پیشینهی حاجی فیروز
۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سهشنبهتا فرا رسیدن سال نو، آغاز بهار و برپایی جشن طبیعت، تنها چند روزی بیش فاصله نداریم. در مراسم چهارشنبه سوری، این نماد اندیشهی پایدار و پرتوان ایرانی، میکوشیم تا از یک سو زردیها و پژمردگیها را در کام آتش بریزیم و از سوی دیگر سرخی و طراوت را از آن وام بگیریم.
اما پیش از چهارشنبه سوری، این حاجی فیروز است که نوید عید را برای ما به ارمغان میآورد. مرد سیهچهردهی سرخ جامه که از یکی، دو هفته مانده به عید تا نخستین روزهای بهار، در کوچه، پسکوچههایمان میچرخد و میگردد و با هر ضربهای که بر دایرهی خود میکوبد، میکوشد تا اخمها را از هم بگشاییم و لبانمان را به خنده بیاراییم.
• گفتوگو با بهرام بیضایی
بهرام بیضایی، کارگردان پرآوازهی تئاتر و سینما و پژوهشگر تاریخ نمایش در ایران، از پیشینهی حاجی فیروز برایمان میگوید.
دویچهوله: آقای بیضایی، آنگونه که شما در کتاب نمایش نوشتهاید، حاجی فیروز در نوروزیخوانها به صورت دورهگرد عنوان نشده است. از چه زمانی میتوان گفت که حاجی فیروز به صورت دورهگرد به خیابانها میآمده؟
بهرام بیضایی: ببینید، وقتی من «نمایش در ایران» را مینوشتم، وارد بحث اسطورهشناسی نشدم ولی همان موقع هم متوجه شدم که واقعا بدون باستانشناسی و بدون اسطورهشناسی، نمایش ایران را شناختن، کمی دشوار خواهد بود. نمایشهایی که الان به آن میگوییم حاجی فیروز، احتمالا چرا، دورهگرد هم بوده است. میدانید، حاجی فیروز مال آخر سال، مال چند روزماقبل عید بهاری، یعنی عید نوروز است. در چند روز آخر سال، یعنی پایان اسفند، چند روزی هست که در افکار و باورهای قدیمی ایرانی، گفته میشد که فراهنه یا ارواح گذشتگان برمیگردند. عملا این ارواح گذشتگان به صورت دو شخصیت، یکی با صورت سفید و یکی با صورت سیاه، بین مردم دیده میشدند، چون آن موقع حتا برای ارواح هم شادی میکردند، گریه نمیکردند. عملا ای بسا که این صورت سفید و صورت سیاهی که در مراسم شب عید میبینید، برمیگردد به بازگشت ارواح گذشتگان بین ما که چون معنیاش فراموش شده، فقط شکل شادیآورش در واقع بازمانده و ما میبینیم، ولی معنایش فراموش شده است. این فقط یکی از شکلهایش است. حاجی فیروز در واقع گمان میرود که ریشههای مختلفی دارد، ولی آنچه که الان شما پرسیدید فکر میکنم به این برمیگردد.
آیا حاجی فیروز حرفهای انتقادی هم میزده یا این که فقط آواز نوروزی میخوانده و دوره میگشته؟
برای حاجی فیروز که در واقع دورهگرد است، چیزی که خیلی اهمیت دارد، مژدهی سال نو دادن است. مژدهی نو شدن جهان و از سرگرفتن زندگی و رستاخیز جهان است. چیزی که تصادفا با موضوع مرگ و فکر قدیمی ایرانی مربوط است. یعنی رستاخیز و نوزایی جهان. آنچه که بیشتر و مهمتر است، این است. حاجی فیروز موقعی که در سیاه تخت حوضی جستوجویش کنیم، یعنی تبدیل به شخصیت یک نمایش میشود که در واقع شاید منشأهای دیگری هم دارد که آنجا اصلا یک بحث جداگانه است. ولی در واقع نوروزیخوانها و همان که شما میگویید حاجی فیروزها، مژدهدهندهی رستاخیز و نوزایی زمیناند.
