اقتدار در مستطیل سبز و روحیه پیروزی • گپی با پرویز قلیچخانی
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۸, یکشنبهدویچه وله: در چارچوب پروژهی "جادوی شمارهی ۱۰" که بخش ورزشی دویچه وله تهیه و ارائه کرده، شما به عنوان یکی از استثناییترین بازیکنان تاریخ فوتبالمان معرفی شدهاید. آیا خود شما هم به موضوع هافبک خلاق، به عنوان بازیگردانی که نمایندهی فوتبال زیبا و هنرمندانه است، فکر کردهاید؟
پرویز قلیچخانی: صادقانه بگویم نه؛ فقط من چون از خانوادهی پایین و بچهی جنوب شهر بودم، همیشه دلم میخواست خوب بازی کنم. از بچگی هم در بازی با بچههای محله، مثلاً در الک دولک یا گل کوچک، سعی میکردم بهترین باشم. این حس باعث میشود که ناخودآگاه چیزهایی در وجود آدم شکل بگیرد که همیشه احساس میکند میخواهد عدهای را راه ببرد. این راه بردن تأثیر خودش را روی من گذاشته بود. آنموقع که بازی میکردم و حتی الان که نگاه میکنم، میبینم آنموقعها من اصلاً به این فکر نبودم که در زمین دارم چهکار میکنم. اما یادم هست در دورهای که در تیم تاج بازی میکردم، بازیکنان تیم تاج مقداری جوانتر شده بودند، زدراکو رایکف آنها را آورده بود، من وقتی میدویدم یکمرتبه داد میزدم: غلام گوشهی راست خالی است. این دیگر ناخودآگاه بود؛ این استثنایی است. نمیدانم… حسی است در آدم که احساس میکند ضمن اینکه خودش دارد میدود، به بغلدستی هم کمک کند که او هم ببیند. اما واقعیت این است که آنموقع که آدم دارد بازی میکند، به این قضیه توجه ندارد. مخصوصاً در دورانی که فوتبال ایران مقداری آماتور است.
ببینید: پرویز قلیچخانی از دریچهی دوربین
یا حداقل نیمهآماتور …
یا به قول شما نیمهآماتور است. ما که نیمهآماتور آن را هم ندیدیم.
جالب است که شما هیچوقت پیراهن شمارهی ۱۰ را بر تن نکردید. ولی آیا بین مربیان خودتان، چه در سطح باشگاهی و چه در سطح ملی، کسانی بودهاند که این نقش ویژهی شما، به عنوان قلب و روح تیم، و کلا آنچه که میتوان گفت شاخص شمارهی ۱۰ است را برجسته کنند؟
نه به نظر من، سطح کار آنقدر نبود که این را تشخیص بدهند. البته کلا در سطح دنیا این لزوما مربیها نیستند که یک بازیکن را تشخیص میدهند. اصطلاحاً میگویند این "فلز" خود بازیکن است. در قدیم اصطلاحی بود که میگفتند: "بدن این آدم تیغ دارد" در رشتهی ورزشیای که بازی میکند. استثناها در خارج هم همینطور هستند. مثلاً در یک دورهی خاص یک زیدان پیدا میشود. در آن دوره، دو تا زیدان پیدا نخواهند شد. برای پیدا شدن آن یک نفر هم همهی عوامل دست به دست هم میدهند. شخصیت خود آن آدم، نوع رشدی که در زندگی و در زمین فوتبال داشته، تأثیراتی که بهجای گذاشته، همه و همه دست به دست هم دادهاند و یک بازیکن ناخودآگاه نوعی اتوریتهی بازی را در زمین به دیگر بازیکنان تیم تحمیل کرده و آنها هم ناخودآگاه پذیرفتهاند.
