نخستین سالگرد درگذشت محمد عاصمی
۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبهعاصمی، هنگام معلمی در زادگاه خود بابل، "یادداشتهای یک معلم" را نوشت و پس از آن "یادداشتهای یک بیکار"، "سیما جان"،"باران"، "مرجان" و "سوگند در شعر شاعران" را. عاصمی چند سالی سردبیری مجلهی "امید ایران" را به عهده داشت که در دوران خود از محبوبیت در میان خوانندگان برخودار بود.
محمد عاصمی در آخرین شمارهی کاوه که پس از آن دیگر زمانی برای انتشار دوباره برایش باقی نماند، نوشت: «چهل و شش سال در واقع نیم بیشتری از زندگانی من است که در راه مبارزه با تیرگیهای جهل و خرافات و رهایی وطنم از سیاهی و تباهیها گذشته است. حتا در این دوران کهنسالی نیز امید خود را نسبت به آیندهی درخشان ایران از دست ندادهام و میدانم این شام صبح گردد و این شب سحر شود.»
عاصمی در بیستم آذرماه سال ۱۳۸۸ خورشیدی در مونیخ وطن دومش درگذشت.
از مکتب نوشین تا کاوه مونیخ
دکتر محمد عاصمی در سالهای دراز اقامت در آلمان، زیر پرچم کاوه به شهرت رسید. در ایران اما هنوز "شرنگ" بود و شاگرد مکتب عبدالحسین نوشین. عاصمی خیلی زود، زمانی که به دبیرستان میرفت، به کار تاتر روی آورد. نمایشهایی که اغلب انسانها در دوران کودکی و نوجوانی با همسن و سالان خود تجربه کردهاند. اما در بابل، زادگاه عاصمی، معلمی بود که این نمایشها را از آن حالت خام کودکی بیرون آورده بود و به صورت پختهتر و حرفهایتر عرضه میکرد. شهرت نمایشهای مدرسه در بابل پیچید و معلم، تاتر را در همه جای شهر به نمایش گذاشت. این گروه تاتری که حالا به شهرت رسیده بود، باید نامی پیدا میکرد. معلم پیشنهاد کرد، اسمش را بگذاریم "توده".
بدین ترتیب عاصمی از همان نوجوانی به توده پیوست.
یادداشتهای یک معلم
عاصمی در یادداشت های یک معلم مینویسد: «در کلاس ششم ابتدائی تنها آرزوی من آن بود که معلم شوم. گمان میکنم در آن روزگار، تمام شاگردان همکلاس من چنین آرزویی داشتند. به نظر ما معلم موجودی فوقالعاده میآمد. غالبا با خود میاندیشیدم که آیا معلمین ما مثل ما و یا لااقل مثل پدر و عموی ما غذا میخورند؟ میخوابند؟»
با پایان یافتن دورهی دبیرستان ابلاغ رسمی ماشین شده هم به دستش رسید. در همان کتاب یادداشتهای میخوانیم:«من معلم شدهام. دیشب خوابم نبرد و صبح از همه وقت زودتر لباس پوشیدم. لباس من همان لباس دورهی تحصیلی بود. کفشهایم کهنه و وصله دار بود. گوشهی وصلهاش ورآمده و فراموش کرده بودم بدهم بدوزند. وصله جوراب که از کفش بیرون بود، به علت کوتاهی شلوار، کاملا به چشم میخورد. کراوات کهنهای را به گردنم بستم.»
در کلاس درس اما وضعیت شاگردان هم بهتر از معلمشان نبود.«چند تنی لباسشان آنقدر وصلهدار و ناجور بود که آدمی، بیاختیار قبل از آن که خودشان را ببیند لباسشان را میدید. محسن مدادش آنقدر کوچک بود که توی دستهایش گم میشد، اما برق خودنویس پارکر هوشنگ با شعاع آفتاب مغازله میکرد.»
اخراج، پاداشت خدمت سالم
محمد عاصمی تمام مشاهداتش را از دوران تدریس در کتاب "یادداشتهای یک معلم" نوشت. از رنج نوجوانان، از اختلافات طبقاتی، از دردها و مرگ و میرها و از نزدیکیها و دوستیهایی که با شاگردان خود داشت.
نزدیکیها و به هم پیوستنها اما همیشه برای رژیم خطرناک بود. محبوبیت بیش از حد یک معلم میتوانست نطفهای بشود برای یک شورش:«امروز چه حوادث شوم و ناگواری را شاهد بودهام. عجب روز نحسی است. با حالتی خراب و در هم سر کلاس رفتم. بچهها مغموم و ماتمزده بودند. مرگ رفیقشان سخت در آنها اثر گذاشته بود. صدا از کلاس در نمیآمد. مرگ آن جا سایه افکنده بود. دستی به در خورد. مستخدم فرهنگ در میان سکوت شاگردان، پاکتی به دستم داد و رفت: بنا به مقتضیات اداری از این تاریخ منتطر خدمت میشوید.»