میشود گفت که در این سالهای اخیر، حاجی فیروز نسلاش از روی زمین برداشته شده یا باز هم هنوز توی خیابانها پیش از نوروز دیده میشود؟
نه، گاهی دیده میشود و حتا دیگر بدون سیاهی صورت، زیرا سپیدی و سیاهی صورت نشانهی بازگشت ارواح و اینها بود، چون شبیه مردم معمولی که نمیتوانستند باشند. باید یکجوری نشان میدادند که ارواحی هستند که برگشتهاند. میدانید که سیاوش هم عملا اسم کلمهاش با سیاه مربوط است و در واقع او هم به نظر میآید، یک خدای میرندهی بازگردنده بود و صاحب اسب سیاه...کسانی که میمردند، در واقع به نظر میآمد که وقتی برمیگردند، دیگر به صورت بقیه آدمها و به طور طبیعی برنمیگردند، بلکه فرق دارند. برای همین صورتشان را سیاه یا سفید میکردند زیرا سادهترین شکل، تغییر صورت است. یعنی هرگز آنقدر پیش نرفتند تا به یک سبک، مکتب یا هنر چهرهآرایی تبدیل شود. بخاطر مسایل اجتماعی بسیاری؛ از جمله این مسئله که مردم عامی هرگز آنقدر غنی نشدند که بتوانند این هنرهای کوچک را حمایت کنند تا این هنرها روی پایشان بایستند و به یک مکتب تبدیل بشوند. در حالیکه ادبیات زمانی که حمایت شد، رشد کرد اما در مورد هنرهای نمایشی این اتفاق نیفتاد. خیلی از دلایلش، بخاطر بسیاری از ممنوعیتها لااقل در این چهارده قرن گذشته بوده است.
• گفتوگو با صدرالدین الهی
دکتر صدرالدین الهی، روزنامهنگار، در این سالهای دوری و دلگیری، فرصتی نیز برای بازاندیشی سنتهای دیرینه داشته است. او با بازگشت به گذشته و مرور خاطرات کودکی، جای خالی حاجی فیروز را به عنوان نماد شادی، هنوز و همچنان در قلب خود حس میکند.
آقای دکتر، وقتی یاد چهارشنبه سوری آن روزها میافتید، حاجیفیروزها را هم میبینید؟
صدرالدین الهی: این حاجی فیروز در چشم همهی ما یک چیز دلقکواری بود، اما در حقیقت اینگونه نیست. حاجی فیروز مظهر آدم ایرانی از زمین برخاستهی ضد تعصبات و ضد قرارها بود. آن حاجی فیروز برای من همیشه هست و تنها، واقعا تنها چیزی که در این سالها من از دست دادم، همین حاجی فیروز است. وقتی بچه بودم، مشکل دیگری با حاجی فیروز داشتم. آن زمان من به کودکستان "برسابه" میرفتم که خانمهای ارمنی آن را اداره میکردند. برای اولین بار آنجا پاپانوئل را دیدم. شبهای کریسمس، پاپانوئل میآمد با اسباببازیهایش. هر کدام از ما را میگرفت، ماچ میکرد و روی زانویش مینشاند و یک اسباب بازی دستمان میداد. من همیشه حرص میخوردم با این رفیقهای ارمنی که آخر شما چه جوری پاپانوئل دارید؟ حاجی فیروز ما سیاه است و لباس قرمز تناش است و هیچ چیزی هم به هیچکس نمیدهد. همینطور میچرخد و میرقصد.
مثل این که یک چیزی هم میگیرد!
درست است، یک چیزی هم میگیرد! بعد یکروزی این را به پدرم گفتم. پدرم گفت، نه پسرجان، این حاجی فیروز خیلی از آن پاپانوئل بهتر است. پرسیدم چرا؟ گفت، برای اینکه وقتی تو اوقاتت خیلی تلخ است، حاجی فیروز است که لبخند روی لبت میآورد، اوست که به تو میگوید ارباب خودم سلام و علیکم! و این در حقیقت همهی شادی است، با این شکل و قیافهای که به کوچه میآید... اما چهارشنبه سوری را یک چیزهایی یادم میآید. زیاد در خانوادهی ما این سنت رعایت نمیشد، ولی یادم هست در کوچهی ما هوا که تاریک میشد، صدای قاشقزنی میآمد. نمیدانم شما یادتان میآید یا نه؟
بله.
کاسهای را میگرفتند دستشان و قاشق میزدند. درخانهها را آنقدر میزدند تا بالاخره بیرون بیایی و یک چیزی را توی آن کاسه بگذاری. معمولا هر کسی، هر چیزی داشت توی آن میانداخت: قند، شیرینی، برنج و اینها. اما قشنگترین تکهاش این بود، که یادم هست آن سالها پسر جوانها که تازه بالغ شده بودند، دختر خوشگلی را که در خانهای بود، سراغ میکردند، خودشان چادر سرشان میکردند و میآمدند پشت در آن خانه. بعد آنقدر قاشق میزدند تا دختره هم، که قرار داشت، در را باز میکرد. حالا خدا میداند که ماچی رد و بدل میشد یا نمیشد، ولی بههرحال قاشقزنی به نتیجه میرسید!