«خالده فروغ مهمترین شاعر افغانستان»
۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعهرادیو صدای آلمان در سلسله "یک آفرینشگر، دو دیدگاه" به معرفی تعدادی چند از شاعران و نویسندگان معاصر افغانستان می پردازد. این برنامه به کوشش نعمت حسینی، نویسنده و پژوهشگر افغان تهیه می گردد. در این سلسله کوشش می شود تا کوتاه به زندگی آفرینشگران پرداخته شده و آثار آنها توسط دو منتقد بررسی شود. البته رادیو صدای آلمان پذیرای نقد و نظر سایر منتقدین نیز می باشد.
**************
خالده فروغ به نظر نگارنده، بعد از قهار عاصی تا هنوز مهم ترین شاعر افغانستان است. ویژگی های که شعر هر دو نفر دارند، شاعرانگی ناب و تفکر شاعرانه، کشف های کاهنانه و تازگیشان است. وقتی می گویم این ویژگی ها منظورم این نیست که در همه شعرهای این شاعران می توان این ویژگی ها را پیدا کرد. منتقدان بحث من می توانند کلی شعر در بین شعرهای این ها پیدا کنند که گاهی حتی ارزش بحث هم ندارند. و این بحث دیگری است. بحث مسلکی برخورد کردن با شعر کاریست که در افغانستان هیچ وقت اتفاق نیافتاده است.
سال ها پیش در مجموعه نقدهای من در کابل، خیلی از نویسندگان افغانستان بر من به خاطر ستایش از خالده فروغ خرده گرفتند. اما راستش در طی این سال ها باور من نسبت به خالده بیشتر شده است و کمتر نه. خالده فروغ با این غزل جمالی در ایران مشهور شد. غزلی که سیمین بهبهانی نیز بر آن ستایشنامه ای نوشت و بارها در ایران و افغانستان چاپ شد.
اي بردهها! ز خويش بلالي برآوريد
از كارگاه روح كمالي برآوريد
اي دختران باديه! اي همرهان من!
از هجر سرنوشت وصالي برآوريد
عاشق شويد و همت شمسي به سر كنيد
از مثنويِ عشق، جلالي برآوريد
تا رستمي عجيبه تولد شود ز شرق
بخت سپيد و معني زالي برآوريد
شب را رها كنيد و ز چشمان روزگار
ايمان آفتابمثالي برآوريد
آزادگان باغ! هياهوگران شعر!
تا كعبۀ صدا پروبالي برآوريد
غزلی که توانایی شور و شیدایی شاعرش را به رخ خواننده می کشد. نه تقلید شعر کسی است و نه نقل به مضمون عبارت دیگری. از تشبیهات و استعاره های گل درشت شاعرانه و زبان بازی های مرسوم افغانی خالی است. خطاب او نیز به شعراست. نوعی مانیفست ادبی که ادعا می کند شاعری با هیاهو حاصل نمی شود. نوعی عبادت نوعی طلب وحی است. و در عین حال شعری چندوجهی است که می تواند به زنان افغان و حتی به زنان دنیا و حتی به نوع انسان معاصر خطاب شود. و این بزرگترین خصوصیت شعراست. شعری که شعار نیست سفارش ادبی نیست. مقاله سیاسی یا مذهبی یا بیانیه حزبی نیست. خصوصیاتی که شعر امروز افغانستان را پر کرده اند. شعر است. عالم بی مثال و جادویی شعر که در آن نه دروازه است، نه پنجره، نه دیوار، نه رنگ و نه نژاد.
به این خاطر به خوبی می توان این شعر را ترجمه کرد. این شعر را به دیگران نشان داد و از روی آن خصوصیات روانی مردمی را پیدا کرد.
یک شعر آزاد دیگر هم از او بود که همیشه ورد زبان من بود.
