1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

چند شعر از واصف باختری

۱۳۹۰ خرداد ۱۵, یکشنبه

در تابسـتان 1961، روزنامه "بیدار" در بحث "شخصیتهای ادبی مزارشـریف" واصف هژده سـاله را با شـایسـتگی سـتود و از امیدواری به آینده اش نوشـت.

https://p.dw.com/p/11TrE
استاد واصف باختری، شاعر و نویسنده برجسته افغانستان
استاد واصف باختری، شاعر و نویسنده برجسته افغانستانعکس: Afghanasmai

واصف باختری در ماه جوزای سال 1321 خورشیدی در بلخ زاده شد. مکتب را در لیسه باختر مزار شریف و لیسۀ حبیبیۀ کابل به پایان رساند. دورۀ لیسانس زبان و ادبیات فارسی را در سال 1345 در دانشگاۀ کابل به پایان رساند. مدتی را به حیث ویراستار کتابهای درسی وزارت تعلیم و تربیه در کابل اجرای وظیفه نمود و در سال 1354 گواهینامۀ ماستری را در آموزش و پرورش از دانشگاۀ کولمبیای نیویارک به دست آورد.

از سال 1346 تا سال 1375 عضو ریاست دارالتالیف و مدیر مسوول مجلۀ ژوندون بود. نامبرده که از شاعران و نویسندگان برجسته افغانستان است، اکنون در ایالات متحدۀ امریکا زندگی میکند. در زیر چند شعر از او را می خوانیم.

چنان مباد!

مباد بشکند ای رودها غرور شما

که اين صحيفه شد آغاز با سطور شما

شبان تيرة لب تشنه گان باديه را

شکوه صبح دمان مي دهد حضور شما

هزار دشت شقايق، هزار چشمه نوش

بشارتي است ز آينده های دور شما

چه شادمانه به کابوس مرگ می خنديد

دو روی سکه هستي است سوگ و سور شما

شکيب زخمی مرغابيان ساحل را

توان بال عقابان دهد عبور شما

مباد خسته شود دست های جاری تان

مباد تنگ شود سينه صبور شما

مباد سايه ابليس سار و سوسه ها

شبی گذر کند از کوچه شعور شما

مباد تيره مردابيان تبيره زند

مباد بشکند ای رودها غرور شما


یک غزل حماسی

آنکه شمشیر ستم بر سر ما آخته است

خود گمان کرده که برده ست، ولی باخته است

های میهن، بنگر پور تو در پهنه رزم

پیش سوفار ستم سینه سپر ساخته است

هر که پرورده دامان گهر پرور تست

زیر ایوان فلک غیر تو نشناخته است

دل گُردان تو و قامت بالنده شان

چه بر افروخته است و چه بر افراخته است

گرچه سر حلقه و سرهنگ کماندارانست

تیغ البرز به پیشت سپر انداخته است

کوه تو، وادی تو، دره تو، بیشه تو

در سراپای جهان ولوله انداخته است

روی او در صف مردان جهان گلگون باد!

هر که بگذشته ز خویش و به تو پرداخته است


جهنم است، جهنم

جهنم است، جهنم نه نیمروزان است

گلوی کوچه چو دلهای کینه توزان است

به هر کرانه که بینی کفن فروشانند

که گفته است که این شهر جامه دوزان است؟

لباس زال، سزاوار پیکرش بادا !

کنون که رستم ما نيز از عجوزان است

سلام باد ز ما کاشفان آتش را

که روز اول جشن کتاب سوزان است !


خطابه

های مردم! کاش امشب مست می بودم

بی خبر از هرچه بود و هست می بودم

های مردم، هیچ می دانید؟

راست می گویم

زانچه هستم، زانچه دیدم بی کم و بی کاست می گویم

های مردم

روزگاری می فروشان تمام شهر- آن شهری که از من بود و از من نیست-

وام دار جوش نوشانوش بی فرجام من بودند

لیک حالا

شحنه خون ریز است و من از ناگزیری

رهسپار کوچه های سبز اما سرد افیونم

های مردم، ما

رانده از درگاه تاریخیم

گرچه نقال دروغ آهنگمان هر لحظه ای در گوش ما گوید

که چونان ماه نخشب، ماه تاریخیم

لیک هرگز نبض تاریخی که از آن گفت و گو داریم آیا بوده مان در دست؟

های مردم، شرم مان بادا

اگر یکبار دیگر دست روی دست بگذاریم و بنشینیم

تا هلاکوی دگر از مرز های دور بیگانه

کیفر بومسلم از عباسیان گیرد

های مردم نیمه مستم راست می گویم

راه دیگر نیست

یا بدین سانی که هستیم و بدین سانی که فرمان می دهد دشمن

در کران برکه های پاک و روشن تشنه باید بود

یا بدان سانی که باید بود و فرمان می دهد میهن

بر جگر گاه پلید خصم

دشنه باید بود

های مردم، راست می گویم

زانچه می دانم

زانچه می بینم

بی کم و بی کاست می گویم