هفتاد سالگی رادیو در ایران (بخش اول)
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبهاز آغاز تاسیس رادیو در ایران هفتاد سال میگذرد. اردیبهشت ماه سال ۱۳۱۹ خورشیدی؛ سال و ماهی که با خاطرات بسیار همچنان در ذهنها مانده است؛ هفتاد سالی که نه تنها در تاریخ ایران پر از فراز و نشیب بوده است که برای تهیه کنندگان اولیه و بعدی رادیو نیز.
هفتاد سال در ایران بیش از حد متوسط عمر کسانی است که در آن خاک میزیند. رادیو اما توانست بیش از همه ما به عمر خود ادامه دهد و همچنان به هر صورتی که هست و احتمالا خواهد ماند، مهمترین وسیله اطلاع رسانی باقی بماند. ایرانیان هفتاد سالگی رادیو را در غربت جشن میگیرند، زیرا که در ایران جشنی بدین منظور بر پا نمیشود. سکوتی همراه با ناسپاسی در آن دیار برقرار است. ما اما نسلی هستیم که با برنامههای "آقا بیژن" و " صبحی مهتدی" بزرگ شدیم. روزهای جمعه به عشق شنیدن برنامه سرگرمکنندهی "ما و شما" پیچ رادیو را باز میکردیم تا صدای" شاباجی خانم" و "فوفول" و "عزجون" به گوشمان برسد.
بعداز ظهرهای گرم و سرد تابستان و زمستان را با شوق شنیدن "گلهای جاویدان" سر میکردیم و شبها با رؤیای داستانهای شب سر بر بالین مینهادیم. رادیو ایران در آغاز به عنوان بخشی از اداره تبلیغات و انتشارات، توسط رضا شاه پهلوی در ساختمان بی سیم پهلوی در جاده قدیم شمیران تاسیس شد. همچنان که از نامش پیداست در ابتدا تنها یک ارگان سخن پراکنی دولتی به شمار میآمد که وظیفهاش فقط تبلیغ بود. چه بسا بسیاری از مردم این وسیله سخن پراکنی را درسالهای نخست رد میکردند و مذهبیون متعصب نیز وجود آن را در خانه حرام میشمردند.
اما رادیو کم کم توسعه پیدا کرد و از آن حالت صرفا تبلیغاتی بیرون آمد. ساخت و پرداخت برنامههای سرگرم کننده و پخش موسیقی مورد علاقه مردم از یک سو، و توجه به حساسیتهای مذهبی، با پخش اذان در ساعات متداول و سخنرانیهای مذهبی به وسیله روحانیون معتبر،از سوی دیگر، سبب شد که رادیو در میان مردم جایگاه اصلی خود را بیابد. دیگر خانهای نبود که در آن یک رادیو وجود نداشته باشد.
خاطراتی از نخستین آشناییها با رادیو
ایرج گرگین یکی از نخستین دست اندرکاران برنامههای رادیو بود که در آغاز به عنوان گوینده و سپس تهیه کننده در رادیو مشغول شد و بعدها سرپرستی رادیو تهران − رادیو دوم، بخش روشنفکرانه رادیو را بر عهده گرفت. آقای گرگین در مورد چگونگی آشناییاش با رادیو در زمان خردسالی میگوید: «مانند بسیاری از همنسلانام، وقتی بچه بودم، رادیوهای جعبهای "داریا" در خانهی ما بود. البته آن زمان هنوز رادیو ایرانی وجود نداشت. ما در جنوب ایران زندگی میکردیم و یادم میآید که پدرم رادیو دهلی، رادیو بیبیسی و رادیو آلمان را میشنید. شاید اولین خاطرهای که از رادیو در دوران کودکی در ذهنام مانده، صدای "اینجا برلن است" مرحوم شاهرخ است که گویندهی آن زمان رادیو برلن بود. همانطور که میدانید آلمانها تا پیش از جنگ دوم جهانی خیلی در ایران نفوذ داشتند. ما هم چند ساله بودیم و پدرانمان بیشتر رادیو برلن را گوش میدادند. یعنی هر رادیوی فارسیای را که میتوانستند بگیرند، میگرفتند و ما هم میشنیدیم. حقیقت این است که این جعبهی جادویی تا سالها بعد مورد توجه چندان من نبود. تا زمانی که دیگر بزرگ شدم، وارد کار مطبوعاتی شده بودم و در دانشکدهی ادبیات درس میخواندم و شروع به کار صحنه نیز کرده بودم».
