بعد یکهو یک جوان، باور کنید ۲۲ سالش بود، آمد به من گفت: شما میتوانید به من بگویید که فلسفهی دریدا رابطهاش با دیکانس چاکتین هاری در فیلم وودی آلن چیست؟ من ۳۰ سال است در فرانسهام، ولی اصلاً دریدا نخوانده بودم و بعد دیکانس چاکتین هاری این فیلم وودی آلن را هم اصلاً ندیده بودم. بعد یکهو خجالت کشیدم جلو این جوان ۲۲ ساله. گفتم شما سینما میخوانید، فلسفه میخوانید؟ گفت نخیر کشاورزی میخوانم. طبیعیست که این حرف ها خوانندگان کتاب را جلب میکند.»
انتشار کتاب بدون دخترم هرگز در اروپا تاثیری منفی بر مردم این قاره گذاشته بود. برداشتی بود بد از مردان ایرانی و نحوه زیستن خانواده ها. نهال اما با انتشار پاسپورت به سبک ایرانی، که در فرانسه فروش خیلی بالائی داشته است، موفق شد نوع نگاه مردم را تغییر دهد. خودش میگوید:
«هر جا که برای معرفی کتاب میرفتم، مردم، دستکم فرانسویها، آخرین کتابی که خوانده بودند راجع به ایران، "بدون دخترم هرگز" بود و تصویری که از ایران داشتند، تصویر شوهری بود که زنش را به قصد کُشت میزند. در صورتی که در همان سال یک خوانندهی فرانسوی، که در تصنیفهایش دم از آزادی هم میزند، نامزدش را که یک هنرپیشه فرانسوی بود در حد کشت زد و آن خانم مُرد. من به اینها میگفتم خُب با این اتفاقی که اینجا افتاده، پس فرهنگ شما هم فرهنگ مردیست که زنش را میزند و میکشد؟ چرا عکس این صادق است در مورد ما. نه اینکه بگویم حقیقت ایران دست من است، ابداً. ولی لااقل آن حقیقتی را که مطبوعات نشان میدهند و یک حقیقت خیلی سیاه و تباهی است، یک چهرهی دیگرش را من در کتابهای دیگرم نشان میدهم و به حد اعلا در اشعار مولاناست و در فرهنگ ماست. من معتقدم ما ایرانیهایی که نویسنده، فیلمساز یا نقاش هستیم، باید نشان دهیم فرهنگ و مردممان را.»
گلشیفته و حرف های عجیب!
انتخابات سال 88 و مهاجرت گلشیفته فراهانی به پاریس دستمایه رمان دیگری می شود. "او بازی می کند" نتیجه مراودات و معاشرت های نزدیک گلشیفته و نهال است. در زندگی گلشیفته اما چه چیزی می توانست آنقدر جذاب باشد که به رمانی بدل گردد؟
نهال تجدد میگوید: «من گلشیفته را در سفرهایم به ایران میدیدم. بعد که آمد فرانسه، مثلاً در جشن نوروز وقتی ایرانیها دورهم جمع میشدند، اتفاق میافتاد که او را میدیدم و همیشه مثلاً اگر چهارتا جمله باهم رد و بدل میکردیم، یک جمله از میان این چهار جملهای که گلشیفته میگفت، در ذهن من میماند. مثلاً داشت شام میخورد، یکهو میگفت مادربزرگم خودش را سوزاند. آنهم وسط خوردن خورش کرفس خوشمزه و در حالی که همه نوروز مبارک میگفتند. او میگفت: مادربزرگم خودش را سوزاند. این جمله با من میماند یا جملههایی نظیر این.
درست مثل یک جادهی دراز که شما دارید میروید، او شما را یکهو در طول همان جاده دراز یکجای دیگری میبرد و این برای من بهعنوان نویسنده جالب بود. این پرشهای او جدا نبود از اتفاقات امروز ایران. پیشنهاد کردم که اگر بخواهی تو برای من صحبت کن، شاید این کتاب بشود، شاید هیچی نشود، شاید باهم دعوامان بشود، شاید....»
نهال از سال ۱۹۷۷از ایران خارج شده است. رفت و آمدهای کوتاه مدت به ایران اما جای خالی فضاهای متداول در ایران را برای او پر نمی کند. گلشیفته، ایرانی را که او ندیده برایش زنده می کند:
«من اصلاً وقتی میروم ایران، به خاطر فامیل و این چیزها نیست. واقعاً دلم میخواهد بروم وسط یک خیابان بایستم. کمبودم این است. و این حال را در گلشیفته میدیدم. البته نمیگویم گلشیفته سمبل زن ایرانیست، نه. ولی در ایران زندگی کرده، زمان جنگ در ایران بوده، خاطرات جنگ دارد، بچگیاش در دورهی بمباران بوده. بعد بزرگتر که شده، شروع کرده به فیلم بازی کردن و زندگی او دور از ایرانی که من در آن زندگینکردهام نیست. به این شکل ایران آمد توی خانهی من و این کمبودی بود که من داشتم.»
به نظر می رسد که این کتاب باید زندگینامه گلشیفته فراهانی باشد. نهال اما به دنبال زندگینامه او نبوده است.«در واقع یک الهام است و زندگینامه نیست. برای اینکه اصلاً برای من اهمیت نداشت من زندگینامهی گلشیفته یا یک هنرمند دیگری را بنویسم. این تبادل برای من خیلی اهمیت داشت. حرفهایی که زده میشود از یک دختر ۲۸ ساله تأثیرش روی من چیست و خواستم این را دربیآورم.»
ایران از نگاه دو زن
تا اینجای قصه این گلشیفته است که با حرف هایش قصه را می سازد. نهال هم اما کم کم وارد گود می شود: « به ترتیب برایتان بگویم که اول گلشیفته میگفت و من مینوشتم. ولی یک زمانی رسید که باید خود من هم می آمدم توی داستان.همان طور که در کتاب جلو میرویم، سهم من هم بیشتر و بیشتر میشود.«
« من سی و چند سال ایران نبودم و فکر کردم که حضور گلشیفته ایران را برای من میآورد. ولی به هر حال زندگیست، و چون تاریخ است و همه چیز عوض میشود، حتی ایدهای که شما در کتاب دارید میتواند در طول نوشتن کتاب چیز دیگری از آب درآید و عوض شود. حالا این من بودم که مرتب میرفتم به ایران و گلشیفته دیگر نمیتوانست برود ایران، این من بودم که دیگر به او میگفتم ایران چه جوری است. زنده بودن این پروژه برای من خیلی جالب بود. مثل یک راهیست که داریم باهم میرویم.»
پایان این داستان اما برای خواننده می تواند جالب باشد. قصه آن جائی به آخر می رسد که پرسناژ اصلی که در کتاب شیدا نامیده شده از ایران خارج می شود.