رضا دقتی: پسری با بذر در مشت٬ نماد پروژههای من است
۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه
رضا دقتی همکاری با نشریههایی چون "نیوزویک" و "نشنال جيوگرافی" را در کارنامه خود دارد. سالها زندگی در میدانهای جنگ٬ او را بر این داشت تا عکسهای خود را به مصائب انسانها اختصاص دهد. دقتی مصائبی چون "فقر"٬ "قحطی"٬ "شکنجه" و "استبداد" را از جمله مسائلی میداند که در راه "تکامل انسان"٬ تاخیر ایجاد کرده است.
نگاه او به "انسانیت"٬ "حقوق کودکان" و "مبارزه با استبداد" باعث شد که در ماه مه ۲۰۰۵ از سوی وزارت امور خارجهی فرانسه برای "احیای مطبوعات آزاد" و "اشاعهی آزادی بیان در دنیا"٬ نشان "شوالیهی ملی لیاقت" را که بالاترین مقام افتخاری در فرانسه است٬ دریافت کند.
دقتی جوایز بسیاری برای عکسهای خود دریافت کرده است. او در سال ۲۰۱۰ اسکار عکاسی را که به نام جایزهی لسی معروف است٬ طی مراسمی در نیویورک دریافت و آن را به ایران و ندا آقاسلطان٬ از کشتهشدگان تحولات پس از انتخابات سال ۱۳۸۸ در ایران تقدیم کرد.
دقتی در گفتوگو با دویچهوله از خاطراتی میگوید که در پس عکسها از نگاه مخاطب به دور مانده است. چرایی علاقهی او به افغانستان٬ خاطرهانگیزترین عکسهایش٬ حسرتهای او و در نهایت٬ لحظههایی که مرگ را لمس کرده٬ محور این گفتوگوست.
آیا تا به حال برایتان پیش آمده که عکسی را بیش از سایر اثرهایتان دوست بدارید و ارتباطی متفاوت با آن برقرار کنید؟
پاسخ دادن به این سؤال به این میماند که بخواهی بگویی از میان فرزندانت کدامیک را بیشتر از بقیه دوست داری. عکسها برای من مانند عضوی از بدنام هستند. درست است که میگویند چشم سلطان بدن است یا اگر مغز نباشد٬ فلان حالت پیش میآید٬ اما در واقع اگر هرکدام از اعضای بدن٬ وجود نداشته باشند٬ پیکره ناقص میشود. تمام عکسهایی که در این مجموعه نیز قرار دارد٬ در نسبت با داستانی که دارند و موضوعی که مطرح میکنند٬ بخشی از زندگی٬ وجود و روح من هستند.
گفتید که هر عکسی٬ داستانی در پشت خود دارد و هر عکسی میخواهد مفهومی را به مخاطب برساند. شما در پی رساندن چه مفهومی به مخاطبانتان هستید؟
چندین مساله وجود دارد که چون خودم به آنها رسیدم٬ میخواهم به مخاطبان نیز منتقل کنم. اول از همه٬ عشق است. از نگاه من مهمترین و برترین مساله در دنیا٬ عشق است و عشق به انسانیت از مهمترین مقولههاست. مسالهی دیگر٬ زیباییست. دنیا و آنچه پیرامون ماست عمیقا زیباست. اگر انسان بخواهد٬ در بدترین شرایط هم میتواند زیبایی را دریابد. در نهایت هم مسالهی تکامل انسان و مسیری که بدانجا منتهی میشود از جمله مهمترین مفاهیمیست که در کارهای من مطرح میشود. در مسیر تکامل نوعی بدکاری یا کمکاریهایی وجود دارد؛ مانند جنگ٬ فقر٬ قحطی٬ بیماری٬ گرسنگی یا برادرکشی٬ شکنجه٬ استبداد یا زندان. با عکسهایم میخواهم بگویم که حواسمان باشد که در مسیر تکامل٬ این بدکاریها باعث به بیراهه کشیده شدن یا کندی حرکت در آن مسیر میشود وگرنه راه تکامل را نمیتوان قطع کرد.