آذر پژوهش، گوینده خوش صدا و پر کار برنامههای رادیویی، در آغاز چندان میانهای با رادیو نداشته است: «من تا سن چهارـ پنج سالگی اصلا رادیو نمیشناختم. برای این که در آن موقع رادیو اولا همه جا نبود و سهـ چهارسالی بود که اصلا شروع به کار کرده بود و بعد هم در همهی خانهها نبود. اگرهم بود، ساعات زیادی برنامه نداشت و خب ما هم که بچه بودیم، مدرسه میرفتیم، وسط روز اصلا رادیو نمیشنیدیم و شب هم میآمدیم زود مشق مینوشتیم و میخوابیدیم. این است که من در حقیقت از چهاردهـ پانزده سالگی رادیو را شناختم. راستش وقتی شناختم هم، اگر حقیقتاش را بگویم، خیلی به مسألهی رادیو توجه نداشتم. من بیشتر کتاب خواندن را دوست داشتم و روزنامه میخواندم. روزنامهها را میخواندم و حتی در سنین بچگی هم چون انشای من خوب بود و همیشه تشویقم میکردند، گاهی هم برای روزنامهها مقاله هم مینوشتم و میفرستادم و بعضی وقتها این مقالهها چاپ هم میشد».
ناصر رستگارنژاد، ترانه سرا و عضو شورایعالی موسیقی در رادیو، برای شنیدن موسیقی از این جعبه جادویی حتا دزدکی به خانه همسایه هم میرفته است: «فکر میکنم ششـ هفت سالم بود که در همسایگی ما پیرمردی بود. وقتی صدای سنتورش بلند میشد، خب طبیعی بود که من صدایش را از دیوار همسایه میشنیدم و لذت میبردم. برای این که در خانوادهی ما رادیو غدغن بود، چون میگفتند ملائکه از آنجا پرواز نمیکنند و این مزخرفات. یک خانوادهی متعصب مذهبی داشتم. رادیو بود، ولی فقط اخبار را میشنیدند و به هیچ وجه اجازه داده نمیشد که موسیقی گرفته شود. این است که من لذت عجیبی از صدای این ساز میبردم».
صدرالدین الهی، روزنامه نگار با سابقه، با وجود آن که بعدها نیز با رادیو سر و کاری نداشت، برای شنیدن رادیو اما سرکی به خانه عمه جان میکشید: «روزی که گفتند میرسید حسین خان، پسر عمهی بزرگم که همسن پدرم بود، رادیو خریده، برای ما بچههای ۷-۸ ساله خبر در اندازهی سفر به کهکشان بود. میگفتند که این وسیله، خبرهای عالم و آدم را از اطراف و اکناف جهان به گوش همه میرساند. اما رادیو داشتن کار هرکس نبود. در محلهی قدیم ما "سرچشمه" خانهها برق نداشتند و معدود بودند خانههایی که از برق چراغ موشی کارخانهی حاج امینالضرب استفاده میکردند. تازه، بعضی شبها هم چراغ نفتی روشن میشد. چون کارخانهی برق به پِتپِت افتاده بود. کارخانهی برق تهران هم تازه در جایی که بعدها میدان ژاله نام گرفت، راه افتاده بود و حالا داشتن ِ کنتور برق از علائم تشخص بود. کسانی هم بودند که با کنتور برق، یعنی خرید و واگذاری آن به صاحبان و متقاضیان برق، به آلاف و علوفی میرسیدند. یا خانههای متعدد خود را صاحب برق میکردند؛ یعنی برایاش کنتور میگذاشتند. در هرحال، داشتن رادیو مستلزم داشتن برق بود و ما در خانه برق نداشتیم. روزی که برای دیدن رادیو به خانهی بیبی، عمهی بزرگمان رفتیم، دیدیم که روی پشتبام کاهگلی خانه یک تیر چوبی به شکل صلیبی بلند، بلندتر از تیرهای چراغ برق کوچه گذاشتهاند و چهار طرف چوب را سیم کشیدهاند و یک سیم از پشتبام به داخل خانه آمده است. گفتند که این آنتن رادیو است. تا سر پشتبام نباشد، صدای رادیو درنمیآید. میگفتند اگر آنتن تکان بخورد، صدای رادیو خراب میشود و به همین جهت، اگر کلاغها روی آنتن مینشستند، به طرفشان سنگ میانداختند که بروند و در کار پخش صدای رادیو اخلال نکنند. اما دیدن خود رادیو برای ما دنیای دیگری بود؛ روی یک میز چهارپایهی