گذر از هفتخوان برای تحصیل در آلمان
۱۳۸۶ بهمن ۲۰, شنبهسه هفتهای از آمدنش به آلمان میگذرد. آزمون ورودی کالج را گذرانده و زندگی دانشجویی در آلمان را آغاز کرده است. یک دانشجوی ایرانی از سدهایی که برای خروج از کشور پشت سر گذاشته، از اقامت کوتاهش در آلمان و از دلتنگیهایش برای ایران میگوید.
میزها و صندلیهای خالی در اسارت چهار دیوار. یک کلاس درس بزرگ. شمردن ثانیهها با ضرب آهنگهای پا. طنین ثانیههای رفته در فضا. چشم دوخته شده به در. یک کلام، انتظار. در باز میشود. دو پا به سوی او میآیند. دو پا از ثانیهها تندترند. دو دست به سوی او دراز میشوند. دو دست چند برگه با خود آوردهاند. دستها برگهها را روی میز میگذارند. دهانی باز میشود. چیزی میگوید. شمارش آغاز میشود. امتحان شروع شده. خودکار میان انگشتان دستش میچرخد. صفحهای پر از کلمه پیش روی اوست. چشمهایش را ریز میکند. خطهای سیاه روی کاغذ با لکههای سفید. این لکههای سفید باید پر شوند. میخواند. خودکار روی کاغذ میگردد.
اصفهان
مدارکش را کامل کرد و فرستاد. پذیرش اما نمیآمد. چرا؟ کارنامهی مرحلهی دوم کنکور کم بود. دوندگیها آغاز شد. کارنامه آمد. پذیرش رسید.
آلمان، آخِن
خودکار روی کاغذ لغزید. جای خالی اول، لکهی اول، سیاه شد. پر شد.
اصفهان
پذیرش که رسید همه فکر میکردند، دیگر کار تمام است. خودش را توی هواپیما بر فراز ابرها میدید. اما تازه اول دردسرها بود. هنوز قند توی دلش آب نشده بود که به صرافت افتاد، باید از سد کنکور بگذرد. زمزمههای اطرافیان بلند و بلندتر شد. وثیقه. اما وثیقه به مدرک دیپلم راضی نمیشد. راه حل دیگر معافی بود. از این کمیسیون به آن کمیسیون پزشکی. عینکی که سالها به اکراه زده میشد و نمیشد، شد مشکل گشا. ضعیفی ِ چشم، معافی به ارمغان آورد.
آخِن
جمله را دوباره خواند. از نخست تا پایان. کلمه برای جای خالی دوم بود، جای خالی را پر کرد. اما برای لکهی سفید سوم کلمهها دم به تله نمیدادند. میگریختند. بالاخره عزم خود را جزم کرد، یکی را برگزید و در جای خالی سوم نشاند.
اصفهان
کارت معافی نمیرسید. هر بار که زنگ در به صدا در میآمد، میپنداشت، خودش است. برگهی معافی. پستچی اما میآمد و برگهی معافی نمیآمد.
آخِن
کلمه پنجم گم شده بود. هر چه فکر میکرد چیزی به مغزش نمیرسید. ثانیهها شتاب گرفته بودند. گویی با نیروی گریز از مرکز در گذر بودند. به دیوارها و صندلیها و میزهای خالی میخوردند و صدایشان طنین میانداخت در اتاق خالی.
روبروی او یک روزنامه گسترده شده بود که دو دست محکم آن را چسبیده بودند و کلهای آن بالا، گاهی سرک میکشید و گاهی گم میشد.
اصفهان
برگه معافی هنوز نرسیده بود. تاریخ آزمون ورودی کالج گذشت. دوباره باید با کالج همه چیز هماهنگ میشد. روز از نو و روزی از نو. و دوباره انتظار. تلفن زنگ زد. خبر خوش. کالج شانسی دوباره به او داد.
آخن
کلمهی پنجم را هم پیدا کرده بود. تنها یک لکهی سفید دیگر. اگر این را پر میکرد. یک مرحله از آزمون گذشته بود. خودکار نمیچرخید.
اصفهان
فرودگاه. چمدانها سنگیناند. تنها چند ساعت دیگر کافی است تا پا بگذارد توی خاک آلمان. تا از کشور خارج شود. آخرین تکانهای دست. آخرین دعاها. آخرین دست و رو بوسیها. بلیط نفر جلویی کنترل میشود. بلیط را پس میگیرد. و میگذرد. او را نگه میدارند. چرا؟ اشکال در بلیط هواپیماست. پرواز غیر مستقیم از طریق ایتالیا به آلمان. توضیح کنترل کنندگان: با ویزای آلمان نمیتوان در ایتالیا توقف کرد. پرواز با این بلیط و با این شرکت هواپیمایی غیر ممکن است. چمدان ها سنگین تر میشوند. میخواهد فریاد بزند. دوباره دوندگی. دوباره نفس نفس زدن. ضربانهای قلبش تندتر و تندتر میزنند. تنها شانس میآورد. یک شرکت هواپیمایی دیگر. یک پرواز مستقیم و سه ساعت تأخیر.
آخن
آخرین کلمه را هم پیدا میکند و مینشاند سر جایش. برگه کامل شده است. خوشحال است. احساسی شیرین.
