نیلوفر بیضایی: تشنهی کار کردن به زبان فارسیام
۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه
نیلوفر بیضایی از زبان خودش:
خروج از ایران
بیست و دو سال پیش ناچار به ترک ایران شدم. در آن هنگام ۱۸ سال داشتم و تازه دبیرستان را تمام کرده بودم. پیش ازآن به هیچ وجه در مخیلهام نمی گنجید که زمانی ناچار شوم کشورم را ترک کنم. اما انقلابی که در ایران رخ داد، برای من و همچنین هزاران و به عبارتی چند میلیون ایرانی، سرنوشت دیگری را رقم زد. من در زمان انقلاب ایران دوازده سال داشتم و همراه با نوجوانان پر شور دیگر و تحت تاثیر آن فضای انقلابی در تظاهرات فعالانه شرکت می کردم. دانش آموز سال دوم راهنمایی مدرسه ی خوارزمی بودم و یادم می آید که برای شرکت در تظاهرات و در حالی که مدیر مدرسه درهای مدرسه را قفل می کرد تا ما از مدرسه بیرون نرویم، از دیوار مدرسه بالا میرفتیم و به سوی دبیرستانیهای خوارزمی که یک خیابان بالاتر از ما بودند میشتافتیم تا به تظاهرات برویم. من در همین سالها به جریان فکری چپ گرایش پیدا کردم. یک سال بعد متوجه شدیم از درون انقلابی که به گمان ما برای رهایی از استبداد فردی و تحقق آزادی بوقوع پیوسته بود، بدست خود ما غولی از شیشه بیرون آمده که با ادعای حقانیت مطلق ایدئولوژیک با قدرت تمام به سرکوب دگراندیشان کمر بسته است.
پدرم در سال ۵۸ بعد از سالها تدریس در دانشگاه تهران در رشتههای تئاتر و سینما با حکمی به امضای رئیس وقت دانشگاه تهران اخراج شد. عمه و عمویم که هر دو معلم بودند، به جرم مسلمان نبودن از ادامه ی شغل خود محروم شدند. دخترعمههایم در حالی که یکی از آنها در حال اتمام تحصیل در مدرسه عالی سینما و تلویزیون بود و دیگری از دانشجویان ممتاز رشته ی انفورماتیک بود، اخراج شدند. در سالهای ۵۹ و ۶۰ ، من در حالی که چهارده - پانزده ساله بودم ، به جرم پخش اعلامیه و داشتن روزنامه به زندان افتادم. در همان دوره ی کوتاه زندان با مردان و زنان و عمامه بهسران خشمگینی روبرو شدم که باور به حقانیت تام ایدئولوژی از آنها حیوانهایی درنده خوی ساخته و با رکیکترین فحشها و آزار روحی و جسمی، غیر انسانیترین انواع خشونت را نسبت به ما اعمال می کردند.
در سال ۶۰ و در حالی که کلاس اول نظری دبیرستان خوارزمی بودم و با توجه به این که اکثر شاگردان خوارزمی گرایشهای سیاسی گوناگون داشتند، مدرسهمان به اشغال زنان حزبالله در آمد و منحل اعلام شد. پس از چند ماه سرگردانی ما را در دو مدرسه تقسیم کردند و هر روز تحت کنترل شدید انجمن اسلامیها قرار داشتیم و به هر بهانهای به دفتر احضار و تهدید میشدیم. ما را حتی از حق دوستی و صحبت با دانش آموزان دیگر محروم کرده بودند.
کم کم دستگیریها و اعدامها اوج گرفت و از مدرسه ی ما برخی دستگیر و برخی اعدام شدند. همچنین برخی را در مصاحبههای تهوع آور تلویزیونی در حالی که زیر شکنجه تواب شده بودند، میدیدیم. این روزها و سالها سختترین سالهای زندگی من بود.
کودکی و نوجوانی ما در زیر بار واقعیت بیرحم به فجیعترین شکل نابود شده بود و ما بسیار زود طعم تلخ خشونت و حذف را چشیدیم. به هر حال من تحت چنین شرایطی مدرسه را به پایان رساندم، اما کابوسهای آن دوران هنوز و پس از گذشت بیش از دو دهه همراه من است . این کابوسها حتی یاد بمبارانهای تهران در دوران جنگ ایران وعراق را نیز در ذهنم کمرنگ میکند. چون تهدید روزانهای که من و امثال من با آن روبرو بودیم، نه از سوی دشمن خارجی که از سوی هموطنانمان بر ما اعمال میشد.
