انتظار توام با امید<br>گفتوگو با لعبت والا (بخش دوم)
۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سهشنبه"غم" جدا از این که دلایل اجتماعی، سیاسی داشت، مدی بود متداول در میان شاعران. غمی که در عاشقانهها، بهاریهها، رباعیها و غزلیات او از آغاز تا کنون به چشم میخورد. غمی که در چشمانش و در کنه نگاهش نیز نهفته است.
دویچه وله: خانم والا، یکی از چیزهایی که در شعرهای دلنشین شما، از اولین شعرهایتان تا به امروز، به چشم خواننده میآید، غمی است که در آنها وجود دارد. چرا؟
لعبت والا: آخه من اصولاً موجود زیاد خوشبختی بهدنیا نیامدم. من آخرین فرزند پدر بودم و یکساله بودم که پدرم فوت کرد. طبیعتاً پدر نداشتم. در حالیکه سایهی پدر باید روی سر دختر باشد. پدر که نداشتم، خانواده هم که از بازماندگان خاندان قاجار بود، از آن عرش به فرش افتاده بود. در نتیجه من زندگی زیاد مرفهی، نه از نظر مالی و نه از نظر معنوی، نداشتم. در نوجوانی هم شوهر کردم و با مردی ازدواج کردم که خیال میکردم عاشق او هستم. در حقیقت، عشق کودکانه. ولی این عشق هم که به ثمر نرسید. از دوستان هم، هی محبت کردم، هی ریا دیدم، هی بدی دیدم.
من همین الان هم که ۸۰ سالم است، مانند هشت سالگیام ساده هستم. سادهدلم. بعضی وقتها میگویم ابلهم، سادهلوحم. برای اینکه هرچه به من بگویند، باور میکنم. چون خودم نمیتوانم غیر از حقیقت چیزی به زبان بیاورم. گفتن دروغ برایم دشوار است. راست گفتن برای من راحتترین کار است. برای همین است که اصلاً نمیتوانم دروغ بگویم یا ریا کنم. ولی طبیعتاً بقیه با من اینطور نبودند. بارها و بارها و بارها این تجربه را کردهام، ولی هنوز هم خیلی راحت همه میتوانند گولم بزنند. همه، هرچه بگویند باور کنم و بعدمیبینم که از پشت خنجر زدهاند. طبیعتاً هیچوقت احساس خوشی و سرشاری نکردهام. ولی اینها دلیل آن نمیشود که از زندگی ناراضی باشم. الان که به گذشته فکر میکنم، میبینم که تمام این تجربهها مقداری از زندگی را پر کرده است.
البته من گفتم که غم در شعرهایتان وجود دارد، ولی مرگاندیشی در آن نیست.
نه… بههیچوجه.
اما حتی بهاریههای شما هم غرق در ناامیدی است. حتی میتوانم برایتان مثال بیاورم:
بهارا!
آفتابت کو، گلت کو، صفای بیدمشک و سنبلت کو؟
نوای جغد داری تو بههمراه
بهارا! نغمههای بلبلت کو؟
خُب این شعر مال زمانی است که در ایران جنگ بود. جنگ ایران و عراق. درست است که آنجا نبودم، ولی در درون من این غم بود.
در جای دیگری میگویید:
میخواستم از عشق بگویم همه عمر
جز در پی دوست، ره نپویم همه عمر
ای کاش به نیمهی راه میدانستم
گمکردهی خویش را نجویم، همه عمر
همچنان در نیمهی راه هستید؟
ایکاش در نیمهی راه میدانستم… ولی واقعیت همین است، همانطور که گفتم، من همیشه با تمام احساسم، با تمام دلم، به دنبال دوستی و رابطه رفتم، ولی هیچوقت نتوانستم… اگر موفق شده بودم، اگر واقعی بود، مانده بود. یعنی هیچوقت تنها نبودم. میدانید چه میخواهم بگویم…
یعنی هنوز هم همین احساس را دارید؟
گمکردهی خودم را که هرگز پیدا نکردم. در نیمهی راه هم کسی نبود که بگویم این اوست. الان که دیگر به پایان راه رسیدهام. از نیمهی راه هم گذشتهام. الان دیگر فکر میکنم عزراییل… اوی من، او خواهد بود.
در جای دیگری میگویید:
دریغ! شهر من، شهر خدا بود
هزاران دل به دردم آشنا بود
سفر کردم که از غمها گریزم
ولی ایکاش زنجیرم بهپا بود
واقعاً پشیمان هستید، از سفر کردن؟
الان دیگر نه. اما آن موقع آره. وقتی راجع به وطن حرف میزنیم، وطن آن اوضاع سیاسی و آنچه الان میبینیم که نیست. وطن تمام آن خاطرات است، تمام آن مزایا، تمام آن گذشتههایی که بههرحال برای ما پربار بوده است. حتی غمهایش هم وقتی زمان از روی آن میگذرد، به یک نوستالژی، به یک حالت شیرین مبدل میشود. غم شیرینی است که دل را فشار میدهد، ولی از آن لذت میبری.
