بهزاد بلور مهمان «رو در رو»<br> «باید یاد بگیریم به خودمان بخندیم»
۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه«رو در رو»: بهزاد، احساس میکنم در رسانههای فارسی زبان نه مثل کارهای تو ولی شروع به تولید برنامههایی کردهاند که ویژگی همهشان این است که با مخاطب جوان ارتباط برقرار کنند. اول با خودت شروع کنیم. چه شد که دنبال کار رادیو و بعد تلوزیون آمدی؟ چهطور طرف این کار کشیده شدی؟
بهزاد بلور: کشیده شدن جالب بود. من تمام بچگی، رادیو و تلوزیون را فقط نگاه میکردم. بیبیسی را هم، میخواستم بگویم زمان جنگ جهانی (خنده)، زمان انقلاب گوش میدادم. وقتی آمدم بریتانیا اصلا نمیخواستم وارد رادیو و تلوزیون بشوم. کار من موسیقی بود، یکمقدار هم طراح مد بودم، نقاش بودم، بعد درس تزئینات داخلی خواندم. یک آش شله قلمکاری از این حرکات مختلف اجتماعی، داخل اتاقی بودم. بعد من یک کاست بیرون دادم به اسم میش، در حدود بیست و دو سال پیش. یعنی سال هشتاد و هشت اینها، سال شصت و هفت خودمان.
در آن کاست خوانده بودی؟
آره، آره، من خیلی تنبور و سهتار و همینجور دف میزدم و همینجور آهنگ درست میکردم. شاگرد استاد جلال ذولفنون بودم. چون آن موقع در بریتانیا هیچ کس این سازها را در جمع نمیزد، من هم جو گیر شده بودم، جیپسی کینگ میزدم. میگفتم خود ما هم مثل آنها، حالا سازهای خودمان را بزنیم. یک کاست درست کردم و یک شرکت خارجی هم گول خورد، امضا کرد و آن را خرید. آن کاست که بیرون آمد بیبیسی با من یک مصاحبه کرد. خانم فتانه از برنامه آهنگهای درخواستی. یک مصاحبه کرد سال هشتاد و نه اینها، شصت و هشت خودمان. از آن به بعد یکجوری من در بیبیسی ماندم. برای این که گفتند یک برنامههای موسیقی هست، تو هم میتوانی همکاری کنی؟ گفتم من اصلا از موسیقی پاپ خوشم نمیآید. شما آهنگهای پاپ پخش میکنید. گفتند نه، ما میخواهیم آهنگهای اصیل هم پخش کنیم. یک برنامههایی شکل گرفت به اسم «مهتاب و موسیقی» که آهنگهای درخواستی بود، ولی شکلهای مختلف داشت. من نوچه مهتاب بودم، یعنی نامه میخواندم، بعد به تدریج تدوین نوار را یاد گرفتم و بعد حرف زدن و نامهخواندن و اینها شروع شد، رسید به اینجا که شما ما را میبینی.
من این را از خیلیها شنیدهام. میگویند که بهزاد بلور...
شاخ داره...
میگویند بهزاد بلور وقتی به بیبیسی آمد که فقط پیرمردهای هشتاد سال به بالا رادیو بیبیسی را گوش میدادند.
مگر پیرزنها چهشان است. پیرزنها هم هستند. یعنی چی فقط پیرمردها؟ پیرزنها هم هستند آقا، آنها چی کم دارند؟ آنها هم گوش میکردند
این تحلیل را قبول داری؟
شاید، خوب بیبیسی را بعد از انقلاب فکر میکنم قشر سن بالاتر گوش میکرد برای همین هم آن زمان من بیبیسی گوش نمیکردم. درست میگویی شاید. من وقتی وارد بیبیسی شدم دیدم که نگاه خبرنگاران حرفهای که آن زمان در بیبیسی بودند خیلی با نگاه نسل جوان ایرانی در داخل ایران فرق میکند. برای ما موسیقی اصیل آخرش بود. یا مثلا ما فکر نمیکردیم اول برنامهها باید با موسیقی کلاسیک شروع شود. مثلا با دف باید شروع شود. دغدغههایمان هم چیزهای دیگری بود. ما پر از معماهای دیگری در زندگی روزمرهمان بودیم در ایران آن زمان که بیبیسی یکجور دیگر نگاه میکرد.
خوب، بعد از آن
صبر کن، هنوز حرفم را تمام نکردهام..