عکسالعمل عاصمی اما تنها خندههای بلندی بود که بچههای کلاس را به تعجب واداشته بود:«به این ابلاغ میخندیدم. به پاداشی که در قبال چندین سال زحمت گرفتم، میخندیدم. به مرگ میخندیدم. به زندگیهائی که از مرگ بدتر و ناگوارترند، میخندیدم.»
این خندهها اما هیچگاه از صورت عاصمی محو نشد. به هر محفلی که وارد میشد با خود شوخی و خنده و شادمانی را به ارمغان میآورد. از آغاز میگفت و میخندید و گوی سبقت را در حرف زدن از همه میربود.
عاصمی از آن پس دست به کار شد. در مطبوعات قلم زد و مدتها سردبیری مجله "امید ایران" را بر عهده گرفت. در همان مجله یادداشتهای معلم را به صورت پاورقی منتشر کرد. پاورقیاش خوانندگان بسیار داشت. کتابی شد و انبوه انبوه به فروش رفت و باز هم چاپ و بازچاپ شد.
زندگی در تبعید
ارتباط با حزب توده اما یک بار دیگر کار دست عاصمی داد. او بهناچار از ایران گریخت و به آلمان آمد. سال ۱۹۶۰ بود. یکی دو سالی سردبیری روزنامه "باختر امروز" را بر عهده گرفت. خسرو خان قشقائی، صاحب روزنامه اما به دلیل اختلافاتی که با جبهه ملی پیداکرد، و دو دستگیهائی که در میان خود ایل قشقائی به وجود آمد، از انتشار مجله منصرف شد.
از آن جا بود که عاصمی خود به فکر تهیه مجلهای افتاد. خودش گفته است:«وقتی روزنامهی باختر امروز تعطیل شد، من به این فکر افتادم که چرا خودم چیزی تهیه نکنم. اگر شلاقی باید بخورم به علت همین کار بخورم و اگر هم شربتی باید بنوشم با همین عمل بنوشم. به فکر انتشار یک مجله فرهنگی افتادم. اولین بار این موضوع را با احسان طبری در میان گذاشتم. طبری این فکر را پسندید و گفت: به شرط این که واقعا این مجله فرهنگی باشد. فرهنگی مترقی و روشن. بعد با بزرگ علوی هم در میان گذاشتم. او هم این کار را پسندید. در واقع حزب توده موافقت کرد که یک کاری در این جا صورت بگیرد که جنبه فرهنگی داشته و ارتباطی هم با سیاست نداشته باشد. پایه کاوهی مونیخ از همین جا ریخته شد.»
اما مجله هنوز اسمی نداشت. عاصمی با دوستانش مشورت میکند و تصمیم میگیرند که اسم مجله را به قید قرعه انتخاب کنند:«قرار شد که ما اسمهای مختلفی را بنویسیم و بیاندازیم در یک کلاه و یک اسم را در بیاوریم و روی مجله بگذاریم. در این میان یکی از دوستان گفت، حالا چرا اسم کاوه را انتخاب نمیکنید؟ کاوه این جا بوده و شما میتوانید دوباره این پرچم را بر افرازید. همه ما فکر را پسندیدیم، اما مطمئن نبودیم که اجازهی این کار را داشته باشیم. به جمالزاده متوسل شدیم. من در سویس برای اولین بار با جمالزاده آشنا شدم. جمالزاده خیلی استقبال کرد و گفت که من یقین دارم که تقی زاده هم ازاین کار استقبال خواهد کرد و مورد حمایت او هم قرار خواهی گرفت. این زمانی است که آقای تقی زاده رئیس مجلس سنا بود. نخستین شماره کاوه را ( ۱۹۶۱) همراه با نامهای به وسیله زنده یاد آقای زریاب خویی، برای تقی زاده فرستادیم. تقی زاده در آغاز برآشفته بود و هیچ روی موافق با این کار نشان نداده بود. اما بعدها جمالزاده برای او توضیحات لازم را میدهد و نطر موافق او هم جلب میشود. در سفری که تقی زاده به مونیخ داشت، ما دیگر با هم دوست شدیم.»
عاصمی هدف مجله را همان هدف تقی زاده و جمالزاده مینامد. مبارزه با جهل و خرافات:«ما با جهل و جهالت مبارزه میکنیم. و هر حکومتی که جانبدار جهل باشد، ما با او مخالفت میکنیم. این همان کاری است که مرحوم تقی زاده و دوستانش در گذشته انجام داده بودند و ما هم همان کار را ادامه میدهیم. باعث تاسف ماست که بعد از هشتاد و پنج سال، باید همان حرفهائی را بزنیم که تقی زاده و دوستانش میزدند.»