با وجود این که از حدود شانزده سالگی از فعالیت سیاسی کناره گرفته بودم و سعی می کردم به زندگی “عادی“ باز گردم، اما همچنان کنترلها، فشارها و تهدیدها و حس عدم امنیت ادامه داشت. عملا امکان حضور اجتماعی از من و بسیاری دیگر، آنهم در آغاز جوانی گرفته شده بود. سوی دیگر ماجرا دیدن مردمی بود که با سکوت و گاه با همراهی در تداوم جنایت بنحوی سهیم بودند و این برای من درد بزرگی بود.
هیچوقت فراموش نمی کنم روزی را که شاهد شلاق خوردن یک دستفروش در ملاء عام بودم. حال تهوع به من دست دا ده بود و تاب ماندن و دیدن را نداشتم. اما با کمال تعجب دیدم که مردم ایستادهاند و بدون کوچکترین اعتراضی آن صحنهی دردناک تحقیر یک انسان را نظاره می کنند. چهرههای بی تفاوت آن مردم چنان هراسی در من ایجاد کرد که تمام سختیهای آن سالها نتوانسته بود در من بوجود بیاورد. نه، این آن مردمی نبودند که من می شناختم یا گمان می کردم که می شناسم. نه، من نمی خواستم و نمی توانستم یکی از آنها باشم. اینجا بود که تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم. آیا این تصمیم یک انتخاب آزادانه بود؟ نه ، چون شرایط چنین انتخابی وجود نداشت و همهی درها بسته بود.
ورود به آلمان و تحصیل
سال ۱۹۸۵ به آلمان آمدم. در آغاز پیش از هر چیز تلاش کردم زندگی “عادی“ را از سر بگیرم و به نوعی کابوس گذشته را فراموش کنم. در هایدلبرگ شروع به یادگیری زبان آلمانی کردم و بسرعت دوستان زیادی از ملیتهای گوناگون یافتم. یکسال بعد از دانشگاه فرانکفورت پذیرش گرفتم و به این شهر آمدم. در سال ۱۹۸۸ پس از پایان دورهی یک سالهی کالج، تحصیل دانشگاهی را در رشتههای ادبیات آلمانی ، تئاتر- سینما و تلویزیون و تعلیم و تربیت آغاز کردم و در سال ۱۹۹۴ مدرک کارشناسی ارشد گرفتم. در همین دوران با آثار بزرگان تئاتر آلمان و جهان آشنا شدم. دیدن کارهای رابرت ویلسون، پینا باوش، پیتر سلارز ( با پیتر سلرز اشتباه نشود)، رضا عبدو، ووستر گروپ، آریان منوشکین ... دید من را نسبت به تئاتر و امکانات آن گسترش داد و به من یاری رساند تا به زبان و فرم کاری خودم نزدیک شوم و مفهوم تئاتر را در عرصهای فراتر از اقتدار متن و بیان یعنی در دنیای تصویر، اهمیت دقت در ترکیب اجزاء برای رسیدن به کل، اهمیت زمان در نمایش، به زبان ناگفتههای لابلای سطور در اشارهها و فضاسازی، در شناخت آرشیتکتور صحنه، در شناخت تئاتر بعنوان محل تلاقی شاخههای گوناگون هنری ، در شناخت اهمیت زبان بدن در تئاتر، در آشنایی با مینیمالیسم در تئاتر و در کل در شناخت تئاتر پسا برشت بجویم.
تئاتر
تئاتر را از کودکی دوست داشتم و این شانس را داشتم که زیاد تئاتر ببینم و همچنین این شانس بزرگتر را که با پشت صحنه ی تئاتر آشنا شوم. من از کودکی شیفته ی دیدن کار و تلاش یک گروه بزرگ برای ساختن یک نمایش بودم و بخت با من بود که در سنین کودکی توانستم بارها در پشت صحنه تئاتر حضور داشته باشم. با اینهمه باید بگویم که در کودکی بیش از هر رشته ی هنری شیفته ی باله بودم و حدود شش سال هم ( تا یکسال بعد از انقلاب) به کلاس باله می رفتم. آرزوی کودکی من این بود که بالرین بشوم. آرزویی که پس از انقلاب ودر اثر تغییر مسیر زندگی و محدودیهای این رشته رنگ باخت، اما تاثیر خود را تا همین امروز بر کار تئاتری من حفظ کرده است.
