مهشید امیرشاهی: تکروی سربلند
۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعهمهشید امیر شاهی نه در سیاست که در زمینه قصهنویسی در دوران حکومت پهلوی به شهرت رسید. "سار بی بی خانوم" او همراه با نثر فرهیخته وپاکیزه و خالی از هرگونه پست و بلند، همچون آب روان خواننده را بدنبال خود میکشید. کششی که با نوشتن دو رمان "در حضر" و "در سفر" در مهاجرت نیز به جذبهای بیشتر و عمیقتر تبدیل شد.
در مهاجرت او اما تنها قصهنویس نبود. مهشید امیرشاهی روشنفکری است روایتگر انقلاب اسلامی. مهشید امیرشاهی، در همان آغاز انقلاب به اپوزیسیون پیوست. سی سال از انقلاب اسلامی میگذرد و او همچنان روایتگر انقلاب از آغاز تا کنون است.
دویچه وله: برخی شما را با نوشتن کتاب "در حضر" در واقع نخستین روایتگر صادق انقلاب میدانند. در آن آشفته بازار انقلابی که همه دچار تب و لرزش شده بودند، چه عاملی سبب شد که شما به مخالفت بپردازید؟
مهشید امیرشاهی: سؤال بسیار معقولی است، خیلی هم خوشحالم که این پرسش را از من میکنید. تصور میکنم دلیلش تا حدی آشنایی با تاریخ مملکتم بود، مختصری هم شاید آشنایی با تاریخ ممالک دیگر. بیشتر تاریخهای دیگر نشان میدهد که هر وقت مذهب در مسائل سیاسی دخالت کرده، برای مردم جز بدبختی و نکبت و خفقان چیزی به ارمغان نیاورده است. این باید و نبایدهای مذهبی، اطاعتی که مذهب از امّت میخواهد در واقع، چون ملت زیر بار این جور اطاعتها نمیرود، با آزادی فردی و دموکراسی عمومی که من همیشه بهش خیلی اعتقاد داشتم، مغایرت داشت. تصورم این است که وقتی در زمان انقلاب ماجراها شروع شد، من خطیر بودن موقعیت را شاید به دلیل آشنایی با این تاریخ درک کردم. دیگران را نمیدانم، نمیتوانم بگویم درک نکردند، شاید موقعیت را نمیدیدند، یا شاید هم با سیاست انشاءالله گربه است، میخواستند به روی خودشان نیاورند.
به نظر شما اما گربه نبود؟
نه طبعا نبود. روباه بود، بد جوری هم بود. گرگ بود. اما گربه حتما نبود.
شما در گذ شتههای پیش از انقلاب در هیچ یک از فعالیتهای سیاسی شرکت نداشتید. پس از انقلاب اما رو به فعالیت سیاسی آوردید. این ذهن سیاسی از کجا نشأت گرفته بود؟ باز هم به دلیل دانستن تاریخ بود؟
تاریخ دانستناش همیشه به نظر من درهمه جا، اگر آدم عمیق بخواند و درست بخواند، میتواند مؤثر باشد. ارسطو که من خیلی بهش ارادت دارم، معتقد است که انسان اصولا جانور سیاسی است. من به این تعریف ارسطو خیلی اعتقاد دارم. بنابراین خودم را جانور سیاسی میدانستم، میدانم و به احتمال خیلی قوی تا آخر عمرم هم خواهم دانست. اما پیش از انقلاب فعالیت سیاسی من لااقل عیان نبود و دیده نمیشد. فضای سیاسی دوران شاه بسیار ناسالم بود. دلایل متعددی هم داشت. لااقل دو دلیل به ذهن من میآید که چرا ناسالم بود.
دلیل اولش این بود که شخص شاه اصلا دلش نمیخواست که کسی سیاسی باشد. و این البته خواستی بود که نه فقط نامشروع بود، بلکه نامعقول هم بود. چون عملی نبود. امکانش نیست. دلیل دوم که نتیجهی مستقیم همان دلیل اول است، این بود که آن فضای خالی از سیاست را آدمهایی پر کرده بودند که بیشتر قال کن بودند تا سیاستمدار، یا اینکه شعور سیاسی داشته باشند یا شعور حتا اجتماعی داشته باشند. در نتیجه این آدمها که قال میکردند، شده بودند مخالفان سیاسی رسمی. با آن دسته بندیهایی که میدانیم و شعارهایی که برای هر دوی ما آشناست.
این گروه و این فضا برای من کمترین جذبه و کششی نداشت. بنابراین هیچ فعالیت دسته جمعی با این حضرات من نداشتم. یک علت دیگر هم خیال میکنم این بود که در خانه و خانوادهای بزرگ شده بودم که سیاسی فکر کردن در آن از کارهای روزمره بود. در آغاز انقلاب هم آن سکوت روشنفکرها، بدتر از آن سکوت، همدلی روشنفکرها و مدعیان سیاست با جریان انقلاب، راستش به کلی طاقت من را طاق کرد و ناگزیر وارد میدان شدم.