خاتم که بیبی یک رومیز گلدوزی شدهی رنگین دخترعمو، قدسی خانم را روی آن انداخته بود، جعبهی قهوهای کمرنگی در حد و اندازهی یک مبل کوچک دیده میشد. که روی آن هم باز یک دستمال گلدوزی دیگر انداخته بودند و یک قاب خاتم که در آن به خط خوشی "ونیکات" خطاطی شده بود. لابد برای این که کسی رادیو را چشم نزند! آن روز جمعه بود. مدرسهها تعطیل و همهی ما بچهها دعوت شده بودیم که برویم رادیو گوش بدهیم و بعد ناهار پیش بیبی باشیم که همهی ما بچهها را برخلاف بزرگترهای دیگر، آقا یا خانم، با ذکر اسم کوچک خطاب میکرد. میرسید حسین خان که مثل مادر با بچهها خیلی مهربان بود، آمد. نگاهی به ساعتاش انداخت و یک پیچ را چرخاند. چراغ سبزی توی پیشانی جعبه روشن شد. ولی صدایی درنیامد. میرسید حسینخان توضیح داد که دارد گرم میشود. مثل الان نبود که دکمه را زور نداده، صدای زِرزِر بلند میشود. چند لحظهای گذشت؛ صدای خشخشی از جعبه بلند شد و پسرعمه گفت: «گرم کرد». بعد ناگهان صدای مهربان درشتی از جعبه برخاست که میگفت: «بچهها سلام!» صدا آرامشبخش و اطمیناندهنده بود و صاحب صدا توضیح داد که امروز قصهی تازهای نقل خواهد کرد و شروع به قصه گفتن کرد. آنقدر شیرین بود که ما ۴-۵ کودک یادمان رفت که میشود شیطنت کرد و پای جعبه میخکوب شدیم. تنها چیزی که نظرمان را میگرفت، آن چراغ سبز روی جعبه بود که با بالا و پایین رفتن صدای گوینده، تکان میخورد و کمرنگ و پررنگ میشد. مثل چشم گربهای که بین خواب و بیداری گرفتار است. در راه بازگشت به خانه، پدر گفت که قصهگو "صبحی" نام دارد. بعدها نام کاملاش را که فضلالله صبحی مهتدی بود، یاد گرفتیم. قصههای صبحی ما را به قصه بست و بست و بست تا قصهنویس شدیم. رادیو در خانهی بیبی، ما را به صدایی که صاحباش دیده نمیشد، پیوست. به تدریج در کوچههای محلهی ما درخت آنتن بر سر بامها سبز شد و ما هنوز رادیو نداشتیم. چون برق نداشتیم. جمعههای ما با رادیو و بچهها پر میشد و فرهاد هنوز نخوانده بود: «جمعه روز بدی بود، روز بیحوصلگی، روز خوبی که میشد غزلی تازه بگی!»
نورالدین ثابت ایمانی که اغلب در بخش خبر، صدای مردانه و رسای او را میشنیدیم، با شنیدن صدای خوش یکی از گویندگان رادیو با این جعبه جادویی آشنا میشود: «من در دورهی دبیرستان بودم که رادیو به خانهی ما آمد. آن موقع رادیو همهجا نبود. ولی در بعضی خانهها بود. منجمله در خانهی ما که پدرم به تازگی یک رادیو خریده بود. من رادیو را گوش میکردم. البته در سن نوجوانی از مطالب آن چیز زیادی نمیفهمیدم. فقط خبرها را گوش میکردم. کمکم به کار رادیو علاقهمند شدم. یعنی در واقع یک صدا در رادیو مرا به کار خود و به رادیو جذب کرد؛ آن هم صدای زندهیاد اسدالله پیمان بود. در آن زمان آقای پیمان همراه آقای تقی روحانی و آقای محمود سعادت سه گویندهی تاپ رادیو بودند. صدای آقای پیمان که همیشه مریدش بودم و بعدها هم دوست نزدیک من شد – روحاش شاد − معلم من بود برای این که دنبال کار گویندگی را بگیرم».
یکی از دلائل محبوبیت رادیو در میان مردم پخش موسیقی بود. امیر هوشنگ ابتهاج، ه. الف سایه، شاعر نامدار ما که در آنزمان در رشت میزیست، آنگونه که خود میگوید، برای شنیدن موسیقی از این جعبه سحرآمیز، به قهوه خانه نزدیک خانه میرفته، و از همان جا با زنی که برای نخستین بار صدایش از رادیو پخش میشود، قمرالملوک وزیری، آشنا میگردد.
[برای خواندن بخش دوم به لینک زیرین رجوع کنید]