چه مردمان بی کفایتی
بهار را که فصل با طراوتی است
سنگ می زنند
نوعی معصومیت در شعر خالده است که آدم را نگه می دارد؛ نوعی پاکی کودکانه. این لحن پنهان حتی شگردهای ادبی را نیز تحت تاثیر قرار می دهد. به همین خاطر در ذات شعر او نیست که بر اساس تیوری های وارداتی شعر بگوید. یا گفته های دیگران را بازیافت کند. شعر او خیلی مال خودش است. خصوصیتی که جز او تنها در شعر عاصی می توان پیدا کرد.
کنون که بالش سکوت خویش را به زیر بازوان شب گذاشتم
دگر به کوچه های خواب
قدم نمینهم
دگر همیشه با تو ام حقیقت سپید عشق
زمین تحمل حماسه صدام را نداشت
به مرز فکر ابرها رسیده ام
صدایم آبشار ماه می شود
و چهره حسادت عطش سیاه می شود
این خصیصه ای است که سیلویا پلات راهم متمایز می کرد. هر دو مدعی وحی شنیدن از ماه اند و جالب است که بسامد ماه در شعر هر دو شاعر به وفور دیده می شود. در هر دو نوعی شکوه است. این شکوه تنها شکوه هایی زنانه یا سانتی مانتال نوجوانانه نیست. کلافی که به سختی می توان از گرفتاری آن رها شد. زارناله و سانتی مانتالیسم نوجوانانه بزرگترین آفتی است که معمولا دامن شعرا را می گیرد.
دلیل اول توفیق طبیعی آن در بین مخاطب عام است. شعر به اصطلاح دهن به دهن عوام می چرخد. راهی که از بهار سعید و مهدی سهیلی تا حتی نادرپور ادامه دارد و به این خاطر در افغانستان به سختی می توان گفت که شعر های نادرپور و توللی یا شعر هایی از جنس شعر کوچه مشیری شعر جدی نیستند.
دومین آفت شعر در غلتیدن به تظاهر روشنفکری است. شاعرانی که از سطح اول بالاتر می آیند. سعی می کنند داعیه های روشنفکری را در شعرشان نشان بدهند. این روشنفکری نیز بنا به تب مد بازار معمولا در تغییر است. ایدآلیسم، اومانیسم، کمونیزم و خیلی ایسم های دیگر. منظورمن این نیست که شاعر نمی تواند به عقیده ای پابند باشد و آنرا در شعرش باز بنماید. بلکه منظور ادا و تظاهر به چیزی مصنوعی است. حالا چه این چیز تصوف باشد چه روشنفکری. شاعر صوفی خواه ناخواه شعرش صوفیانه است. چنانکه شاعر آوانگارد شعرش آوانگارد است. شاعر پست مدرن شعرش ناخودآگاه پست مدرن است. اما آنکه نیست و به زور می خواهد این معانی را در شعرش بگنجاند، مثل لباس نا همگون بر تن شعر زار می زند و از دور معلوم است. آفتی که شعر و شاعر را با هم ابتدا ریشخند و بعد نابود می کند. شعر خالده ازین دو آفت خالی است. ادعا هایش روان پریشان جمعی است که با او ابراز می شوند و به این خاطر اصیل وصمیمی وماندگار است.
وقتی فروردين شعر سرودنم
به شکفتن میرسد
قلب درخت به تپش میافتد
و حالت برگهايش را
احساس میکنم
نفس کشيدن باغچههای حياط را
میشنوم
طبيعت در من جريان میيابد
آسمان دوست من میشود
و دستهای پرستارهاش را به سوی من میدرخشاند
شبی که شعر میسرايم
راز بانوان کوه را میيابم
و استواری گامهايش را
که سياوشیست
كه به خاطر فرنگيس عشق
از آتشبارهای اعتماد زمان میگذرد
شبی که شعر میسرايم
شهيد میشوم
و شعر به معنی واقعی چیزی جز شهادت نیست. جز حل شدن و محرم شدن با طبیعت و در جامه کلمات کشیدن طبیعت. و بدین نسبت از تصنع زورکی روشنفکری خالی است همانطور که از تصوف وتکلف مصنوعی نیز بری است. شعر خالده شعر خودش است. حاکی و راوی احوالات شخصی خود اوست. خصوصیت دیگر شعر خالده چنانکه گفته شد شکوه گری معترض اوست.