شما صحبت از یک فعالیت سیاسی پنهان کردید. این پنهانی بودن چگونه بود؟
نه. کار پنهانی اصلا از من بر نمیآید، در هیچ مورد. مقصود من علاوه بر تعریف ارسطو، ذهن سیاسی بود، خواندن کتابها بود، بحث و جدل کردن بود در گروههای خیلی محدودتر و معدودتر و آشناتر.
شما هیچگاه در زمینههای سیاسی قلم نزده بودید و کار عیان سیاسی هم نداشتید. علت این که آنقدر زود تصمیم به خروج از کشور گرفتید چه بود؟ آیا واقعا پیشبینی میکردید که بعدا امکانش وجود نخواهد داشت؟
مقالهی مربوط به بختیار درست در آغاز انقلاب وقتی من در ایران بودم نوشتم. در آن زمان تب انقلابی هنوز خیلی بالا بود و این مقاله دشمنی همهی انقلابیون را هم برای من خرید. بعدش هم آن مصاحبههای تند و تیز. برای این که کلمات باب روز آن دوره را مطرح کنم، این کارهایی که من کردم موضع بنده را در مقابل مذهب و انقلاب خیلی خوب روشن کرد. اما هیچکدام از اینها، سبب نشد که من از مملکت بیایم بیرون.
در واقع وقتی هنوز آخوند جماعت توی آن دستگاه جا نیفتاده بود، من به فکر این بودم که باید در داخل مملکت جلوی اینها ایستاد و باید جلویشان را گرفت. در آن زمان من از خانوادهی خودم تنها کسی بودم که در ایران بودم، تمام خانوادهی بلافاصلهام در خارج از ایران بودند. به خاطر کارهایی که کرده بودم و به گوش آنها رسیده بود، یک شایعات اضافی هم به گوششان رسیده بود که در مورد من خیلی نگران شده بودند. اگر خاطرتان باشد در آن دوره اتفاقات وحشتناک هم زیاد میافتاد. اینکه اسید بپاشند، کتک بزنند، چاقو بزنند، از این کارها خیلی کردند. برای من البته هیچکدامشان نبود. در مورد من فقط در حد فحش و فضیحت شنیدن تا دلتان بخواهد.
به هر حال به دلیل نگرانی آنها، قرار شد که من بروم یک سری به خانواده بزنم که ببینند من دست و پایم درست است. وقتی رسیدم به اروپا بعد از یک مدت کوتاهی جنگ ایران وعراق شروع شد و برگشتن ناممکن. دیگر تا آن زمان آخوندها جا افتاده بودند و برگشتن من این معنا را پیدا میکرد که باید مخالفت با رژیم را کنار بگذارم. چون دیگر نوع کشتار و گرفتنها در داخل به نوعی بود که من نمیتوانستم مخالفت را اصلا کنار بگذارم. معنای دیگر نرمترش هم این بود که با آن رژیم میتوان ساخت و کنار آمد. چون نه میشد ساخت و نه میشد کنار آمد، تصمیم گرفتم که اینجا بمانم.
شما بارها گفتهاید قبل از این که به اروپا بیایید اصلا شاپور بختیار را ندیده بودید. آیا این طرز تفکر آقای بختیار بود که آنقدر زود با آن آشنایی پیدا کردید؟
کاملا درسته. من هرگز آقای بختیار را از نزدیک ندیده بودم. دستگاه آریامهری بیش از آنکه با چپیها و چپروهایی که انواع رنگهای مختلفش را داشتند و تابشهای مختلفش را آدم میدید، در بیافتد و مخالفت داشته باشد، با ملیون و با مصدقیها برخورد داشت و این قضیه خیلی اسباب تأسف است، ولی اینطوری بود. بنابراین اطلاعات زیادی ما نداشتیم. اما تا آن جا که میشد، اطلاعاتی راجع به بختیار داشتم. چیزهایی هم مثل بقیه میدانستم، نسبتا کمتر از بقیه. برای اینکه کمتر از دکتر صدیقی و غیره جلوی این صحنه بود. ولی آن چند کاری را که کرده بود من اطلاع داشتم. زندان رفتنهایش و بقیه کارهایش. ولی بله، حرف شما دقیق است.
