از «خانه سیاه» به خانه فروغ • بخش دوم
۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبهدر مونیخ آلمان با مردی ملاقات میکنم که راه درازی آمده است. از جایی که برای کمتر کسی آشناست. نام او حسین منصوری است. نامش به یک نام بزرگ در ادبیات معاصر ایران گره خورده است. او پسر خواندهی فروغ فرخزاد است. از جذامخانهی باباباغی تبریز تا به خانه فروغ در تهران و سپس خیلی زود «فرنگ» راه زیادی است. اما او این را میگذارد به حساب سرنوشت که راه پسر بچهای را از «خانه سیاه» میکشاند به خانهی فروغ، «خانهی روشنایی.»
برای دیدن تصاویری از حسین منصوری اینجا را کلیک کنید
خانه سیاه است عنوان فیلمیست که فروغ فرخزاد در سال ۱۳۴۱ آن را با تهیهکنندگی ابراهیم گلستان در جذامخانه تبریز ساخت. فیلمی که به آشنایی او با حسین، یکی از پسر بچههای حاضر در فیلم، انجامید. این آشنایی در طول ۱۳ روز فیلمبرداری سرانجام به این تصمیم فروغ منجر شد که حسین را از خانوادهاش بگیرد و با خود به تهران ببرد.
آنچه در پی میآید بخش دوم از متن گفتوگوییست با حسین منصوری، درباره زندگیاش پیش از فروغ، با او و پس از او.
چند ساله بودید که فروغ آمد به باباباغی و او را دیدید؟
شش ساله. تقریباَ هر روز هم میآمد و با هم صحبت میکردیم. در ضمن این را بگویم که بعدها خیلیها گفتند که من شباهتی به پسر فروغ، کامی داشتم. من با کامی نزدیک به ۲۰ ماه در لندن زندگی کردم، شباهتی ندیدم. تا اینکه یک روز عکسی دیدم که از تهران برایم فرستاده بودند که کامی شش، هفت سالش بود و کنار پدرش ایستاده بود. واقعاَ اولین بار که عکس را دیدم فکر کردم خودمم. حتی به خانم فرزانه میلانی هم نشان دادم گفتم ببینید من و پرویز شاپور. اول گفت چه جالب. بعد یک مقدار فکر کرد و گفت شما نمیتوانستید در آن سن با آقای شاپور عکس داشته باشید. گفتم نه من نیستم، این کامیست.
از دیدارهای بعدیتان با فروغ بگویید.
فروغ هر روز میآمد.
چقدر طول کشید این ماجرا؟
فروغ ۱۲ روز فیلمبرداری میکرد. روز ۱۳ام بار را بستیم و آمدیم تهران.
پس شما هم همزمان با فروغ آمدید تهران؟
بله، مساله ضربتی بود! فروغ به خواهرش گلوریا گفته بود که تا روز آخر تصمیم نداشت. واقعا در لحظه تصمیم گرفت. فروغ قبل از اینکه صحنه فیلمبرداری کلاس شروع شود، گفت حسین من میخواهم تو چهار تا چیز را بگویی. میتوانی بگویی؟ اگرچه هنوز درست نمیتوانستم مقابلش حرف بزنم، اما در دلم گفتم صبر کن، من جوری برایت بگویم که متوجه شوی میتوانم خوب حرف بزنم. من که نمیدانستم فیلمبرداری و فیلم چیست. چهار تا کلمه را فقط به خاطر خودش گفتم. فروغ همان جا متوجه شد که بچه دارد با او حرف میزند. بچه دارد میگوید میتوانم حرف بزنم. بعد به گلوریا گفته بود، همان لحظه بود که فکر کردم هر اتفاقی بخواهد بیفتد، بیفتد، من این بچه را با خودم میبرم.