این طبیعی است که آدم حس میکند، کاش زنجیر بهپام بود در آنجا. یعنی ببین چقدر درغربت حس کردم که آن زنجیر را میپذیرفتم که در خاک وطنام باشم. البته این، آن وطنی است که من میشناختم. آن وطن، همچنان در قلب من زنده است.
شما شعر غربت هم دارید:
پرستو جان کجا کاشانه کردی؟
بنای عشق را ویرانه کردی
مرا بگذاشتی در خاک غربت،
به بام آسمانها لانه کردی
این غربت، از روزی که به اینجا آمدهاید، چه تأثیری در روحیهی شما گذاشته است؟ آیا هنوز هم پس از گذشت سی و اندی سال، احساس غربت میکنید؟ با وجود اینکه همهی فامیلتان هم دوروبرتان هستند؟
صددرصد…صددرصد احساس غربت میکنم. من بارها گفتهام، بازهم مجبورم تکرار کنم، چون واقعاً احساسم است. من میگویم ما ماهی از آب بیرون افتاده هستیم. ماهی از آب که بیرون میافتد، بالا و پایین میپرد و خیلی هم تلاش میکند، حرکت میکند، لابد میخواهد خود را به آب برساند، به رودخانه برساند، به دریا برساند. ولی در اصل، از جایش افتاده بیرون. ما هم به همین صورت. ما از جا کنده شدهایم، از ریشه کنده شدهایم و این احساس غربت خیلی طبیعی است.
برای همین هم هست که شعرهای بعد از غربت من، همه تقریباً تکرار این غربت و غم غربت است. چون این بههرحال با ما هست. هرچقدر هم احساس کنیم که سی سال گذشته است. من این سی سال را اصلاً زمان نمیدانم. یعنی این سی سال، برای من مانند این است که بهطور موقت به سفری رفتهام که قرار است برگردم بروم به خانهام. پس خانه نبودهام، خارج از خانه بودهام.
وقتی میخواستید از ایران خارج شوید، به یار دیرین و همیشگیتان، خانم بهبهانی گفته بودید: میروم و برایت نامه نمینویسم. میخواهم همه چیز را فراموش کنم. شما میدانستید در این سفر بازگشتی در کار نیست؟ و چرا نمیخواستید نامه بنویسید؟ چرا میخواستید همه چیز را فراموش کنید؟ در حالی که همهی خاطرات شما پشت سرتان بود، در آن وطن بود.
آدم وقتی مقداری حرص میخورد و عصبانی میشود، چیزهایی میگوید دیگر. میگوییم، ولی واقعی نیست. البته من در نامه نوشتن خیلی تنبلم. هیچوقت نامه نمینویسم. چون معتقدم نامه نمیتواند حس آدم را بیان کند. چه میشود در نامه نوشت؟ من به آن صورت نویسندهی خوبی نیستم که بتوانم روزمره…
ما که نثر زیبای شما را همیشه خواندهایم و لذت بردهایم…
لطف دارید؛ ولی مقداری حوصله میخواهد که آدم بنشیند و از غربت بنویسد. از غربت چه میشود نوشت؟ که دلم تنگ شده فقط. با همان دلتنگی میشود همه چیز را گفت. اتفاقاً آخرین شعری را که دارم باید برایتان بخوانم که آنهم از دلتنگی است.
عشق دوای تو باد، ساز و نوای تو باد
یار به بیمار خود، نسخهی تیمار داد
از عشق شروع کردیم و داریم دوباره به عشق میرسیم؛ بهنظر شما، عشق واقعاً درمان همهی دردهاست؟
صددرصد… من کوچکتر از آن هستم که بخواهم بگویم عشق عارفانه. چون عارف کسی است که دانایی داشته باشد. من که نادانم. ولی عشق را میشناسم. آن نیرو را، اسمش را بگذارید خدا، انرژی، خورشید… اسمش را هرچه که میخواهید بگذارید، ولی نیرویی هست که عشق واقعی آن است و همان حالتی است که میگوییم توکل. وقتی توکل داری به کسی که معشوقت است، اطمینان داری، پشتگرمی داری، پشتت گرم است، به او تکیه داری و میدانی که او را داری، تنها نیستی؛ و این بهنظر من، کل عشق است. نمیدانم چگونه توجیه کنم.
یعنی شما به دنبال "او" هستید. جایی گفته بودید:
قبلهی من تخت جمشید است
تسبیح من…
شعر "نماز" را میگویید که گفتهام: ابر سجاده و باران تسبیح… همان که به شما گفتم، معشوق اصلی من طبیعت است.
پس نه "او" که طبیعت معشوق شماست.