آن سی و هفت روز نخست وزیری بختیار، نحوهی برخوردش با مسئله، روشن بودن تکلیفش با مذهب، حرف زدنش. من مثل تمام ایرانیهایی که به فرهنگ مملکت خود بستگی دارند، نحوهی حرف زدن و داشتن فرهنگ در زبان و شعر و نثر او بود که برای من بینهایت مهم بود. حرف زدن زیبای او که از نظر سیاسی بسیار پرمعنا بود و از نظر صوری و ظاهری بسیار زیبا، خیلی در من مؤثر افتاد. و بعد هم شجاعتاش که یک تنه ایستاد، وقتی همه میگفتند بیاید، او میگفت نیاید. مخالفت میکرد و حرفش را میزد.
به نظر میرسد که شما برخلاف مهاجرین دیگر در غربت خیلی زود خودتان را باز یافتید. علتش در چه چیزی بود؟
وقتی محرز شد که من ماندگارم دیگر تکلیف روشن بود. من تصمیم گرفتم این جا بمانم و مبارزهی سیاسیام را ادامه بدهم و بعد هم به نوشتن برسم. و هر دو کار را هم کردم. نکتهی دیگر این که من در واقع تمام این سالها در چمدان زندگی کردم. هیچگاه خودم را ولو نکرده بودم که انگار توی خانهی خودم هستم. ولی این را هم بلافاصله باید اضافه بکنم که چون از نوجوانی من را برای درس خواندن به خارج فرستاده بودند، مشکل چندانی برای زندگی در این طرفها نداشتم.
شما چه در زمینههای ادبی و چه در مقولات سیاسی همیشه زن تکرویی بودید. این تکروی آیا پیامدهایی هم برای شما داشته؟
جواب این سوال شما خیلی خیلی کوتاه است. پیامد اصلی تکروی، تنها ماندن است که درد بدی است. ولی یک پیامد دیگر هم دارد. و آن احساس سربلندی کردن است که دوای همان درد بد است.
آیا معتقد هستید که دشمنان شما فقط حفظ ظاهر میکنند و در باطن به شما حق میدهند؟
اگر آدم قاطی گلّه نباشد، با جمع حرکت نکند، حرفهایی بزند که بعدا هم درست از آب در بیاید، خیلیها را به دشمنی وا میدارد. و من همهی این گناهان را مرتکب شدم. این کینهتوزان و دشمنان، آنهایی که بعدا صابون جمهوری اسلامی به تنشان خورد، مشکل میتوانند بگویند که مخالفت با رژیم یا مبارزه برای استقرار رژیم دموکراتیک لائیک در مملکت از طرف من اشتباه بوده است. اما اینکه به اشتباه خودشان اقرار بکنند و به من حق بدهند، واقعا درست نمیدانم. این بستگی به میزان وجدانشان دارد.
شما از نادر نویسندگانی هستید که هیچ کدام از آثارتان در هیچ دورهای پس از انقلاب در ایران منتشر نشده است. چرا در مورد شما چنین مسئلهای پیش نیامد؟ در حالی که هر نویسندهای دوست دارد کتابش در میان هموطنان خودش منتشر بشود.
این در واقع بهایی است که برای دو چیز پرداختم. یکی جدی بودن در فعالیت سیاسیام است و یکی جدی بودن در خلق آثار ادبی.
یعنی دیگران به اندازهی شما در خلق آثارشان جدی نبودند؟
اجازه بدهید در مورد دیگران صحبت نکنم.
شما چه در کتاب "در حضر" و چه "در سفر" انقلابیون و مهاجرین را نقد میکنید. نقدی که ظاهرا طرز تفکر اکثریت جامعه ما میتواند باشد. با این وجود آیا علاقهای هم به بازگشت به میهن و زندگی کردن در کنار همان کسانی که نقدشان میکنید دارید؟
اولا خیلی دوستانه و خیلی شرافتمندانه از همه گاهی کلافه میشوم و میخواهم گاهی سرم را بزنم به دیوار. گاهی از خودم میپرسم، برای چی و برای کی؟ اما فلز و جنس اکثریت مردم ایران از آنهایی که من ازشان انتقاد کردم نیست. در نهایت باید بگویم که آن سرزمین با بد و خوبش میهن من است و با بد و خوبش هم من قبولش دارم، برای همیشه هم قبولش دارم. بله آرزویم هم هست که بروم و کنار آنها زندگی کنم.
شما مثل بسیاری از نویسندگان دیگر در بزنگاههای لازم به یاری نویسندگان درون کشور پرداختید تا ازغضب حکومت در امان بمانند و به خارج از کشور بیایند. برخی از این نویسندگان اما تصویر چندان خوشی از خودشان ارائه ندادند. آیا شما احساس پشیمانی نمیکنید از حمایتی که از آنها کردید؟
اولا حرفتان خیلی دقیق و درست است. بعضیها اسباب سرافکندگی هم شدند. اما احساس پشیمانی حتما نمیکنم. برای اینکه من به دلیل اصولی که به آنها پایبندم، اقدام به انجام بعضی کارها میکنم. نه به دلیل خوبی یا بدی آدمها. من معتقدم آدمها در زندگیشان یک حقوقی دارند. آن حقوق را چه خوب باشند، چه بد باشند، کسی حق ندارد از آنها بگیرد. نجات دادن هیچکس از ظلم یک حکومت پشیمانی به بار نمیآورد.