بشنوید: گفتو گو با پرویز قلیچخانی (بخش ۱)
بشنوید: گفتو گو با پرویز قلیچخانی (بخش ۲)
اتفاقاً یکی از ویژگیهای خود شما، بهخصوص در دوران اوجتان، این بود که در همه جای زمین حضور داشتید و یکی از روزنامهنگاران ورزشی آن موقع به شما لقب "هافبک ولگرد" را داده بود. ولگرد به معنای مثبت کلمه که همه جا هست. با این حساب، این خود شما بودید که این کار را میکردید، نه اینکه مربیان شما را به این سمت هدایت کنند.
درست است. مثلاً به بازی یوهان کرویف هم که توجه کنید، میبینید: درست است که هافبک بازی میکرد، ولی همه جا بود. هرکسی صاحب توپ بود، او سعی میکرد دور و بر او باشد، جا خالی کند برای پاس گرفتن، و ناخودآگاه بازیکنان دیگر تا او را خالی میدیدند، توپ را به او میدادند.
یعنی شما این احساس را هم داشتید که بازیکنان دیگر دنبال شما بودند؟
بله؛ تا یکی گیر میکرد، من نزدیک او بودم، یعنی خودم را میرساندم. شرایط خیلی فرق میکرد، من میرفتم تمرین بیشتری میکردم، چون از نظر فیزیکی مقداری درشتتر و سنگینتر بودم، شب و روز مرتب تمرین میکردم. قدرت بدنیام بد نبود، هم میدویدم و خسته نمیشدم و هم میتوانستم جا بگیرم. مثلاً ما بازیکنی داشتیم که تکنیکش خیلی بهتر از من بود، ولی در مسابقاتی که خیلی حساس بود، سخت میتوانست توپ را نگه دارد. ولی وقتی من میدویدم ، جای خالی میگرفتم … نمیدانم چگونه بگویم که سوءتفاهم پیش نیاید و حمل بر خودستایی نشود؛ به هر حال چیزهایی است که در دورههای خاصی برای یکی پیش میآید. البته اعتقاد خود من این است که تافتهی جدابافتهای نسبت به دیگران نیستم، ولی خب در همه جای دنیا اینگونه است که در هر دورهای کسی شاخص میشود. مثلاً در دورهای که کرویف در اوج بود، همه میگفتند که دیگر بازیکنی روی دست او نمیآید. اما بعد یک مرتبه مارادونا پیدا شد. وقتی مارادونا آمد، من خودم همیشه بازیهای او را که میدیدم میگفتم: نه دیگر، این بازی را تمام کرد، دیگر کسی نمیآید. بعد یکمرتبه، مسی پیدایش میشود.
زمانی که اوج درخشش شما بود، شما به عنوان بازیگردان و هافبک نفوذی بازی میکردید، ولی همه جای زمین بودید. فکر میکنم، به جز دروازهبانی، در همه پستها بازی کردهاید. خود شما چه پستی را ترجیح میدهید؟ و فکر میکنید لباس این پست برای شما دوخته شده است؟
من وسط زمین اگر مقداری آزاد باشم، راحتتر کار میکنم. یادم هست، زمانی که جوان بودم، وقتی مرا بک چپ میگذاشتند ، من میدویدم و میرفتم جلو و خیلی حمله میکردم. تا اینکه یکبار هافبک گذاشتند. دفاع و بک وسط هم که بازی میکردم، خیلی وقتها با توپ تا محوطهی هیجده قدم و پشت دروازهی حریف میرفتم. یعنی تا زمانی که قدرت داشتم، تمرین کرده بودم و آمادگی نفس داشتم، دوست داشتم همه جا بدوم؛ ضمن اینکه سرجای خودم هم بازی کنم. البته الان فوتبال جهان همینطوری است. الان در فوتبال جهان، همهی بازیکنان همه جا میتوانند بازی کنند.
فکر میکنم تنها بازیکنی باشید که سه بار پیاپی با تیم ملی فوتبال ایران قهرمان آسیا شدهاید.