کدامیک از این مفاهیم در پرترههای شما بیشتر است؟ با توجه به اینکه در عکسهای شناخته شده از شما٬ بخش عمدهای به پرترهها تعلق دارد. پرترهها چه میگویند؟
به نظر من آنچه در انسان مهم است٬ شخصیت و روح اوست. شخصیت و روح آنقدر درونیاند که نمیتوان به هرکسی نشاناش داد یا هرکسی نمیتواند آنرا ببیند. دریچهای که برای رسیدن به روح انسانها وجود دارد٬ چشم و نگاه آنهاست. از همینروست که میگویند «اگر راست میگویی به چشمانم نگاه کن و حرفت را تکرار کن» چون داخل چشم اتفاق عجیبی میافتد که باعث نمایان شدن روح و شخصیت انسان میشود. اگر به اکثر پرترهها در عکسهای من نگاه کنید٬ نگاه آدمها یا مستقیم به دوربین است یا مسیری را مینگرند که مسیر نگاهشان مفهوم عکس است. برای رسیدن به عمق روح آدمهاست که زیاد پرتره کار میکنم تا بتوانم از چشمهایشان که دریچهای به روح آنهاست٬ به عمق شخصیتشان برسم.
یکی از بخشهای رازآلود عکس٬ خاطرههای پشت آنهاست. در یک گفتوگو نمیتوان چندین خاطره را بازگو کرد اما میتوان به خاطرهانگیزترین آنها اشاره کرد. خاطرهانگیزترین عکسی که انداختید٬ کجا بود؟
خاطرههای من از عکسهایم مفهوم و فلسفه آنهاست. هر کدام از آدمهایی که با من بودند٬استاد من برای رساندن این مفاهیم بودند. یکی از خاطرهانگیزترین عکسها را در یکی از دور افتادهترین کوههای افغانستان٬ سمت بدخشان انداختم. بیشتر از ده سال بود که روسها همه جا را بمباران کرده بودند. نه درختی باقی مانده بود و نه رودی و نه جوی آبی. سربازان روس وقتی که پایشان به جایی میرسد٬ هیچچیز را باقی نمیگذارند. انسانیت نمیشناسند و مثل گرگهای درنده و وحشی میمانند. در حالی که همه چیز در افغانستان از بین رفته بود٬ پسر بچهای با مشتی گره شده بر سینه از مدرسه خارج شد.
در مشتاش بذر یک گیاه را نگه داشته بود. آنقدر محکم دستش را گره کرده بود که انگار کسی میخواهد دانهگیاه را از او بگیرد. بعد از اینکه عکسی از او گرفتم٬ ازش پرسیدم که میخواهی با این دانه چه کنی؟ نگاهی مانند "نگاه عاقل اندر سفیه" به من انداخت و گفت: «اینو میبرم خونه و درختش میکنم٬ بزرگترین درخت دنیا». حرف این پسر من را به شدت تحت تاثیر قرار داد. مفهوم علاقهی او نسبت به پروراندن یگ گیاه٬ نگاه و باورش به این مساله٬ او را به یکی از نمادهای پروژههای من تبدیل کرد. هر وقت که میخواهم کاری را شروع کنم٬ هرچقدر هم کوچک باشد٬ به خودم میگویم: «رضا٬ بیا این پروژه را به درختی تبدیل کنیم».
به افغانستان اشاره کردید. عمده کارهای شما در این کشور است. در افغانستان چه چیزی شما را مجذوب خودش کرد که باعث شد آنجا زندگی کنید؟
علاقه من به افغانستان چند دلیل داشت. درگیریهای افغانستان با انقلاب سال ۵۷ ایران همزمان شده بود. افغانستان به اشغال سربازان روسی درآمد و ایران هم به اشغال ملاها. این دو مملکت را که همزمان نگاه میکردم اینگونه بود که در عین حال٬ یکی به اشغال کسانی درآمده بود که میگفتند نمایندگان خدا هستند و دیگری به اشغال آنهایی درآمده بود که میگفتند نمایندگان بیخدایان هستند. در دو کشور همسایه٬ عدهای میگفتند که خدا ما را فرستاده تا بیخداها را بکشیم و کمی آنطرفتر عدهای میگفتند که چون خدا نداریم٬ آمدهایم که همه را بکشیم. این تناقض برای من به شکل یک مساله بود.