دفاع شما از سلمان رشدی هم به خاطر دفاع از همان اصول بود؟
دقیقا همینطوره. این بارزترین نمونهاش است. او را که من نه میشناختم و نه دیده بودم. البته او سمبل یک سری چیزهای دیگر هم شد. از این کار بیاختیار و ناگزیر بودم.
حالا که سی سال از انقلاب میگذرد آیا هموطنان بر خلاف گذشته، به قول خودتان چینهدان هضم نقدهای شما را دارند و احتمالا مبتلا به قولنج نمیشوند؟
اجازه بدهید این جا یک خورده پز بدهم. از آغاز هم تعداد کسانی که نقد مرا پذیرا شده بودند، زیاد بود. اجازه بدهید یک کمی بیشتر پز بدهم. با هر نسل جدیدی که به کتابخوانهای ایران اضافه شده، تعدادشان بالاتر و بالاتر رفته. آن عدهای تحمل این انتقادها را نداشتند که تصویر خودشان را توی کتاب میدیدند و انصاف هم نداشتند که بگویند خیلی شبیه خودشان است. هیچ اثر ادبی متعلق به یک نسل نیست. نسلهای بعدی چون هیچوقت گرفتاری توضیح خودشان را برای اتفاقاتی که افتاده ندارند، به همین دلیل ذهنشان در برخورد با کتابها خیلی بازتر است. من آیندهی آثارم را از چشم اینها میبینم.
اگر قرار باشد که از سه اثر خوب نام ببرید، نام چه آثاری را خواهید برد؟
مدتهای مدیدی است که از نویسندگان مملکتم حالت نومیدی به من دست داده، بخصوص از کارهایی که بعد از انقلاب ازشان دیدم. کارهایشان خیلی سطحی بوده است. اتفاق وحشتناکی که برای ما افتاد و فضای دردناکی که برای ما ایجاد شد، انقلاب اسلامی که بر سر ما مثل آوار فرود آمد، یک فضای عجیب و غریب بکر برای نوشتن میتوانست ایجاد بکند. من انتظار این را داشتم که از میان کسانی که امکانات قلمی را دارند، هر قدر هم بال پروازشان کوتاه باشد، مختصری منعکسکنندهی این فضا باشند.
من این را نمیپذیرم که فضا در حدی است که هیچ کس نمیتواند. یا باید آن احوالات سمبلیک بسیار نامعقول گذشته را که اصلا هیچ معنا و مفهومی در دلش نبود از نو پیشه کرد. هیچکدام از اینها را چون به عنوان عذر نمیپذیرم، نمیتوانم قبول بکنم که آدم در آن فضا زندگی بکند و این اتفاق بیافتد و هیچ نوع تصویری از این دوران باقی نگذارد. هنوز امیدوارم، تا عمری از من باقی است، یک کسی از آنجا بیرون بیاید و مرا متعجب و متحیر بکند.
نویسندگان خارج از کشور هم قادر به تصویر کردن چنین فضایی برای شما نبودند؟
یک چیزی را میتوانم بگویم. این که در حرف زدنهایشان راحتتر شدند. آن سانسورهای شخصی را از بعضی بابتها رها کردند. ولی اثری که من خوانده باشم و من را به هیجان آورده باشد، نه. چند تا داستان کوتاه اینجا و آنجا خواندم که گاهی برایم شیرین و مطبوع بوده و حس کردم قشنگ است. داستانی است به نام "در تبریز اتفاق افتاد"، نوشتهی امیر هوشنگ زنوزی، یکی از طنزآمیزترین قصههایی است که من خواندهام. قصهای از شاهین پر که در من بسیار تأثیرگذار بود بهنام "به گل نشستگان منامه". داستان مربوط به خلیج فارس است و مسالهی از دست دادن آن جزیرهای است که ما در دوران شاه در آن جا داشتیم. مقصودم بحرین است. من کس دیگری را ندیدم که به این قصه بپردازد. اثری که بسیار مؤثر است و خوب پرورده شده. یک قصه هم از اکبر سردوزامی است با عنوان "اصغر دونهگیر".
پس از سی سال، حسرت چه چیزی را در ایران میخورید که از دست دادید؟
حسرت آن چیزهای خیلی گنده را که میخورم بهتون نمیگویم. نمیتوانم بگویم. لیستاش خیلی درازه. یکیش اینه که برم اغذیهفروشی آندره، از آن ساندویچهای درجه یکش بخورم.