راستش مردم دیگر خسته شده بودند. من بعضی وقتها میگفتم علت اینکه فوتبال ما اینقدر عقب است، این است که بازیکن کمتر ساخته میشود. به همین خاطر مردم دیگر از دیدن چهرهی من خسته شده بودند. خودم این را میفهمیدم و برای همین هم من موقعی فوتبال را کنار گذاشتم که هنوز میتوانستم بازی کنم. یادم هست، بعد از بازگشت از المپیک ۱۹۷۶، در یک مسابقه با یک تیم خارجی، آمدند در رختکن به گفتند که پس این هم بازی خداحافظی تو است و من هم گفتم بله. چون مقداری مسائل سیاسی هم مطرح بود. بعد از اتمام بازی مربی تیم مقابل گفته بود: من تعجب میکنم، این که بهترین بازیکن تیم بود، چطور دارد خداحافظی میکند؟! ولی خب، خودم هم خسته شده بودم و احساس میکردم طولانی شده است.
در سالهای ۱۹۶۸، ۷۲ و ۷۶ که شما با تیم ایران قهرمان آسیا شدید، همزمان با دورهای بود که فوتبالیستها و ستارگان بزرگی در فوتبال دنیا خود را مطرح کردند. آیا بازیکنانی بودند که الگوی شما بوده باشند؟
در دورهای خیلی از بازی دی استفانو خوشم میآمد. او کسی بود که همه جای زمین میدوید، تکنیک داشت، خسته نمیشد، پرکار بود. اما بعد از آن، نمیدانم به چه دلیلی، هرچه هم بارها در این مورد فکر کردم، دلیل آن را پیدا نکردم، کمتر میرفتم حتی بازی فوتبال را تماشا میکردم. شاید باور نکنید!
حقیقتا نه …
یک بار در اردوی تیم ملی در هتل میامی بودیم. چهارتا تیم خارجی هم آمده بودند که باید با آنها بازی میکردیم. یک تورنمنت بود. مثلاً تیم باکو دو روز قبل از بازی با تیم ملی یک بازی داشت و بچهها میرفتند این بازی را تماشا میکردند. اما من توی هتل میماندم و به دیدن بازی نمیرفتم. انگار با خودم میگفتم که بالاخره میروم توی زمین و بازی آنها را میبینم …
حوصلهاش را نداشتید یا به خودتان زیاد اطمینان داشتید؟
نه…نه… واقعاً اینطور نبود. اگر بخواهم بگویم به خودم اطمینان داشتم، بیخود گفتهام. اصلاً روحیهام اینطور بود. میگفتم: خُب میروم بازی میکنم، الان چه چیزی را تماشا کنم؟… حال شاید مقداری هم اطمینان بود، اما میگفتم او هم بازیکن است دیگر، من باید بروم بازی خودم را بکنم. برای همین خیلی راحتتر توی زمین بودم. توی زمین زیاد سختی نمیکشیدم. یا مثلاً به هو کردن و اینگونه مسائل اصلاً فکر نمیکردم.
پیش آمده که شما را هو کنند؟ شخص شما را، نه کل تیم را؟
یادم هست یک بار در تیم تاج در برابر تیم گارد بازی میکردم. تیم گارد (به همراه پرویز دهداری) یک دوره خوب کار کرده بود، پنج شش بازی پشت هم را برده بوده و به "گربه سیاه" معروف شده بود. تمام پرسپولیسیها هم آمده بودند امجدیه که تیم گارد را تشویق کنند. به رایکف، سرمربی تیم، گفتم که مرا برای دفاع وسط نگذار و از او خواستم که دروازهبان را عوض کند. به او گفتم: بازی حساس است و اگر یک گل الکی بخوریم، وضع خراب میشود. همین هم شد. در عرض یک ربع تیم گارد به ما دو گل زد. من دیگر اینقدر عصبی شدم که به هافبک گفتم: تو برو دفاع وسط و خودم دفاع را ول کردم و آمدم جلو در صف فورواردها و حمله کردیم. سه گل به تیم گارد زدیم و در نهایت سه بر دو و یا چهار بر دو بازی را بردیم. یادم هست، لحظهای که دفاع را ول کردم و توی حمله بودم، رفتم که توپ را بگیرم، توپ طرف جایگاه بود و یکباره دو تا از پرسپولیسیها که آنجا نشسته بودند، فحش دادند که برو سر جای خودت بایست، چرا آمدهای جلو. من یک لحظه مکث کردم و دیدم خود تماشاچیان دارند آن دو سه نفر را که داد زده بودند دعوا میکنند. ولی نه؛ واقعیت این است که زیاد کاری به کارم نداشتند.
