«تنهايى» و شعر
۱۳۸۵ آذر ۱۶, پنجشنبه+++
هر كسى فقط براى خود يك «من» است، او براى ديگرى فقط يك «او»ست. «او»يى كه در جمع ِ با «من» به «ما» بدل مىشود. بدين اعتبار «من» همان تنهايى هولناك است كه بسيارى آن را پس مىزنند و با جايگزين كردن چيزى بهجاى آن، سعى دارند تا ثابت كنند كه هولناك نيست و مىتوانند آن را تاب آورند. در جهان امروز ما، انسانها اين تنهايى را با چيزهايى پر مىكند، شايد بىآنكه خود بدانند.
+++
انسانها گاه «تنهايى» خود را ساعتها با تماسهاى تلفنى پر مىكنند. گاه اين گفتگوهاى طولانى تلفنى شكل مذاكرات بىنتيجهى ديپلماتيكى را مىگيرد كه بالاجبار بايد دوباره و در روزى ديگر از سر گرفته شود. با اينحال فردِ بهظاهر تنها، مدعى كنار آمدن با تنهايىست. نه، به قول آنتون چخوف: ”... كبوتر من، هر چقدر هم كه آدم دوست داشته باشد فلسفهبافى كند، تنهايى چيز هولناكىست...“. حال تصور كنيد، تلفن انسانى كه بهظاهر تنهاست قطع شود: چه بر سر آن مذاكرات طولانى مىآيد؛ مذاكراتى كه البته از پس خود خلئى درونى را بههمراه مىآورند و انسان درون خود را خالى احساس مىكند. و همين «خالى»ست كه عامل گفتگوهاى بعدى مىشود، اما فرد همچنان «تنها» مىماند.
+++
هر چقدر هم كه انسان دوست داشته باشد «اخلاقى» زندگى كند، يا به چيزى كه آن را «اخلاق» مىنامند پايبند باشد، باز هم بهدشوارى مىتوان اين ادعا را رد كرد كه تمامى ارتباطها حتا ارتباطهاى انسانى بر اساس «سودمندى» استوار است. بدين معنا سخن از تفاهم و فهم متقابل بىمعنا مىشود، زيرا در سودمندى، نه «فهميدن»ى در كار است و نه لازم. بهقول اينگهبورگ باخمن: ”صراحت چيزى مگر يك سوءتفاهم تمامعيار نيست. در اساس هر كسى با انديشهها و احساسات ترجمهناپذير خود تنهاست“. البته گرايش اين است كه انسان هميشه دليلى ديگر براى روابط خود بياورد و نامهايى ديگر بر آنها بگذارد، نامها و مفهومهاى كشدار و تفسيرپذيرى مانند «عشق»، «نوعدوستى»، «يارىرسانى» و الىآخر. اما كجاست آن قديسى كه بتواند در تنهايى خويش ادعا كند كه از ارتباط چيزى فراتر از صرفِ اصطلاحا «رابطه انسانى» نمىخواهد!
+++
ساموئل بكت مىگويد: ”...اگر كه عشق كاركرد اندوه انسانى باشد، دوستى نيز كاركرد بزدلى انسانىست“ و با چنين بيان شجاعانهاى به اين نتيجه مىرسد كه براى هنرمند ”تنها راه ممكن ِ تكامل روحى، به ژرفا رفتن است. گرايش هنر نه انبساط بلكه انقباض و ايجاز است. هنر تصوير و ستايش تنهايىست. ارتباطى وجود ندارد، زيرا ابزارى براى ارتباط وجود ندارد“.
+++
اين تنهايى، در شعرى از جوزپه اونگارتى، شكل فريادى را مىگيرد كه به هيچ مقصدى نمىرسد:
«فريادهاى من اما
همچون صاعقه
به سوى ناقوس ناتوان آسمان مىروند
و ترسان
گم مىشوند»
+++
«من» يا همان «تنهايى» انسان، ميراست. پس «من» در جستوى «ديگرى» يا «او»، مىخواهد «ما»يى ناميرا بسازد. زيرا هر كسى «تنها» مىميرد. يعنى آنچه مىميرد «من» و «او»ست، نه «ما». پس گريز «من» و «او»ى انسانى به «ما»، چيزى مگر گريز به «ابديت» و ميل نوع انسانى به جاودانگى نيست. «من» در ارتباط با «او» مىگويد: بيا تا با ايجاد «ما» بر مرگ پيروز شويم.
+++
اما گويا «تنهايى»، اين عنصر كهن و ريشهدار روح بشرى، سرنوشت انسان است، سرنوشتى كه نمىخواهد آن را بپذيرد؛ از آن مىگريزد و او را با «جايگزينى» به ناخودآگاه مىراند.
+++
جالب اينكه «تنهايى» بهعنوان يكى از موضوعهاى ابدى شعر و ادبيات، خود «تنها» در «تنهايى» هنرمند امكان اين را مىيابد كه در اثر هنرى تجلى بيابد.
بهنام باوندپور