افغانستان جایی بود که دو تا از متضادترین قوههای دنیا را در حال جنگ با یکدیگر در دل خود جای داده بود. افغانستان جایی بود که بزرگترین و قویترین ارتش دنیا با مجهزترین سلاحها به جنگ فقیرترین و کمجمعیتترین کشورهای دنیا آمده بود. انجام کار خبری در افغانستان خصوصا در آن سالها کار بسیار سختی بود. باید به پاکستان میرفتیم و از میان قبایل پاکستانی که اگر تو را میگرفتند، سر از تنات جدا میکردند٬ به سلامت میگذشتیم تا بعد از پوشیدن لباس افغانها٬ پیاده و بدون آذوقه به کوهها میرفتیم و عکس میگرفتیم و خبر تهیه میکردیم.
نتیجهی جنگ در افغانستان برای من بسیار مهم بود. فکر میکردم که نتیجهی این جنگ میتواند تاریخ را عوض کند. اگر افغانها میبردند٬ تمام مملکتهایی که زیر اشغال روسها بودند برمیخاستند و خود را از زیر اشغال امپراطوری روس که به نام شوروی معروف بود٬ نجات میدادند که همینگونه نیز شد. نتیجهی دوم برد افغانها به باقی مردمی که تحت اشغال قوا به اسم جمهوری اسلامی یا در فلسطین٬ قرار گرفته بودند نشان میداد که اگرچه قدرتها هرچه بخواهند میتوانند انجام دهند اما با یک ملت نمیتوانند بجنگند. پیروزی نهایی از آن ملتهاست.
نکتهدیگریکه در افغانستان من را به خود جذب کرده بود٬ مردمی بودند که در کوههای دورافتاده هم حافظ٬ سعدی و مولانا میخواندند. ما ایرانیها فکر میکنیم که این شعرا از آن ما هستند و به این مساله نیز افتخار میکنیم ولی وقتی که خودم آنجا رفتم دیدم که در تمام کوهها و دهها از حافظ٬ سعدی و مولوی میخوانند تا بیدل. من مجذوب مردمانی شدم که از ما بیشتر به فرهنگمان پایبندند. فرهنگی که ما مدام سینههایمان را برایش چاک میزنیم٬ در حقیقت آنجا بود. مقصود از خراسان بزرگی که قدیمها از آن صحبت میشد٬ دقیقا همینجا بود.
پس از آنکه مجذوب افغانستان شدم٬ به این فکر کردم که یکی از بهترین کارهایی که در عمرم میتوانم انجام دهم٬ پرداختن به این مردمان است. البته یک مسالهی دیگر نیز در ارتباط من با این کشور٬ موثر بود و آنآشنایی با احمد شاه مسعود بود. پس از آشنایی با او متوجه شدم احمد شاه مسعود نیز مثل افراد نقشآفرین تاریخ میماند. مثل بابک خرمدین یا ابومسلم خراسانی. فکر کنید که در تاریخی زندگی کنید که همراه بابک خرمدین باشید. طبیعیست که به دنبال او میروید. به نظر من گاندی٬ مارتین لوترکینگ و بسیاری دیگر٬ همه از یک جنس هستند. شاه مسعود هم از جنس آنها بود.
در کنار عکسبرداری از افغانستان٬ بنیاد فرهنگی مطبوعاتی «آیینه» را نیز بنیان نهادم که در طی سالها٬ به هزاران افغان٬ عکاسی و خبرنگاری آموزش دادیم. بیشتر آنها خانمهایی بودند که الان تلویزیون و رادیو به راه انداختهاند. به راه انداختن مطبوعات آزاد در افغانستان برای من یکی از کارهای مهمی بود که انجام دادم.
شما در خیلی از جنگها هم حضور داشتید. لحظهای بود که فکر کنید که این لحظه٬ آخرین لحظه است و دیگر برگشتی نیست؟
راستش را بخواهید صد بار بیشتر در این لحظه قرار گرفتم. لحظاتی بود که چشمانم را هم بستم تا به قول معروف٬ اشهد را هم بخوانم. فکر میکردم که تمام شد. بیروت زیر بمباران بود و مدام تیراندازی میشد. آدمها مقابل چشمانم زخمی شدند و جان دادند. ساختمانهای بسیاری جلوی چشمانم فروریخت. یکبار انفجار به حدی شدید بود و سر و صدا داشت که چشمانم را بستم و با خودم گفتم که دیگر تمام شد. مدتی گذشت و با خوابیدن سر و صدا٬ چشمانم را باز کردم. متوجه شدم که چشمانم همان تصویری را میبیند که پیش از بستهشدن میدید.