با این حساب توجه چندانی نمیکردید که ترکیب و آرایش تیم از دید مربی چگونه است؟
مقداری برای مربیان مشکل بود. البته اگر آدم عاقلی بود میفهمید که من هیچ نوع اتوریتهای را نمیخواهم تحمیل کنم و ناخودآگاه به نفع او کار میکنم. چنین مربیای این را میفهمید و خیلی وقتها رابطه خوب بود. اما بعضی از مربیان که متوجه این قضیه نبودند، برایشان مشکل به وجود میآمد. یعنی این کار بعضی از مربیها را اذیت هم میکرد. در صورتی که مربیای مانند فرانک اوفارل که از انگلیس آمده بود و آدم گردن کلفتی هم بود، چون میفهمید، حتی میآمد مرا کنار میکشید و با اینکه زبانش انگلیسی بود، به شکلی با من گفتوگو میکرد و نظر مرا میپرسید. یعنی وقتی مربی حس میکرد بازیکنی صادقانه و با خلوص نیت با او حرف میزند و نمیخواهد دستهبندی کند، روی او تأثیر میگذاشت و توجه میکرد.
شما در باشگاههای مختلفی توپ زدهاید و جزو معدود بازیکنانی هستید که خیلی راحت میتوانستید در دوران اوج و درخششتان در خارج از کشور هم بازی کنید. ولی گویا جور نشد؟
نه دیگر نشد. در چند کشور که برای بازی رفته بودیم، میخواستند که آنجا نماندیم. خارج برای من مسئله شده بود. دو بار هم از دو کشور به ایران آمدند و ما را خواستند. یک نمونهی آن ترکیه بود که از آنجا دلالی آمد و من و جلال طالبی را خواستند. اما وقتی مسئله جدی شد و به پای قرارداد رسید، بدون اینکه خود ما خبر داشته باشیم، دیدیم روزنامههای کیهان و اطلاعات عصر نوشتهاند که قلیچخانی و طالبی وطنشان را دوست دارند و آن را ترک نمیکنند. ما خیلی ناراحت شدیم و فردای آن روز با جلال طالبی رفتیم دفتر سازمان تربیت بدنی، پیش آقای قرهگزلو که آن موقع رییس سازمان بود. او ما را با خوشرویی پذیرفت و گفت ناراحت نباشید، این دستوری است که از دفتر مخصوص شاه دادهاند و ما اطلاعیهاش را به روزنامهها دادهایم. قرار شده مقدار قابل ملاحظهای از همان پولی که ترکیه میدهد را خود تربیت بدنی به شما بدهد.