او طبیعت، ذات یگانه در طبیعت است. حتی کسی که میمیرد، من فکر میکنم به این ابدیت پیوسته است. یعنی اینکه مثلاً این گلدانی که اینجا میبینید، مادر من است. چون همیشه مادرم از این گل کنار تختاش بود، تا موقعی که درگذشت. بعد از مادرم، من همیشه این گلدان را پر از این گل نگاه میدارم. یک روز که خالی است، حس میکنم مادرم نیست. چون واقعاً من اعتقاد دارم، شاید من جنون دارم، نمیدانم، ولی من معتقدم که در برگ برگ این گل، وجود لایزال متجلی است. من گلهایم را بعضی وقتها میبوسم. شب میبرم میگذارم دم پنجره که هوا بخورد. بعد وقتی میآورم، با آنها حرف میزنم. میگویم حالتان چطور است، نازشان میکنم. چون برای من زنده هستند. این جان را از کجا آوردهاند اینها؟ این نقاشی که اینها را بهوجود آورده، کیه؟ کجاست؟ عشق واقعی برای من اونه. بدون اینکه عارف باشم، بدون اینکه فیلسوف باشم، بدون اینکه صوفی باشم، بدون اینکه متدین باشم. ولی او را میبینم.
شب اگر دیر مانده، باکی نیست
چشم خورشید همچنان باز است
توشهی راه خویش، همت خواه
گر تو را کولهبار بیساز است
این شعر را شما سال ۲۰۰۵ گفتهاید. این امید، در میان این همه شعرهای غمگین شما، ناگهان از کجا پیدا شد؟
اشکال کار همین است. خیلی جالب است که این ضد و نقیض در کار من هست. اتفاقاً آخرین شعری را که گفتهام، شروعش این است که: دلم برای دیدن آن خانه تنگ شده است. شعر مقداری میرود و باز میگوید: الان هم دلم برای آن خانه تنگ شده است. ولی بعد از آن، مقداری امید توی آن میآید. پسرم وقتی این شعر را خواند، گفت: نوستالژیای که در این شعر هست، کاش در همینجا که باز برگشتی به اول شعر…
من باز امید را در این شعر دیدهام، چون معتقدم نمیشود، یعنی نمیتوانی، اگر با امید زندگی نکنی، نمیشود. امید است که زندگی را نگه میدارد. من وقتی بلند میشوم و میبینم که چشم دارم که حتی هوای تاریک را ببینم، در مملکتی که من زندگی میکنم، صبح هم باید چراغ روشن کرد، اما میگویم خدا را شکر که چشمهایم این تاریکی را میبیند. حتی دیدن تیرگی شکر دارد. برای اینکه میتوانستم اصلاً نبینم که تاریک است. فرق بین روز و شب را حس نکنم. نعمتهای ما خیلی زیاد هستند. یعنی در عین بیکسی، در عین بیچیزی، در عین افتادگی و بیماری، باز آنقدر نعمت داریم که خودمان حالیمان نیست.
برای این است که کلمات من ضد و نقیض هستند. چون یک موقعی، احیاناً میخواهم خودم را لوس کنم. درست مانند بچهای که خود را برای پدر و مادر لوس میکند. مثلاً فلان چیز را بهم نداده، میخواهم خودم را برایش لوس کنم. بعد یکهو میبینم که نه؛ غلط میکنم. خُب چیزهای دیگری داده است. خیلیها هستند که همینهایی را که به من داده، به آنها نداده است. بنابراین، من میتوانم جزو برگزیدگانی باشم که مقداری نعمت دارم.
حتماّ همینطور است.
از خویش جدا مانده، جامانده و وامانده
افتاده در این گرداب، آزرده ز شیخ و شاه
واقعاً احساس واماندگی و درماندگی میکنید؟
خیلی زیاد… خیلی زیاد. معلوم است. بهخصوص موقعی که ریا ببینم. موقعی که دورنگی ببینم. الان از هموطنانی که اینجا هستیم، چندتا و نصفی دور هم هستیم، ولی هیچکدام با هم زیاد چیز نداریم دیگر… بعضی وقتها مورد گله پیش میآید، طبیعی است. آن موقعهاست که احساس واماندگی میکنم.
هنوز هم امید دارید که برگردیم به وطنمان؟
وطنی که من میشناختم، در من هست. از من جدا نشده. وطن که فقط آن خطه خاک نیست. خیلی چیزها در وطنی که من میشناختم بود که الان نیست. ولی حتماً این وطن بهجا میماند. برای اینکه هزاران سال مانده، بازهم خواهد ماند. هیچی نمیتواند آن را از بین ببرد.
پس امید بازگشت دارید.
ممکن است عمر من کفاف ندهد که برگردم. چون خیلی از دوستان و همگنان من یکی یکی توی صف هستند و دارند میروند و من هم توی صف انتظار ایستادهام و منتظرم که نوبتم برسد. ولی این باعث نمیشود که من امید نداشته باشم که آن وطن هست. من بههرحال، از جای دیگری به آن وطن بازخواهم گشت. چون من معتقد به زندگی پس از مرگ هستم و میدانم پس از مرگ، میپیوندم به تمام ظواهر طبیعت و بعد میتوانم احیاناً روزی مانند گنجشکی بشوم و بروم آنجا و وطن را ببینم. همینطور که الان در خیالم میبینم. من در خیالم، با همان وطنی که بودم، هستم.
مصاحبهگر: الهه خوشنام
تحریریه: داود خدابخش