منظومهی نیمایی
عاصمی اما علاوه بر مطالب گوناگونی که در نشریات مینوشت، شعر هم میسرود. شعرهائی که هر کدام در زمان خود ورد زبانها شده بود و نام مستعار او، شرنگ را به اوج رسانده بود.
دکتر صدرالدین الهی میگوید:«در میان شعر نوییها یک نوع دو دستگی بود. آنها که با اسم خود شعرشان را چاپ میکردند، مثل فریدون توللی، نادر نادرپور و فریدون مشیری. و آنها که اسم مستعاری داشتند، سایه، کولی، الف صبح و شرنگ. اسم اصلی آنها را بلد بودیم. هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، احمد شاملو که الف صبح بود و هنوز الف بامداد نشده بود و محممد عاصمی که شعرهایش داغ و سیاسی بود و شرنگ، یعنی زهر نام مستعارش. و شگفتا که شعر این شرنگ از آنهای دیگر ملایمتر و شیرینتر بود و خود او در تاتر سعدی با گروه خیرخواه و خاشع کار میکرد ونقشهای کوچک را عهدهدار میشد. بر خلاف همسرش، ایرن، هنرپیشه جوان که نقشهای بزرگ داشت. و چه حسدی میبردیم بر این مرد موفرفری چشم و ابرو سیاه که چنان لعبت ماهرویی را درکنار دارد.»
اشک هنرپیشه
در میان شعرهای عاصمی، یکی بیش از همه شهرت پیدا کرد. "اشک هنرپیشه" نه تنها در محافل حزبی او را به شهرت رساند که سالهای سال در محافل ادبی ایران ورد زبان هنرمندان و دستاندر کاران تاتر بود.
دکتر الهی میگوید: «شرنگ، یک روز یک شعر بلند ساخت به شیوهی نو که داستانی و شعاری و عاشقانه هم نبود. منظومه سرایی در شعر فارسی سابقهی قرنها داشت، در شعر معاصر، سه منظومهی "ایدهآلها"ی میرزاده عشقی و دیگر سرودههای این شاعر راه را برای منظومهی نمایشی باز کرده بود. اما این عاصمی بود که در قلمرو شعر نیمایی یک منظومهی نمایشی کامل ساخته بود.»
بعدها، هم نسلان عاصمی منظومههای دیگری ساختند، که از آن میان میتوان از "آرش کمانگیر" و "مهره سرخ" سیاوش کسرایی نام برد که از نامدارترین آنهاست. اما نخستین منظومه نمایشی به شیوه نیمایی از آن همان شرنگ است.
اشک هنرپیشه، سرگذشت دلقک بازیگر تاتر است که در زمان اجرای برنامه، خبر مرگ فرزندش را به او میدهند. مدیر تاتر مسئولیت را از شانه خود برمیدارد و میگوید، من نمیتوانم پاسخگوی این هلهله و شادی مردم باشم. خودت به روی صحنه برو و موضوع را بگو. دلقک کوشش میکند تماشاچیان را از مصیبتی که بر سرش آمده، آگاه کند. او میخواهد دیدار آخری با فرزندش داشته باشد: کودک من مرد/ بازی نیست، بازی نیست/
تماشاگران اما حرفهای دلقتک را باور نمیکنند. خبر مرگ کودک را هم بازی تصور میکنند: زبانش آتش افروز است/ گرمی میدهد، جان میدهد/ شوری در نهان دارد، باید او را غرق در گل کرد/.
عاصمی همین موضوع را سالها بعد، در کاوه به گونهی دیگری بیان کرد:«بلبل روزی ناخوش شد و نتوانست بخواند. گنجشکها گفتند: ناخوش نیست، از تنبلی است که نمیخواند. بلبل آزرده خاطر از این ناباوری، آخرین نیروی خود را به آوازش داد و چهچه زد. بلبل با آخرین سرود، بر زمین افتاد و مرد. گنجشکها گفتند: عجب! تا این حد ناخوش بود، پس چرا آنقدر چهچه سر داد.
عاصمی آنقدر سالم و سر حال بود که کسی سن و سالش را باور نمیکرد. همیشه میگفت: "من نبیره دیو سپید مازندرانم." هنگامی هم که مریض شد، همه تصور میکردند که گذراست و نبیره دیو سپید به زودی بر خواهد خاست. اما برخاستنی در کار نبود. نبیره که آرزو داشت در پای همان دیو سپید مازندران به خاک بیفتد، ۸۵ ساله بود که در وطن دوم خود مونیخ سر بر بالین گذاشت. اما بزرگترین آرزوی او که برافراشته ماندن پرچم کاوه بود، برآورده شد. کاوه را دوستان او همچنان منتشر میکنند.
الهه خوشنام
تحریریه: جواد طالعی