کدام باشگاه بود؟
باشگاه شکراسپور بود. چون قبل از آن یک بار که به ترکیه رفته بودیم. از آنجا گذرنامهام را برداشتم و دلالی مرا به باشگاه بایرن مونیخ برد، چون تیم آماتور بایرن مونیخ سال پیش از آن به تهران آمده بود و مربی تیم به من یادداشت و شماره تلفن داده بود و خواسته بود که برای بازی در این باشگاه به آلمان بروم. ۴۳ روز در اردوی بایرن مونیخ ماندم و با آنها تمرین کردم. روزنامهها کلی در اینباره نوشتند، عکس انداختند و اصلاً یک خورده هول شده بودند. اما وقتی مسئولان باشگاه گذرنامهام را دیدند، گفتند این گذرنامه تو سیاسی است و باید اجازه بگیری. علت آن هم این بود که آن موقع در چارچوب پیمان سنتو بین ایران، پاکستان، ترکیه، وقتی ما برای بازی به ترکیه میرفتیم، فدراسیون فوتبال برای اینکه پول خروجی ندهد (مثل اینکه نفری هزار تومان پول خروجی بود)، مسئله را میانداخت به گردن وزارت خارجه و وزارت خارجه هم برای اینکه پول گذرنامه ندهد، گذرنامه آبیرنگ سیاسی (دیپلماتیک) برای ما میگرفت. آن سال هم گذرنامه من دیپلماتیک بود. البته اشتباه خود من هم بود که آن موقع درکی از مسائلی مانند پناهندگی نداشتم. وقتی هم به سوئیس رفتم که در آنجا پناهنده شوم، مسئولان بخش پناهندگی وزارت امور خارجه سوئیس گفتند که روابط ما با ایران خوب است. از سوی دیگر در ایران هم یکی دو نفر در کیهان ورزشی مقاله نوشته بودند، سردبیر کیهان ورزشی هم پیغام میداد که بیا، الان خوب نیست، خطرناک است، مسئلهی خانواده و… این گونه بحثها …
برای خود شما چه احساسی بود؟ در چهل روزی که با بایرن مونیخ تمرین کردید، احساس نمیکردید وارد دنیایی دیگر شدهاید و امکان پیشرفت دارید؟
عکسهای روزنامههای آن دوره در این زمینه را در ایران داشتم. البته الان دیگر به آن عکسها دسترسی ندارم. به هر حال ۴۰ روز با بایرن مونیخ تمرین کردم و تیم هم در آن فاصله دو تا بازی داشت. روزنامهها عکسهای تمرینها و بازی را انداخته بودند و مینوشتند که کسی آمده که از "گرد مولر" بالاتر است و… چون همهیکل او بودم. واقعاً خیلی تحویل گرفتند و خیلی راحت میخواستند مرا نگه دارند، منتها سر گذرنامه، وکیل باشگاه گفت که با این گذرنامه امکانپذیر نیست و به این میماند که یک دیپلمات ایرانی آمده باشد، پناهنده شود.
در عرض چهل روزی که با بایرن مونیخ تمرین میکردید ، از لحاظ فوتبال حس کردید که در دنیای دیگری دارید کار میکنید؟
بله دیگر همینطور بود. البته ما در ایران مقداری با رایکف کار کرده بودیم. ولی خب در بایرن مونیخ نوع تمرینها هم خیلی متفاوت بود. هر روز که به تمرین میرفتی، یک دست لباس، گرمکن، کفش، جوراب، لباس تمرین و لباس بعد از تمرین و… همه را اندازه گرفته بودند و برایت آماده کرده بودند. ما این چیزها را در ایران نداشتیم. یادم هست که برانکو زبچ، از بازیکنان معروف یوگسلاوی سابق و مربی وقت بایرن مونیخ، خیلی از بازی من خوشش آمده بود و در یارگیریها که دو تا تیم مقابل هم بازی میکردیم، مرا هافبک میگذاشت. آن موقع مد شده بود که همهی تیمها "من تو من" تمرین میکردند و او مرا همیشه مقابل مولر میگذاشت.
از پس گرد مولر برمیآمدید؟
البته یک کمی. ولی راستش نه، او واقعاً اعجوبهای بود. میدوید، خسته میکرد و کاری میکرد که آخر سر من شب نتوانم از خستگی بخوابم. ولی میدویدم. جوان بودم، انرژی داشتم و دوست داشتم خودم را نشان بدهم. خیلی علاقهمند بودم.
برگردیم به موضوع بازیسازی و اتوریته در زمین. از این صحبت کرده بودید که در گذشته، در دوران اوج، تیم را همراهتان میکشیدید؛ در تیم ملی به چه ترتیب بود؟ آیا بازیکنان دیگری هم در تیم ملی بودند که همراه شما این خصلت را داشتند؟ اتوریتهی شما در تیم ملی هم پذیرفته شده بود یا بازیکنانی بودند که به شکلی کنار نمیآمدند؟
نمیدانم… من واقعاً توجه نمیکنم. باید از خود بازیکنان آن موقع پرسید.