حداکثر از زمانیکه آغاز به نوشتن نمایشنامه و کارگردانی تئاتر کردم (سال ۱۹۹۴) متوجه شدم که کار کردن بزبان فارسی برایم یک امر حیاتی است. دوری از سرزمینی که ریشه های من در آنجاست یا از دست دادن ناخواسته ی میهن، باعث شد که من به بازسازی وطنم در قالب زبان محتاج شوم. هویت جویی مسئله ی اصلی آثار من است. هویت زنانه ، هویت مردانه آنگونه که در تفکر سنتی تببین می شوند در تقابل با واقعیت وجودی زنان و مردانی که بدنبال تغییر و تحول در تعاریف کلیشه ای و از پیش تعیین شده هستند، یکی از وجوه کار تئاتر مرا تشکیل می دهد. تامل در اینکه انسانی که در فضای جبر و در بند بایدها و نبایدها رشد می کند با چه تناقضاتی درگیر است. در آثار من انسانهای حاشیه ای، حذف شدگان، رانده شدگان و جستجوی فردیت گم شده ی آنها که در هیاهوی هیستریک جمعی زیر دست و پا له می شوند، در مرکز توجه قرار دارند.
از سال ۹۴ که گروه تئاتر “ دریچه “ را تاسیس کردم تاکنون یازده نمایشنامه بروی صحنه بردهام و بجز یک وقفهی یک ساله هر سال یک نمایش بروی صحنه بردهام.
کار تئاتر کار طاقت فرسایی است. بهخصوص وقتی در جای خودت نباشی و از حمایت مالی و معنوی کمی برخودار باشی. بهخصوص در شرایط پیچیدهی خارج از کشور که برای تداوم کار هنری فارغ از دسته بندیهای مصنوعی و حفظ استقلال ، بهای گزاف تنهایی را باید بپردازی.
من خود را نه وامدار هیچ دولتی می دانم و نه متعهد به هیچ جهان بینی که بخواهد برایم حد ومرز روشن کند. برای همین و چون طبع و روحیهی من اصولا با پذیرش سانسور به هر شکل که میخواهد باشد سازگار نیست، بسیاری مواقع ترجیح دادهام تنها بمانم، اما کاری را که دوست ندارم انجام ندهم .
من در این سالها با همکاران و گروههای گوناگونی از نابازیگران تا بازیگران حرفهای، از بازیگران ایرانی تا بازیگران آلمانی و همچنین بازیگرانی از ملیتهای دیگرکار کردهام.
اکثر تجربههای من با هر دو گروه بسیار مثبت بوده و بخت این را داشتهام که با کسانی کار کنم که پا به پای هم از جان و روان مایه گذاشتهایم . در نگاهی به این سالها از این خشنودم که بیش از هر کس به خودم سخت گرفتهام و به دنبال راه سهل و ارائهی کارهای سرهم بندی شده برای خالی نبودن عریضه نبودهام.
فکر میکنم نمایشهایم در دورهای تاثیر خاص خود را بر فضای نمایشی خارج از کشور گذاشتهاند و از این بابت احساس غرور می کنم. زمانی که با “بانو در شهر آینه“ و “مرجان، مانی و چند مشکل کوچک“ مسئله ی زن را به عنوان موضوع محوری آثارم طرح کردم ، علیرغم این که با برخوردهای گاه نامطبوع روبرو شدم ومتهم به اینکه مسئلهی زنان را در برابر “مسائل اصلی“ عمده میکنم و یا این که “ضد مرد“ هستم و یا زمانی که یک همجنسگرا در نمایش من از خود سخن گفت، تهمت خوردم که قیم همجنسگراها شده ام و یا این که “انحراف“ را تبلیغ میکنم ، اما امروز دیگر این مسئله تابو نیست یا کمتر تابوست. فکر میکنم موفق شدم که مسائلی را که دغدغه ی فکریام بود با زبان هنر به درون جامعهی ایرانی ببرم و خوشحالم که بسیاری از کسانی که آن روزها به برجستگی مسئله ی زن در آثار من معترض بودند، امروز خود به طرح این مسئله روی آوردهاند.