اينچنين اگر وفایتان به جویهای کوچک حقير
پوست داد
اينچنين اگر يقين سياه ماند
سنگفرش میشويد
منتها این شکوه خالی از شعار وبرهنگی است. شکوه او نه آنقدر آرکاییک است که قابل فهم نباشد و نه آنقدر صریح که از شعریت بیفتد. حس طبیعی و صمیمی خود شاعر است. و در ناخود آگاه حامل فکری مجموعی نیز هست که می توان آنرا انکشاف داد.
معاصر استم و با هر زمانهاي، ليكن
ز پشت هركه منم آتشيست در خونم
به هوش باش و زمیخانه بزرگ زمین
ستاره نوش کن و چشم چشم مست برآ
وفای هاجر و آیینه زمان در توست
رهی گشای و ازین قوم بت پرست برآ
با همه اینها سوال این است که چرا شعر خالده اینهمه منتقد دارد. دلیل اول آن بر می گردد به سهل انگاری خالده در انتشار شعرهایش که در آن شعر بد و خوب فرق نمی شوند. مثل اینکه در یک امتحان املا اگر از صد کلمه ده کلمه غلط نوشته شوند کسی به آن نود کلمه درست توجه نمی کند. بلکه به خاطر همان ده کلمه غلط از نوشته نمره کم می شود.
در سنت ادبی مرسوم ما تعداد کتاب های شعر نوعی فضیلت است و حتی کسانی هستند که هر دو ماه یک مجموعه چاپ می کنند. این آفت دامن خالده را هم ظاهرا گرفته است. از مجموعه های اولش که به جلو می آییم متناوبا تعدادشعر های خوبش در هر مجموعه کاهش پیدا کرده است. اگر من به جای خالده بودم شاید از همه اینها می توانستم یک یا دو گزیده شعر اما شعر خوب چاپ کنم که جای هیچ خللی هم در آن نباشد.
عیب دوم خالده برخورد او، باری به هر جهت، با خود شعراست. به سختی می توان ادعا کرد که فلان شعر خالده مثلا چند بار بازنویسی و اصلاح شده است. مثلا در باره مجموعه شعر «سرزمین هرز» الیوت که بدون یک شک یکی از بهترین کتاب های شعری قرن بیست است. گفته می شود که الیوت قبل از چاپ آن را به ازرا پاوند فرستاد و پاوند دو سوم گتاب او را حذف کرد. تا بعدا تبدیل به کتابی آراسته و پیراسته و بی بدیل شود. خالده اما هیچ وقت نه کتابش را به کسی برای اصلاح می دهد و نه خودش چنین برخورد سخت گیرانه ای با شعرش می کند. از جمله این آسانگیری ها تتابع اضافات بی مورد، کلمات شکسته، با های تاکیدی مثل بکند برفت وازاین نوع کارکردهای منسوخ زبانی که فقط برای پر شدن وزن می آیند و به همین ترتیب شکستن حروف اضافه های بی مورد مثل گر به جای اگر یا ز به جای از در جاهایی که می توان به راحتی با تغییر دادن و آزمودن ساخت های دیگری در مصرع یا بیت یا سطر از آن ها اجتناب کرد.