عکس بسیار جالبی از شما و علی پروین وجود دارد که شکمهایتان بههم میخورد، روبروی هم ایستادهاید. با پروین چطور کنار میآمدید؟ چون او هم تیپی است که بعداً بازیساز بود و اتوریته محسوب میشد. هماهنگی شما در زمین چطور بود؟
خوب بود… خوب بود. علی از همان ابتدا تا زمانی که من بودم، علیرغم همهی بدیها، خوبیها و هر اخلاقی که دارد، اتوریته و موقعیت من را قبول کرده بود. هرجا هم از او نظر میپرسیدند - حتی دو سه سال پیش هم - گفته بوده: فقط فلانی (قلیچخانی). یعنی سنگهایش را با من وا کنده بود.
زندگینامهی شخصیتها و بازیسازهای فوتبال را که بررسی میکردیم، هیچکدام از آنها به عنوان ۱۰ زاده نشده بودند. یعنی اول ۱۰ نبودند و معمولاً بعد از دورهای به آن پختگی رسیده بودند که همه اقتدارشان را بپذیرند.
همینطور است. معمولاً به جز یکی دو تا استثنا در تاریخ، اغلب یک دوره طول میکشد تا به این حد برسند. البته در دورهی جوانیشان و زمانی که هنوز به پختگی نرسیدهاند، بازیکن خوبی هستند. ولی تا اینکه آن ویژگیها هارمونیای پیدا کنند که تیم بتواند به اتکای آنها کار کند، بود و نبودشان توی تیم تأثیر بگذارد، زمان میخواهد. یادم هست در کیان که بازی میکردم، اگر یک روز نبودم… یعنی در کیان، بازی که میکردیم، میبردیم. در دبیرستان هم همینطور بود. حتی در تیم ملی هم مواقعی بود که خودم احساس میکردم؛ اگر آدم سر فرم بود و میرفت، بازی آن روز تیم خیلی با روزهای دیگر تفاوت میکرد.
به گذشته که نگاه میکنید، بازیای هست که بگویید این بهترین بازی من بود؟
وجداناً نه…
همهی آنها خوب بودند؟
نه… نمیتوانم بگویم کدام است، یادم نمیآید. هرکدام از بازیها برای من یک ویژگی دارد. وقتی اینطور صحبت میکنم، رفقای من میگویند که این را نگو، چرا با احساسات مردم بازی میکنی؟! اما من فکر میکنم باید راستش را بگویم. مثلاً در مورد بازی با اسرائیل، همه میگویند: "آقا! آن گل تاریخی تو به اسراییل". اما من اصلاً تاریخی در آن نمیبینم. در آن بازی، بازی ۱۰ دقیقه بند آمد و اسرائیلیها قهر کردند. موقعی که ما گل زدیم و مساوی شدیم و بین کلانی و بهزادی دعوا بود که هرکدام میگفتند ما گل را زدهایم، واقعاً توپ توی گل نرفت. داور کنار خط پاکستانی بود، داور وسط هم هندی. اسرائیل را نیز هیچ کشوری راه نداده بود و ایران با گردن کلفتی قبول کرده بود که این بازیها را در ایران انجام بدهد و باید ایران اول میشد که بتوانیم بگوییم: شما در جنگ از اسراییل شکست خوردید، ما در ورزش اسرائیل را شکست دادیم. بعد هم موقعی که من آن توپ را گرفتم، شوت زدم که برود طرف گل. در بازی اینطور نیست که تو تصمیم گرفتهای بزنی توی گل، دقیقههای آخر بود، محکم شوت کردم برود، شانسی رفت توی گل. وقتی من اینطور میگویم، میگویند نه… این شکستهنفسی است. اما این واقعیت است و حقیقت را باید همانطور که هست گفت. برای همین است که میگویم این شانس است.
