1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

سكونت «رؤيا» در ايستگاه شعر

۱۳۸۵ دی ۲۹, جمعه

حقيقت در قالب كدام كلمه‌ها تجلى مى‌يابد؛ كلمه‌هايى كه در بيدارى مى‌شنويم يا كلمه‌هايى كه در رؤيا شنيده مى‌شوند؟ آنچه در بيدارى بر ما جلوه مى‌كند حقيقت است، يا تصاويرى كه در خواب مى‌بينيم؟ حقيقت محض ما در رؤيا متجلى مى‌شود: اين ادعايى‌ست قديم كه از فرزانگان جهان باستان شنيده‌ايم؛ ادعايى كه تا هم‌اكنون ادامه داشته و بويژه در شعر و موسيقى تداوم يافته است.

https://p.dw.com/p/A6Ew
عکس: Monika Rittershaus

رؤيا شهرى ناشناخته است كه انسان امروز در آن همچون موجودى سرگردان پرسه مى‌زند؛ يا به‌قولى، زبانى كه از يادمان رفته است؛ پديده‌اى كه از آن ِ ماست و شايد هيچ چيز ديگرى به اندازه او به ما نزديك نيست، اما هم‌هنگام از ديدگان ما پنهان است.

معمولا آموخته‌ايم كه رؤيا را در برابر چيزى به نام «واقعيت» قرار دهيم و به اين شكل واقعيت را در تماميت خود ننگريم. اگر زبان رؤياى خويش را نياموزيم، اگر منطق و كليد ورود به آن را نيابيم، خود واقعى‌مان را از ياد خواهيم برد و زيستن با رؤياهايمان در درازمدت برايمان ناممكن خواهد شد. آيينه‌ى اين بيگانگى با خود، رؤياهاى شبانه‌اى‌ست كه اگر هم در خاطرمان بمانند، پس از مدتى از ياد مى‌روند. و اگر زبان رؤيا را بياموزيم، «هاله‌اى از راز» دربرمان خواهد گرفت كه مى‌تواند نمادى باشد براى فرديت استوار و خلل‌ناپذيرى كه واقعيت حقيقى ما را در تماميت خود شكل مى‌دهد.

آرزوى انسان همواره تفسير و تاويل درست رؤيا بوده است؛ رؤيايى كه هر چقدر هم كه بخواهيم ناديده‌اش بگيريم، چنان جان سخت است كه متحقق شدن سويه‌هاى زيباى آن آرزوى هر كسى‌ست. اما براى درك رؤيا چه بايد كرد؟ فقط به سراغ تعبيركنندگان رؤيا نرويد: «آن كه به سراغ تعبيركنندگان رؤيا مى‌رود، بهترين موهبت خود را به حراج مى‌گذارد و مستحق بردگى‌ست كه خود ناگزير گرفتار آن مى‌شود». (الياس كانتى)

اما جاى ديگرى هم براى فهم زبان رؤيا هست: شايد شعر و موسيقى معتبرترين مشايعت‌كنندگان رؤيا باشند. آنها به ما مى‌آموزند كه به رؤيا همچون مكان آزاد تخيل بنگريم. آنها با آزادى مطلق خويش توانى شگفت براى جاى دادن رؤيا در درون خود دارند.

در شعر و موسيقى‌ست كه رؤيا تا نهايت خود واقعى مى‌شود و واقعيت سويه‌ى رؤيايى خود را مى‌يابد. شايد خويشاوندى رؤيا و شعر به اين بازمى‌گردد كه رؤيا نيز در نوع خود «هنر» است: آنگاه كه از جهان «آنچه رؤيا نيست» به جهان رؤيا مى‌رويم، رؤيا هنر وداع است. و هنر آغاز است هنگام كه به جهانى ديگر وارد مى‌شويم؛ هنر پذيرش آن‌چيزى‌ست كه در بيدارى نمى‌پذيريم، و هنر سكوت است در گوش سپردن به هياهوى پرازحام خاموشى.

انسان تنها واقعيت‌ها و امكان‌هاى يگانه‌ى جهان درونى خويش را به رؤيا مى‌بيند و به همين دليل نيز كليد فهم رؤيايش را تنها خود در اختيار دارد. شعر در آزادى‌اش مكانى را براى ما فراهم مى‌كند تا در آن توان خويش را در فهم رؤياهايمان بيازماييم. آنگاه اگر دروازه‌هاى دل گشوده شود، رؤيا به زبان درمى‌آيد.

+++

(ديدن تصويرهاى پياپى در خواب: چشم‌هاى شگفتى كه مى‌خندند. لبخندى كه آشنا ولى مه‌آلود است. حس يك بوسه. تصوير صبح. مزه‌ى شيرين. صداهاى نامفهوم. حس خوش.) :

چشم كه باز مى‌كنم صبح زود به‌روى لبخندت / چشم‌خند مى‌زند لبانم به‌روى چشمانت. / و لب‌ها كه چشم تو مى‌بينند / چشم توان بوسه مى‌يابد. / نيروى چشم‌خند / لب‌ها بينا مى‌كند و توان بوسه مى‌دهد به چشمى كه / بى‌لبخند تو نمى‌بوسد يعنى نمى‌بيند.

لب كه مى‌گذارى بر لبان چشمانم / چشم‌هاى لبم باز مى‌شود و لب / نگريستن مى‌تواند و چشم توان بوسيدن مى‌يابد.

چنين مى‌شود كه چشم نيروى چشيدن مى‌گيرد و لب نيروى جذب نور / يعنى كه چشم هم حس لمس مى‌گيرد / مى‌بويد / زبان باز مى‌كند / حس شنود مى‌يابد.

چشم كه باز مى‌شود صبح زود به روى خنده‌ى لب‌ها / يكى مى‌شود لبان و چشمانم / و يك كه جمع جبرى نيست / تمامى حس‌هاى پنج‌گانه را در خود / مى‌كند يكى / و اين «يكى» حس ديگرى‌ست كه / پس از دو نقطه‌ى پايان سطر / بر سپيدى پايين صفحه خوانده مى‌شود:

+++

اگر كه زبان رؤيا بياموزيم و با رؤياهاى خود آشتى كنيم، شايد روزى رؤياى بزرگمان همچون نسيمى ملايم از درونمان گذر كند.

بهنام باوندپور