فروغ همیشه به ندای درون خودش وفادار بود. این صدا همان صداییست که شعرهای او را به او دیکته کرده است. فروغ یک شاعر الهامی ست. روز آخر که می خواستند از باباباغی بروند، فروغ از تک تک بیمارها خداحافظی کرد. بیمارها خیلی به او علاقهمند شده بود. در یک مجلس عروسی که قسمتیاش را شما در فیلم میبینید٬ فروغ در آن مجلس رقصیده است. حیف که فیلمبرداری نشد. حتی بیمارها برای سلامتی او دعا میکردند٬ و نکته عجیب ماجرا همین جاست که بیمارها برای سلامتی او دعا میکردند. این نشان میدهد که چقدر بیمارها علاقهمند شده بودند به فروغ و بیش از همه پدر خود من. درست فروغ را شناخته بودند. آن هم درست در دورانی که در مجله فردوسی روشنفکران مرکز آن مقالات را مینوشتند و فروغ را رنج میدادند.
آدمهای بیمار و گمنام فروغ را بهتر شناخته بودند نسبت به آن منتقدان ادبی که آن مقالات پرت را مینوشتند و باعث شدند فروغ به آنها در آن شعر "تنها صداست که میماند" جواب بدهد. بعد از انتشار تولدی دیگر اسم فروغ مطرح شد. یک عدهای که خود را شاعر میدانستند از اینکه اینطوری فروغ گوی سبقت را ربوده٬ به دست و پا افتادند و سعی کردند متوقفاش کنند. در مقالاتشان شعر فروغ را شعر رختخوابی قلمداد کرده بودند و این فروغ را خیلی رنج داد. فروغ سعی کرد بفهمد چرا به او میتازند. خیلی خوب سنجید که اینطور شعر را شروع کرد: چرا توقف کنم؟ چرا؟
فروغ آمده بود خداحافظی کند. این صحنه را درست یادم است. از پدرم پرسید چه کار میتوانم برای شما بکنم؟ پدرم گفت ما در این جا احساس خوبی نداریم. خیلی اینجا محیط آلودهایست. واقعا هم همینطور بود٬ باباباغی خیلی محیط فشردهای بود. خواهش کرد اگر رفت مرکز کاری کند که ما را دوباره به محرابخان بفرستند. که همینطور هم شد٬ فروغ که رفت تهران کاری کردند که دوباره خانوادهام به محرابخان برگردند.
خواهر و برادر هم داشتید؟
بله٬ وقتی فروغ من را برد٬ یک خواهر داشتم که دو سال از من کوچکتر بود به اسم مرضیه و یک خواهری که تازه به دنیا آمده بود به اسم راضیه. بعد از من هم یک خواهر دیگر به دنیا آمد به اسم منیژه. بعدها فروغ باعث شد یکی از خواهرهایم را هم یک خانمی در تهران به فرزندی بپذیرد. آن خواهرم الآن در کانادا به سر میبرد.
خلاصه صحبتفروغ با پدرم که تمام شد، پدرم گفت اگر ممکن است حسین یک لحظه از اتاق برود بیرون. من رفتم بیرون. هنوز شک نبرده بودم که چه اتفاقی میخواهد بیفتد. در آن دو سالی که در یتیمخانه محرابخان خارج مشهد نگهداری میشدم خیلی رنج برده بودم و خوشحال بودم که تازه پیوستهام به خانوادهام. یهو خواهرم مرضیه آمد و هیجانزده با لهجهی مشهدی گفت٬ حسین حسین میخواهند تو را ببرند. خواهرم شدید مضطرب بود. با خودم فکر کردم اگر خواستند من را ببرند پا میگذارم به فرار. در باز شد دیدم مادرم یک چمدان کوچک در دستش است. پدرم با چوب زیر بغلش میآمد. پدرم شروع کرد به صحبت کردن که حسین جان اینجا تو مریض میشوی٬ برایت خوب است که با خانم فرخزاد به تهران بروی. آنجا مدرسه میروی. من منتظر بودم که صحبتهای پدرم تمام شود تا فرار کنم. فروغ آنجا بود و فکر میکنم که فهمید بچه چه نقشهای دارد و کاری کرد که تا آن لحظه نکرده بود. دست من را گرفت. دست فروغ دستیست که در باغچه بعدها کاشته شد و سبز شد. من خشک شدم و هیچ کاری نکردم. در قطار که نشسته بودیم به خودم آمدم. من قطار به زندگیام ندیده بودم. شروع کردم به لرزیدن و فروغ همه راه من را در آغوش گرفته بود.