نمونههای خاطرهانگیز دیگری در ذهن دارید؟
در بازی ایران با استرالیا، من برای دهنکجی به یکسری روزنامهها آمده بودم که بگویم: من بهترین هستم، من اینام ، حالا شما چه میگویید؟ بروید بگویید که این به مملکت خیانت کرده، ساواک کسی را بیخود دستگیر نمیکند و… اینطوری گفته بودند دیگر و نوشته بودند که اصلاً او را فردا توی تیم نگذارید. من هم رفته بودم که جواب این صحبتها را بدهم و میدانستم که خوب هم بازی خواهم کرد. در تیم ملی معمولاً پنالتیها را مظلومی و علی پروین میزدند و در صورتی که آنها نمیزدند، من آن را میزدم. وقتی توپ اول پنالتی شد، مظلومی رفت توپ را برداشت، علی پروین دوید رفت توپ را از دستش گرفت و گفت: نه…نه، و توپ را آورد داد به من. بعد هم معلوم شد که هر دو میخواستند توپ را بیاورند به من بدهند. من هم توپ را گرفتم و کاشتم. امیرآصفی، مربی من، بعدها میگفت: من رویام را آنطرف کردم و فکر کردم حالا روزنامهها اینطور نوشتهاند، اگر او توپ را بگیرد و بزند توی گل، تکلیف چیست؟! ولی خودم میدانستم که میزنم توی گل. اصلاً مصمم آمده بودم و برایم مسئلهای نبود. خیلی راحت توپ را کاشتم و زدم. میفهم چرا آنجا این احساس را داشتم که حتماً خوب بازی کنم. میخواستم بگویم که من این هستم و حق با من است، چه میگویید که او خائن به مملکت است. چون آن موقعها هر کسی مخالفت میکرد، میگفتند خائن به مملکت است.
آیا این حس را دارید که خیلی حق شما به عنوان فوتبالیست ضایع شده؟
نه… نه به این عنوان که بخواهم شکسهنفسی کنم. اما به خصوص ورزش زمان دارد. مثلاً در هنر، تو قصهنویس یا شاعر میشوی و تا دم مرگات هم میتوانی شعر بگویی. حال ممکن است شعر بد بگویی، در یک دوره شعر خوب بگویی و در دورهای شعرهایت بد باشند. ولی ورزش مانند یک دورهی درس خواندن است. مثلاً داری درس میخوانی و میخواهی دیپلم بگیری، میرسی به کلاس ۱۲، امتحان میدهی، شاید دو سال هم رفوزه شوی، اما در نهایت دیپلم خودت را میگیری و تمام میشود. دیگر به عقب برنمیگردی. قهرمان شدن در ورزش هم، به نظر من، در این دایرهی زندگی انسان است. وقتی به جایی میرسد، تمام میشود. دیگر دورهی قهرمانیاش تمام شده. تا آنجا آمده و هر چه هم حقش بوده، گرفته است. حال ممکن است این وسط بیانصافی هم بشود، حق یکی در جایی خورده شود، به یکی ظلم شود و… اینها هم هست…
اما برای نمونه به "بازی خداحافظیتان" اشاره کردید که برای دیگران اصلاً قابل درک نبود که چرا بهترین بازیکن تیم دارد خداحافظی میکند؟
آن دیگر خواست فدراسیون بود. چون بعد از آن دستگیریها و جار و جنجالها، فدراسیون خسته شده بود و موضوع دیگر مسئلهساز شده بود. در المپیک مونترال هم در نمایشگاه، جلوی شاهپور غلامرضا اتفاقی افتاد که دیگر کامبیز آتابای، دیدهبان و اینها به حشمت، مربی تیم، گفتند که دیگر پرویز برایمان مسئلهساز شده. من هم گفتم خودم میروم دیگر. خودم خداحافظی میکنم، ولی خب هیچ مراسمی هم نبود.
مصاحبهگر: شهرام احدی
تحریریه: بابک بهمنش