اصفهان
لم میدهد توی صندلی. سرش را بر میگرداند به سوی پنجره کوچک هواپیما. هنوز نگران است. باورش نمیشود. هواپیما تکان میخورد. آرام به حرکت درمیآید. نرم جلو میرود. و شتاب میگیرد. حالا دیگر توی ابرهاست. تنها چند ساعت تا آلمان. تنها چند ساعت تا استقبال.
آخن
مردی که پشت روزنامه تا شده بود، پا میشود. برگه را تحویل میدهد. دو پای دیگر وارد کلاس میشوند. شروع میکنند بلند بلند با هم حرف زدن. برگهای دوباره پیش رویش میگذارند. باید به پرسشها پاسخ دهد. جوابشان در گفتوگوهای آن دو بود! آزمون تمام شده. بیرون میآید. برادرش در انتظار اوست. از امتحان میپرسد. نمیداند چه کرده است. فردای آن روز برادر با ممتحن تلفنی حرف میزند. ضربان قلب او بازهم تند شده. تلفن طول میکشد. لبخندی بر لبان برادر نشسته. تبریک. از سد امتحان گذشته.
زندگی دانشجویی آغاز میشود
شایان.ن دو هفتهای است که در شهر آخن آلمان است. اتاقی گرفته در یک خوابگاه دانشجویی. یک راهروی طولانی از میان درهایی که مقابل هم قرار گرفتهاند عبور میکند. در یکی از اتاقها باز میشود. یک دهان با یک ردیف دندان که نیش و پیشاش کماند، در آستانهی در میایستد. دهانی که اما به گفتهی شایان همیشه به خنده باز است و با لهجهی خندهداری اسم او را صدا میزند. اتاق شایان: در را که باز میکنی در قفسهی کتابها اولین چیزی که خودنمایی میکند یک بسته برنج بسمتی است! برگ شناسایی یک ایرانی! یک تخت کنار دیوار و میز و صندلی زیر پنجره. از اتاق راضی است. اتاقی که با عجله و در عرض یک روز پیدا کردهاند! اما یک اشکال؛ اتاق دوش ندارد. حمام طبقهی پایین است. هر بار برای دوش گرفتن باید ۳۰ سنت به زن صاحبخانه بدهی تا به تو ژتون بدهد. ۳۰ سنت برای ۵ دقیقه بارش آب. شایان بار اول یخ کرده است. چرا؟ تنها یک ژتون داشته و ناشی بوده. دو دقیقهی اول صرف گرم شدن آب شده و تنها سه دقیقه برای دوش گرفتن وقت داشته. اما تجربه بهترین آموزگار است. پس از آن صبر میکند تا کسی از حمام بیرون بیاید تا مطمئن باشد که آب بلافاصله پس از گرداندن شیر، گرم است. یک مشکل اخلاقی هم وجود دارد. درِ خانهی زن فروشندهی ژتون درست توی حمام باز میشود. چرا؟ الله اعلم.
ایران، کله پاچه و تمام دلتنگیهای من!
کلاسهای کالج شروع شدهاند. از معلم فیزیک ناراضی است. آخر "پا گذاشته روی گاز". با بقیه درسها یک جوری کنار میآید. کلی دوست پیدا کرده. ایرانی و غیر ایرانی. بعضی روزها تا ظهر کلاس دارد و بعضی روزها تا بعد از ظهر. به خانه که بازمیگردد، اول کمی استراحت و بعد مرور درسها و سر و کله زدن با زبان شیرین آلمانی و بعد گشت و گذاری در شهر. از زبان آلمانی نمیترسد. ۱۵ ماهی در ایران زبان آلمانی یاد گرفته.
و اما پس از کالج. تصمیم دارد کامپیوتر بخواند. چرا؟ در سایت دویچه وله خوانده که آلمان با کمبود نیروی متخصص در رشتهی کامپیوتر روبروست! از شوخی گذشته این تنها دلیل او برای انتخاب این رشته نیست. کامپیوتر را دوست دارد. دلیل دیگر. برادرش هم دانشآموختهی همین رشته در آلمان است و در کارش موفق. بعد از این که درسش تمام شد چه خیالی دارد؟ به ایران برمیگردد یا این جا میماند؟ چه پرسش ابلهانهای.
در این چند هفتهی گذشته که از آمدنش به آلمان میگذرد، تجربههای خوبی داشته با کارمندان ادارههای گوناگون. به هر ادارهای که رفته، "کارمندها برایش وقت گذاشتهاند و با حوصله کارش را پیگیری کردهاند." برای سخن گفتن از تجربههای دیگر هنوز زود است. باید کمی بگذرد. از سردی هوا هم گله ندارد. چرا که ایران امسال "حسابی" سرد است.
دلش برای چیزی تنگ نشده؟ برای پاسخ دادن درنگ میکند و چیزی را در ذهنش مرور میکند و شروع میکند به بر شمردن: « کله پاچه رو که این روزای آخر دوبار زدم توی رگ. یه دل سیرم فسنجون خوردم .» و دوباره فکر میکند «مممممم....نه دلم برا چیزی تنگ نشده». عید نوروز نزدیک است، دلش نمیخواهد عید را ایران باشد؟ « نه بابا ولم کن پدرم در اومد تا اومدم»
برای شایان روزهای خوشی را در آلمان آرزو میکنیم.