فکر کردم تمام شده، بگو...
برای همین وقتی من آمدم آن نگاه پسر جوان شیطون با آن شیطنتهایی که در ایران مد بود و آن زبان و آن نگاه جوانهای داخل ایران را وارد زبان بیبیسی که زبان مطبوعاتی خیلی پختهای بود کردم. مثلا برنامه شگفتیها یکجور پاسخگویی به خرافات جامعه بود که زمان انقلاب به بعد شکل گرفته بود. من سعی کردم چیزهایی که به اسم عجایب وجود دارد را با امکاناتی که در اروپا و انگلیس وجود داشت تحلیل کنم یا مثلا آهنگهای درخواستی. سعی کردم بهجای آن شوخیهای که از آن خسته شده بودیم و چیز لوسی به نظر میآمد آن طنزهایی را بیاورم که برای نسل امروز است. شوخیهایی که به خودش میخندد و به نسل خودش ایراد میگیرد را آوردم. شوخیهایی که نسل گذشته میگفت، زشت است، به کسی برمیخورد، مرتب سعی کردم اینها را بیاورم. شاید بهخاطر همین محبوبیت پیدا کرد چون حرف حال جوانهای آن زمان بود.
خوب، الان با جوانان داخل ایران، با آنها که فکر میکنی مخاطبان اصلی تو هستند چهطور ارتباط خودت را نگه داشتهای؟ ایران رفتی؟
من بیست و هشت سال است که از ایران بیرون آمدم و دیگر هیچ وقت برنگشتم. یعنی نخواستم برگردم وگرنه برمیگشتم...
چهطور ارتباط خودت را با جوانها نگه داشتی؟ چهطور حس آنها میفهمی؟
ببین، ریشه ارتباط همانطور که فکر میکنم چارلیچاپلین ربطی به ایران نداشت ولی در ایران طرفدار داشت یا لوییدو فونس یا دیوید بکهام. لازم نیست شما نسل خودتان را بشناسید یا مردم را بشناسید، من با این زیاد موافق نیستم. کافیه شما به چند چیز تعهد داشته باشید. یکی خلاقیت است. یکی تعهد به معنی و عمق یک ماجرا است و یکی دیگرش را هم نمیدانم چیست ولی این سه چیز را داشته باشی، مهم نیست مال کدام نسل هستی. من ارتباطاتم را با نسل جوان ایران از طریق تلفن، اینترنت، ایمیل، زبانی که استفاده میکنند نگه داشتهام، دائما در اینها در حال غلت زدن هستم. عین فیلمهای هندی در چمن غلت میزنم، در چمن اینبچهها دائما غلت میزنم. کلمهها، اشتباهاتشان، کلمههایی که بینشان مد شده، همینجور هی میگیرم، هی پس میدهم. این وسط مثل کاتالیزور شدم.
یکسوال...
که بیجواب
میدانی چرا این سوالها را میپرسم؟ چون احساس میکنم در رسانههای فارسیزبان، حالا به علت رقابت بین رسانهها یا هر چیز دیگری برنامههایی در حال شکلگیریست که این برنامهها مجازند یکسری از خط قرمزهای بخشهای جدی و خبرهای جدیشان را بشکنند برای اینکه بتوانند با مخاطبان جوان فارسیزبان داخل ایران، ارتباط برقرار کنند.
ببین، اینها اینجوری نبوده که مثلا کسی آن بالا تصمیم بگیرد. اصلا اینجوری نیست. یعنی ما پدرمان در میآید تا این خطها را اول نارنجی کنیم، بعد زرد کنیم، بعد سفید کنیم، بعد سبز کنیم، تا چراغ سبز شود. یعنی همه بچهها دور تا دور دنیا به مرور زمان این کار را کردهاند که به آن برنامهها رسیدهاند. حداقل در مورد بعضیهایشان که من میشناسم اینطور بوده بقیه را نمیدانم. خود من اینجوری بودم. یعنی ما همیشه باید ثابت کنیم که کاری که میکنیم درست است، برخورنده نیست، این نیست، آن نیست. این سیری است که از هفت، هشت، ده سال پیش شکل گرفته و تازه الان میوهاش را میبینیم. خیلی وقتها هم زیر سیبیلی در میرود که ما میتوانیم خیلی از کارها بکنیم. فقط من خیلی از کارها را دیگر نمیتوانم انجام دهم جون برنامههایم درتلویزیون ضبط شده است. تلوزیون رسانهای متفاوت با رادیو و اینترنت است
بگذار اینطور بپرسم...