از دیگر بدی های شعر های بد او که بد شده اند.غرق شدن در ترکیبات جدول ضربی شاعرانه ونا همگونی زبان است. برای مشکل اول می توان به تر کیباتی چون «زمین سبز صدا» که می شود آنرا هر طور دیگر هم تغییر داد. مثلا گفت، هوای گرم صدا یا هر چیزی ازاین قبیل که با وزن جور شود یا مثلا « شکستن موجهای بنفش صدا» این نوع اضافه های استعاری ظاهرا شاعرانه اتفاقا اصلا شاعرانه نیستند. تصنعی و از سر تنبلی اند. شاعر وقتی حوصله نمی کند ذهنش را کمی بتکاند از چنین شگرد دم دستی استفاده می کند که خالیگاه را پرکند. برای مساله دوم هم می توان شعر هایی را مثال زد که یکباره یا خیلی مدرن شده اند، به لحاظ کلمات مثل این شعر:
اي باد! فلم روزگارت روي يك پرده است
ديدم اگر شب نقش دارد، داشت هم جا ماه
که کلمات فلم و پرده و نقش همه خیلی امروزی اند، اما دراین بیت وفضای داستانی این بیت خیلی نخ نما. چرا که فلم به عنوان یک ساختار استفاده نشده است؛ چنانکه مثلا قطار یا شفاخانه یا هر چیزی در زندگی مدرن می تواند ساختی شعری شود، بلکه تنها کلمات به زور وارد فضایی غیر ساختاری شده اند. و از طرف دیگر شعر هایی که خیلی کلاسیک شده اند. مثل این شعر:
و شامهاست که برنا نشد ستارهء مشرق
ز سرنوشت همین پیر یک صدا بگشایم
که هم رابطه پری و برنایی هم صدا از سرنوشت بگشودن هم خود کلمه برنا هم رابطه شام و مشرق و خلاصه همه چیز در ذهنیتی می گذرد که سالهاست در زندگی ما وجود ندارند. یا از بس گفته شده اند دیگر غیر قابل تحمل شده اند و اینها همه از شاعری حرفه ای تنها با تنبلی توجیه می شود. گاهی هم احساسات شعر بر حسش غلبه می کند و شاعر کلا وارد شعار می شود. انگار دارد مقاله ای سیاسی یا بیانیه ای انقلابی می نویسد:
پرچمهاي نيمهافراشتۀ فرهنگ
گوهرنشان ميشود
زخمهايي كه مداوايي ندارند
دست آباداني گيسوان تو را نوازش نميدهند
چرا خاموش نشستهاي تو اكنون
چشمهاي ملت عشق خونيناند
...كوچههاي استعمارزدۀ روزگار
بر ما تنگ است
...من اگر در موضع حکومت ادبی یا نصیحت ادبی بودم، از خالده خواهش می کردم کمی سخت گیر تر باشد. برای زیاد شدن کتاب های شعرش عجله نکند و به تشویق معمولا ریایی دوستان اهمیت ندهد. بعضی از کلمات را هم کلا برای او تحریم می کردم. کلماتی مثل باران و عشق و فرهنگ و رستم و میهن وسبز و بهار و ازین جنس کلماتی که به راحتی دستخوش شاعرانگی می شوند و خالده فروغ هر جا کلمه کم می آورد از کیسه همین شاعرانگی ها خرج می کند. خالده خودش به راستی شاعراست و هیچ احتیاجی به شاعرانگی زورکی ندارد.
باهمه آنچه گفته شد و در صورت خلاصه کردن شعر های خوب خالده، خالده یکی از معدود چهره هایی است، به نظر من که از روزگار ما ماندگار خواهد شد. و در آخر می توان این شعر خالده را به عنوان یکی از همان شعر های ماندگار او دوباره مرور کرد.
تاج برنايي
آه ميبينيد
نميگذارند
آفتاب از پيراهن سفيد من بدرخشد
سپيده
رنگپريدۀ سيماي من است
اشك دريدهام
سينۀ صداي من است
استوار از آنم
كه سرچشمهام را جستوجو ميكنم
ورنه چهرههاي چشم را چيدهاند
چه كسي مرا مينگرد
اگر چشمانم هفتخواني شود
و رستم از آن سوار، بگذرد
نه، در اينجا تمام شده است
نگاهان سنگاند
و چهرهها زنداني
كه سپاهياني زاغ
پاسبانيشان را به عهده دارند
نمينگرد
كسي مرا نمينگرد
اگر رگهايم را بگشايند
هواي فروردين پاييز را دگرگون ميسازد
اما دريغ، تا مرا بنگرد
بيداري آن تاج بُرنايي را از دست ميدهد
و پايتخت شعر در من
به روياي شاهدختي مبدل ميشود
نویسنده: سید رضامحمدی
ویراستار: سیدروح الله یاسر