آمدید تهران کجا مستقر شدید؟
وقتی آمدیم تهران به خانه فروغ رفتیم، خانهای در محله مزینالدوله، طرفهای استادیوم امجدیه. یک آپارتمان دو سه اتاقه بود که یک بالکن بزرگ داشت و نمای بیرونیاش نمای شهر بود. شب بود که رسیدیم و هیچ کس نبود. فروغ دو تا مرغ عشق داشت یکی سبز و یکی آبی. آنها را به من نشان داد. خوابیدیم و روز بعد رفتیم استدیو گلستان. چند ماه بعد شاید هشت ۹ ماه بعد فروغ رفت به منزلی در دروس شمیران. خانهای که زمینش را گلستان خریده بود. کلاس دوم دبستان بودم که فروغ به آن منزل جدید رفت. سال ۴۲ یا ۴۳. این تنها سالی بود که تمام وقت با فروغ بودم. سال اول من در یک پانسیون بودم. اسمش بود پانسیون پروین. چون هیچ جا اسم من را نمی نوشتند و فروغ هم اصرار داشت اسم من را بنویسند در کلاس سوم. می گفتند خانم این بچه شش ساله است کلاس اول هم نمیشود نوشت اسمش را. فروغ میگفت این بچه روزنامه میتواند بخواند. راست هم میگفت چون در آن خانهای که دو سال بودم٬ خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. یکی از دلایلی هم که من را آورد همین بود.
از مدرسهای به مدرسهی دیگر میرفتیم. دفعه آخر فریاد زد که بخدا این بچه روزنامه میخواند. گفت:«حسین جان بخون.» روزنامه را برداشتم و خواندم: «دلایل جنگ کَره!» همه خندیدند. خلاصه آن پانسیون اسم من را البته برای کلاس اول قبول کرد بنویسد٬ که کاش نمینوشت. آن خانمی که مدیر آن شبانهروزی بود بلایی سر من آورد که من آرزوی بودن در خانهی سیاه را میکردم. بعدها البته من با گمانهزنیهای خودم به این نتیجه رسیدم که این خانم با فروغ از روی حسادت دشمنی داشت. چون از میان زنان هم کم نبود کسانی که با فروغ دشمنی میکردند.
در آن مدت فروغ را چند وقت یک بار دیدید؟
پنجشنبهها ظهر میآمد. با ماشین آلفاروی آبیاش و من را میبرد خانه و شنبه صبح هم برممیگرداند و گاهی اوقات شنبه صبحها خودم را میزدم به مریضی. آن خانم هم خیلی جفا میکرد. یادم است بچهها غروبها مینشستند تلویزیون تماشا میکردند تا برنامه شروع میشد به من میگفت حسین تو برو بخواب. واقعا مثل یک بچهی جزامی رفتار میکرد با من. میرفتم توی سالن بزرگ که همه پر تختخواب بود گریه میکردم. خیلی وقتها تازه باز میآمد در اتاق و من را میزد. خیلی نامردی بود! ولی من به فروغ هیچ چیزی نمیگفتم. چون نمیخواستم آزرده شود از مسایل مربوط به بودن من پیشش و اینطور نباشد که سربارش باشم.
با خانوادهتان تماس داشتید؟
نه! خانواده ی من و فرخزاد درست نقطهی مقابل همدیگر بودند. برای اینکه بتوانید خودتان را با شرایط خانوادهی جدید وفق دهید٬ باید پل را پشت سرتان خراب میکردید و من چنان وابستگی شدید به فروغ پیدا کردم که این پل خود به خود فرو ریخت. یک عکس به شما نشان میدهم که فردای روزیست که فروغ من را آورده ٬ شما این عکس را که میبینید نمیتوانید باور کنید این عکس یک بچه از خانوادهی جذامیست و روز قبلش در جذامخانه بوده است. یکی از ترسهای بزرگ من این بود که فروغ من را دوباره برگرداند به جای اولم. وابستگی شدید و وحشتناک داشتم به فروغ. یک نوع عشق.
برای خواندن بخش سوم گفتوگو اینجا را کلیک کنید
بازگشت به بخش اول گفتوگو
مریم میرزا
تحریریه: یلدا کیانی