در تئاتر همواره سعی کردهام از تکرار خودم بپرهیزم و در هر کار نمایشی امکانات جدیدی را تجربه کنم. با اینهمه عناصری هستند که در کارهای من از زوایای گوناگون تکرار میشوند و این تکرار آگاهانه است.
از مقطعی که با نمایش “بوف کور“ آغاز شد، همکاری من با غیر ایرانیها گستردهتر شد. بجز اجرای بوف کور به زبان فارسی ، این امکان پیش آمد که بتوانم یک اجرای دو زبانه از بوف کور را همراه با یک کارگردان و دو بازیگر آلمانی که به تیم ایرانی ما پیوستند، در شهر ماینس اجرا کنم . یک سال بعد به دعوت یک گروه تئاتر سوئیسی به نام مارالام، نمایشنامهای نوشتم که به کارگردانی یک سوئیسی اجرا شد و در سال گذشته این امکان را یافتم که دو نمایشنامه به زبان آلمانی و با بازی بازیگرانی از ملیتهای گوناگون بروی صحنه ببرم . همه ی این تجربه ها در حین اینکه بسیار مثبت بود، من را در یک وضعیت روحی بحرانی قرار داده که تا بحال بدین گونه تجربه نکرده بودم.
احساس می کنم قطع ارتباط زبان تئاتریام با زبان فارسی ، به نوعی از دست دادن دوبارهی وطنم است و با وجود این که می دانم برای رشد و امکان پیشرفت، باید به زبان آلمانی کار کنم، پیش از هر زمان تشنه ی کار کردن به زبان فارسیام و انگار حس غربت دوبارهای به من دست داده است.
دلم برای زبان فارسی تنگ شده ، همین.
آثار نمایشی نیلوفر بیضایی:
* به عنوان نمایشنامه نویس و کارگردان: “ مرجان، مانی و چند مشکل کوچک“ (۱۹۹۶)، “بازی آخر“(۱۹۹۷)، “سرزمین هیچکس“ (۱۹۹۸)، “ رویاهای آبی زنان خاکستری“ (۲۰۰۱)
* به عنوان کارگردان و تنظیم کننده ی متن برای اجرای نمایشی: “ چاقودر پشت“ (متن از کاوه اسماعیلی، ۲۰۰۰)، “سه نظر درباره ی یک مرگ“ (متن از مینا اسدی، ۲۰۰۲)، “بوف کور“ (متن از صادق هدایت، ۲۰۰۴)، “بوف کور“ (متن از صادق هدایت، کار مشترک با تام پایفر، اجرای دو زبانه آلمانی و فارسی ۲۰۰۴)، “ بیگانه چون من و تو“ (متن از ماریا پینی یلا و فرهنگ کسرایی، ۲۰۰۶بزبان آلمانی )، “ آوای سکوت“ (متن بر آمده از بداهه سازی و مونولوگهای بازیگران، ۲۰۰۶بزبان آلمانی)
* به عنوان نمایشنامه نویس و به کارگردانی دیگران: “ بانو در شهر آینه“ (کارگردان: محسن حسینی، ۱۹۹۵)، “ دختران خورشید (کارگردان: پتر براشلر، بزبان آلمانی در زوریخ، ۲۰۰۵)
* مقالات تئاتری، اجتماعی، سیاسی و در مورد زنان : از سال ۱۹۹۴تاکنون بیش از هشتاد مقاله، تالیف و ترجمه که در نشریات گوناگون از کیهان لندن ، نیمروز، تلاش، کتاب نمایش ... تا سایتهای اینترنتی
* نمایشنامه های چاپ شده: “بانو در شهر آینه“، “مرجان، مانی و چند مشکل کوچک“، “بازی آخر “ (نشر باران، استکهلم، ۱۹۹۸)، “ سرزمین هیچکس“ (۱۹۹۹در کتاب نمایش)
* نمایشنامه ی آماده ی چاپ: “ دختران خورشید“ (زوریخ، نشر تئاتر مارالام)
جوایز:
جایزه ی شیر طلایی بعنوان قدردانی برای کار بعنوان نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر از سوی آکادمی جهانی هنر، ادبیات و مطبوعات در کاتگوری هنرهای دراماتیک، بوداپست ، ۲۰۰۵