نه، دارم جالب میگویم، یعنی اینکه در جامعه حساسیت خیلی بیشتری روی آن است. یعنی اگر من چیزی بگویم، ممکن است ده برابر بیشتر چیز دیگری تصور بشود. برای همین از پیش ضبط شده است.
بگذار سوالم را اینطور بپرسم، چند سال است که تلویزیون بیبیسی راه افتاده؟
یک سال و نیم، دوسال میشود.
و کار تو از رادیو به تلوزیون منتقل شد
آخ، نگو...
توضیح میدهی که الان دقیقا در تلوزیون بیبیسی چهکار میکنی؟ هر هفته سراغ یک چهره یا یک گروه میروی؟
ببین من وقتی برنامه را شروع کردم، گفتم ما باید یک چیز را بشکنیم و آن عادت اشتباه سی سال است. مردم عادت کردهاند که فقط از یک دریچه بهخصوصی، یک عده بهخصوصی را ببینند. سلیقهشان در آنها توجیه میشود، زبانشان در آن عده توجیه میشود. اولین کاری که کردم این بود که این نگاه را بشکنم. در اروپا و دور و بر دنیا خیلی از کسان دیگری هستند که امکان میکروفن صحنههای پرتجمل را ندارند. حرفهای تازهای دارند که حتی ممکن است آماتور بهنظر بیاید ولی حرفهایشان متفاوت است. اینها را بشنویم و ببینیم. در برنامه «کوک» اصل را بر این گذاشتم که همه واقعا زنده بخوانند، هیچ کس نمیتواند لب بزند. همزمان زیاد رسم نبود. منطق من شکستن بت و چارچوبهای سیساله تلوزیزنها بود. برای همین بعضی وقتها خوششان میاید، بعضی وقتها بدشان میآید. چون همان عادتها مانده. میگوید، بابا من میخواهم آدم معروف ببینم، بس است. میگویم پس من کی هستم این وسط؟
من سوال خاصی ندارم ولی دلم میخواست بیشتر درباره خودت صحبت بکنی. این که از نظر خودت این چهجور کاریست که میکنی؟ میگویی در رقابت بین رسانههای فارسیزبان، تلویزیون ولی الان تلوزیونهای دیگری هم هستند.
خوب آنها هم موفق باشند. من فکر میکنم ما نمیتوانیم ادای چیزی را دربیاوریم. من خودم هستم. من آن لحظه به این فکر نمیکنم که برنامه برای جوان یا پیر است. همانطور که گفتم آدم باید به خلاقیت و خودش تعهد داشته باشد. این که کی هست؟ چهچیزهایی نوآوریهای اوست؟ عمق این جریان چی هست؟ برای همین در کاری که من الان میکنم، هیچی نیستم، آنقدر عصبانی هستم که چرا کارهایم سریعتر پیش نمیرود. ما باید خیلی از خط قرمزها را بشکنیم. جامعه باید یاد بگیرد که به خودش بخندد. باید یاد بگیرد که به یکسری از چیزهایی که برای جامعه مردسالاری بوده، بخندد. احترامهایی که برای جامعه سنتی بوده، که آن احترامها دیوار بین نسلها است، دیوار بین آدمها است و دیوار قدرتها است. من به رئیسام حتما سلام و مخلصم میگویم ولی به یک دربان نمیگویم. چرا؟ برای اینکه این احترام یعنی قدرت. این چیزها در جامعه ما باید بشکند و من امیدوارم کسانی مثل من بتوانند این کار را بکنند. یعنی فرهنگ جدید احترام، احترام قلبی نه احترام تشریفاتی که ما به آن عادت داریم بماند. اینها شکسته شود و ما شروع کنیم از اول یک نفس راحت بکشیم. اتاقی که در آن بودهایم، آنقدر در آن نفس کشیدهایم که در حال تبدیل شدن به دیاکسید کربن خالص است. باید رفت به فضای تازه. ما باید با دنیای امروز یکی شویم. دنیای امروز به خودش میخندد. از مشکلاتش نمیترسد و با آن روبهرو میشود. این کارها فقط با طنز و نگاه کردن به سوراخ، سنبههای دیگر در دنیای امروز ما ممکن است. اگر شما فهمیدی من چی میگویم، من خودم هم نفهمیدم چی میگویم.
حسین کرمانی
تحریریه: فرید وحیدی