1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

راضیه اعتمادی: رفتم قابله شوم- شاعر برگشتم

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

اگر خر دُم نمی داشت و اگر دست مامایم به دم خر نمی رسید، این دنیا را نادیده به آن دنیا می رفتم. مادرم در آخرین هفته های بارداری، سوار بر الاغی به دنبال دیگران راه دراز و دشوار گذار مهاجرت را می پیمود.

https://p.dw.com/p/11Vt9
راضیه اعتمادی، نویسنده افغان
راضیه اعتمادی، نویسنده افغانعکس: DW

در آن کوره راه کوهستانی- به هر تقدیری که بود - خر در سراشیبی می لغزد. مامایم که متوجه می شود از دم خر می گیرد و به کمک دیگران از لغزیدن مرکوب و راکب به قعر دره جلوگیری می کند. مادرم از این شوک، دچار درد ولادت می شود و من بی خبر از حادثه به دنیا می آیم. این ماجرا روز پنجم جولای سال 1982 در مسیر مهاجرت از ولایت دایکندی به پاکستان اتفاق افتاد. تا به یک ساله گی رسیدم به سادگی سفر طولانی از افغانستان به پاکستان و از پاکستان به ایران را تجربه کردم. شاید به همین خاطر باشد که به سادگی دست به سفر می زنم و برنامه و برنامه سازی، و مهمات چندانی نمی طلبم.

در ایران همانند بسیاری افغانهای دیگر مقیم آن جا، به ادراک مهاجر بودن رسیدم...

مفهوم افغان بودن با عشق مفرط به وطن و ملتم، چیزی هایی بودند که پدرم به من آموخت. از او آموختم تا مفتخر باشم به آن چه که هستم - اگر چی گویا عده یی می خواستند با نام ملیت مان ما را ناسزا بگویند و به خیال ساده انگارانه یشان تحقیرمان کنند.

سال 2001 سالی بود که تروریستان به آسمانخراش های نیویورک حمله کردند و خبر این فاجعه تمام کانال های خبری را پر کرد. در همین سال من هم به کانکور «حمله» نمودم و به یکی از دانشگاه هایی که به هیچ عنوان افغان نمی پذیرفت نفوذ کردم- به این می گویند «عامل نفوذی». چهار سال زندگی شیرین لیلیه را تجربه کردم. در این مدت با آدم هایی که حتا یک نفرشان هم افغان نبود، زیر یک سقف زیستم و با بسیاری شان دوست شدم.

تحصیل در دانشگاه در عین این که علم محض قابله گی را به زور سوته در کله ام فرو برد، مرا درگیر چیزی به نام شعر و داستان هم ساخت. همقطارانم، جوانان با انرژی و فعالی بودند. میل شدید به فعالیت های اجتماعی- و به خصوص دانشجویی- عاملی شد تا با انجمن شعر دانشگاه همراه شوم. این انجمن صرف برای آشنایی با شعر بود. آن جا به این نتیجه رسیدم که شعر دنیای جالبی است. امتحان که کردم دیدم می توانم شعر بسرایم. شعرهایی که در من جاری شدند، همه دارای درونمایه ی اجتماعی بودند. به هر رو، رفتیم قابله شویم شاعر برگشتیم!!! بد نشد. شاعری را هر انسانی باید تجربه کند.

در سال 2005 فارغ التحصیل شدم. امکان کار به دلیل قوانین به خصوص در ارتباط با کار اتباع خارجی برای من امکان پذیر نبود. ناگزیر بودم برای رهایی از بیهوده بودن، معلمی در مدارس خودگردان را تجربه کنم. معلمی، به هیچ عنوان با روحیات من سازگار نبود- مثل قابله گی. چرا دروغ؟ معلم خوبی نبودم! بعد از دو سال کاسه صبرم لبریز شد. به کمک پروژه ی بازگشت مهاجرین تحصیل کرده توسط سازمان بین المللی مهاجرت(IOM) به تنهایی به جایی که متعلق به من بود، برگشتم.

از سال 2007 دیگر روزمره می شنیدم: «اینجا کابل، صدای جمهوری افغانستان...»

هر روز کابل، تجاربی برابر یک سال در ایران را برایم داشت. آدمها، آدمها، آدمها. بسیاری ها از کابل متنفر هستند: از گرد و خاک کابل؛ از سرک های پخته ی شرحه شرحه که حرکت موتر بر رویش جگر آدم را تکه تکه می کند؛ از مردمی که به گفته ی بعضی ها «بی فرهنگ» هستند؛ از خانه هایی که همه گلی هستند؛ از پمپ آب؛ از ملی بس ها و از چی و چی و چی. ولی من عاشق جایی هستم که وقتی در سرک هایش راه می روم، می دانم مال من است. با اطمینان گام بر می دارم. هرچند می توانستم خشونت ناشی از سالها جنگ را در نگاه مردم، در آهنگ صدای شان، در کلماتی که استفاده می کنند، در حرکات شان، در سوراخهایی که در دیوارهای خانه های توسط مرمی ها ایجاد شده بودند، احساس کنم. ولی چه کنیم؟ این یک واقعیت است. همه هنوز گویا تفنگ هایشان را در تهکوی پنهان کرده اند. گویا می دانند دوباره به کارشان می آید. پس چرا باید بیان شان را مهربان کنند؟!

در کابل باز پس از چند سالی سراغ شعر رفتم و ناخودآگاه به ورطه داستان کشیده شدم. و فهمیدم :خوب در حیطه ادبیات جای کار من کجاست؟ داستان را بهترین قالب برای بیان آن مسایلی اجتماعی یافتم که روحم را می خورند. گام های داستان نویسی را در موسسه ی «در دری» با کمک دوستان برداشتیم. برقرار بودیم تا... بعد دو سال زندگی پرمشغله و کار در کابل، ناگهان احساس کردم قوی نباشم به حکم قانون جنگل خورده می شوم. قدرت عضلانی و سیاسی را به اهلش سپردم. از من در این عرصه کاری ساخته نبود. مصمم به کسب قدرت علمی شدم که در سیاسیون و عضلانی ها توانش نیست. در سال 2010 برای ادامه تحصیل در بخش ماستری «تغذیه و رژیم غذایی» به هندوستان رفتم. باید خالیگاه های علمی در افغانستان پر شود. هم اکنون سال اول ماستری تغذیه را در شهر حیدرآباد ایالت آندراپرادش هندوستان می خوانم. فکر می کنم روزی که بازگردم یکی از نیازهای علمی افغانستان را برآورده خواهم کرد.

شاید نیاز به یک نویسنده توانمند زن را نیز درافغانستان برطرف سازم- تا دیده شود «قلمزن» چی در «تقدیر» آورده است...

«روزهای تغییر» نمایشنامه یی است که برای سلسله ی «بشنو وبیآموز» نوشته ام. سوژه اصلی نمایشنامه رابطه صحت، محیط زیست و آگاهی عامه است. این جا بود که دانش طبی و ذوق داستان نویسی ام با هم گره خوردند. برای جستجوی قهرمانان نمایشنامه نیز جستجوی زیاد ضرورت نبود. اینان در دور و برم بودند- میان همسایگان در به دیوار.

دویچه وله

ویراستار: عاصف حسینی