اولین فکری که به نظرم رسید این بود که دنیای بعدی هم که مثل همین دنیای خودمان است. فکر کردم مردهام. باری دیگر در سارایوو٬ توسط یکی از صربها دستگیر شدم. هفت تیر را بر سرم قرار داده بود و میگفت: «تو که مسلمانی٬ اشهدت را بخوان. عشق من این است که مسلمان بکشم». میگفتم که من خبرنگار فرانسویام ـ پاس فرانسوی همراهم بود ـ اما برای او هیچچیز مهم نبود و میگفت برای من همینقدر کافیست که تو ایرانی و مسلمان هستی. تفنگش آماده بود که بزند. اما از آن لحظه نیز رهایی پیدا کردم.
گفتوگویی از شما خواندم که در آن گفته بودید دلتان میخواهد هر جا تاریخ ورق میخورد٬ شما هم آنجا باشید. کجای تاریخ ورق خورد و شما از آن ماندید؟ ماندنی که حسرت بر دلتان گذاشت.
در جنگ خطرهایی هست غیر از خود جنگ. دو بار این اتفاق برایم افتاد که از جایی که میخواستم بروم٬ بازماندم: چچنها و روسها و دیگری جنگ سوریه. این جنگها٬ جنگهای بسیار مهمیست که نتوانستم بروم. در مورد سوریه اگر بفهمند که ایرانی هستم٬ از هر دو طرف مورد تهدید قرار میگیرم. اگر سوریها مرا بگیرند٬ تحویل ایران میدهند و اگر سلفیها بگیرند میگویند که شیعه و جاسوس جمهوری اسلامی هستی. برای همین یک ماه پیش برای مدت سه هفته به مرز سوریه و به اردوگاه پناهندگان رفتم که حداقل زیاد هم دور نباشم.
۱۵ دوربین برای بچههای کمپ بردم و به آنها کمی عکاسی یاد دادم تا از زندگی روزمرهشان در کمپ عکاسی کرده و رپرتاژ تهیه کنند. رپرتاژی از نگاه کودکان به جنگ و زندگی در کمپ پناهندگی و به درگیریهای چچنها و روسها نرفتم چون من را همراه شاه مسعود و افغانها میدانستند. در آن زمان هنوز داغ شکست روسها از افغانها قوی و تازه بود. تا پیش از فراگیر شدن اینترنت میتوانستیم ناشناس به جاهایی برویم که میخواهیم اما امروز با یک سرچ در گوگل٬ هیچکس نمیتواند هویت پنهان داشته باشد. زمانی که به آفریقای جنوبی رفتم٬ حضور مطبوعات در آنجا ممنوع بود و برای همین توانستم به نام شکارچی فیل٬ ویزا بگیرم. اما این راهها دیگر پاسخگو نیست.
و در پایان٬ ناگفتهای هست که بخواهید بگویید؟
برایم مهم است که مسالهای را در مورد شاه مسعود و افغانها بگویم: آنها بودند که دیوار برلین را شکستند اما کسی از این زاویه به موضوع نپرداخته است. ۹۵ درصد شکسته شدن دیوار برلین و از هم پاشیدن شوروی به دست افغانها بود. شکستی که روسها از آنها متحمل شدند باعث این اتفاقات شد. مثل تمام امپراطوریهای دنیا که وقتی شکست میخورند٬ از هم میپاشند. آخرین سرباز روسی ۱۵ فوریه ۱۹۸۹ پای خود را از افغانستان بیرون گذاشت و دیوار برلین نوامبر همان سال پایین آمد. ده ماه بعد از شکست٬ سقوط کردند. من چند روز بعد از سقوط دیوار به آنجا رفتم. یادم هست به آلمانیهایی که زیر دیوار میرقصیدند٬ گفتم که آیا میدانید که افغانها با فداکاری و شکست ارتش روسیه شما را نجات دادند؟
*****
وبسایت رضا دقتی:
www.rezaphoto.org
صفحه رضا دقتی در فیسبوک:
www.facebook.com/Rezaphotojournalist