ملک الشعرای بهار؛ چهره ماندگار ادبیات ایران • بخش دوم
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبهدکتر خانلری بهار را نقاشی زبردست میداند که تابلوهایش در مثنویها و قطعاتش جلوهگر شده است. او در عین حال بهار را در شعرهایش پند دهنده بزرگی میبیند که شاید نظیراو را بعد از "سعدی" و "ابن یمین" نداریم. خانلری میگوید: «هرگاه شعر شاعری در کتابهای درسی مدارس آمد، آن شاعر ماندگار است.» او "پروین اعتصامی"، ایرج میرزا" و بهار را به همین دلیل ماندگار میداند. دکتر الهی هم مهر تایید بر این نظر او میزند:
«البته بستگی دارد به کسی که شعر را انتخاب میکند،. تا چه اندازه خودش علاقهمند به آن شعر باشد. ولی شعرهایی که از ایرج، بهار و پروین در کتابهای درسی آمده، شعرهایی هستند که واقعاً بهدرد بچهها میخورد. انتخابکننده هم سلیقهی انتخاباش خوب بوده است. من خودم یادم هست که شعر بهار را برای اولین بار در کلاس دوم ابتدایی خواندم.»
آنچه که سبب شهرت و احتمالا ماندگاری بهار شده قصاید اوست. بهار غزل هم بسیار سروده، اما هیچکدام از پژوهشگران، سرودههای او را در زمرهی غزلهای ناب به شمار نمیآورند.
"محمد رضا شفیعی کدکنی"، شاعر و پژوهشگر ادبی میگوید: بهار اگر در قالب غزل توفیقی داشته باشد در غزلهای سیاسی اوست. نه غزل به معنی عاشقانه. حق این است که بهار روح غزلسرائی و زمینه نفسانی این گونه شعر را هیچگاه نداشته است.
"عبدالحسین زرین کوب" ادیب و پژوهشگر نیز داوری مشابهی دارد:
بی هیچ شک غزلهای بهار اوج و لطف قصایدش را ندارد. آن شور حماسی که در طبع او هست و قصایدش را والا و با شکوه کرده، غزلهایش را چیزی نامانوس و تا حدی عاری از درد و شور نموده است.
آخرین قصیده سرا!
دکتر خانلری در گفت و گوی با دکتر الهی، بهار را آخرین قصیده سرای ایران مینامد. نمیدانیم آخرین ازاین نظر که احتمالا پس از او کمتر کسی به قصده سرائی روی آورده است، یا این که زیباترین قصیدهها از آن بهار است. دکتر الهی میگوید:
«هردو دلیل میتواند باشد. دلیل اولش این است که عمر قصیده به معنای کلاسیکاش، در دوران بهار و بعد از او، بهتدریج تمام شده بود. ولی دلیل دوماش این است بعد از بهار، قصیدههایی مشابه قصیدههای بهار کم ساخته شدهاند. یعنی آن قوت و جلالت و قرصی قصیدههای بهار را قصاید بعدی ندارند. قصیدهسراهای معروفی هم بعد از بهار هستند، قصیده هم گفتهاند، ولی هیچکدام قصیدههای بهار نشده است.
تنها چیزی که برای من جالب بوده، این است که اخیراً دیدهام آقای اسماعیل خویی به طرف قصیدهسرایی –قصیدهسرایی سیاسی- رفته و انصافاً قصیدهها را خوب میسازد. حال اینکه با فکر سیاسیاش موافق باشیم یا نباشیم، مسئلهی بعدی است.»
دکتر خانلری، در مقایسهای که بین "نیما" و بهار میکند، زبان نیما را در برابر بهار الکن میداند. قیاسی که شاید علیالاصول میان این دو شاعر چندان هم کار درستی نباشد. دکتر الهی نظر دکتر خانلری را کمی روشنتر بیان میکند:
«پیروان نیما، دوستان او، از این تعبیر دکتر خانلری چندان دلشاد نیستند. من شخصاً نیما را شاعری میدانم که فکرش، پیش از شعرش در ذهن من میآید و طبعاً در مقام قیاس با معیارهای کلاسیک شعر کلاسیک فارسی، نیما قابل مقایسه با بهار نیست.
اینکه خانلری گفته است نیما در مقابل بهار، شاعر الکنی است، یک نظر شخصی است و به نظر من، نباید زیاد به او فشار آورد. خانلری گاهی از یکسری کارهای نیما خوشاش نمیآمده است. در حالیکه آن دو خیلی با هم دوست بودند، همشهری و خویشاوند بودند. حتی نیما پشت کتاباش را برای خانلری نوشته. منتها ممکن است آدم یک وقتی چیزی بگوید که موافق میل عام نباشد.
به نظر من، نیما اصلاً الکن نیست. کسانی که او را نمیفهمند یا نمیخواهند او را بفهمند، کسانی هستند که آن بزرگی فکر نیما را نمیتوانند بفهمند، عظمت اندیشههایش را نمیگیرند. نیما، بدون شک، آغازگر راهی است در شعر فارسی که چندین قرن کسی دلش میخواسته اینکار را بکند، اما یا جرأتاش را نداشته یا ابتکارش را.
مثال خیلی ساده این است. سبکی در شعر فارسی هست که به "سبک هندی" یا "سبک اصفهانی" معروف است و در تمام دورهی صفویه جاری بوده است. در میان اشعار این سبک، تک بیتهایی هست که از نظر تصور، تخیل، زبان و حس بینظیر است. به همین جهت، شاعران سبک هندی ما بیشتر با تکبیتهایشان معروف هستند؛ مانند صائب یا کلیم. ولی گاهی مفهوم آنقدر بزرگ است که آدم میفهمد شاعر دنبال چه بوده است. الان اینروزها که در فرانسه، دعوای برقع و روبندهی زنانه در میان است، هیچوقت هیچکس فکر نکرده که یک شاعر ایرانی در شش یا هفت قرن پیش از این، در وصف این برقع که چرا روی صورت این خانم است، یک بیت شعر گفته است.
اگر او میتوانست این بیت شعر را به سبک نیمایی گسترش بدهد، شاید الان بعد و نگرش دیگری در شعر فارسی پیدا میشد. این شاعر میگوید:
«برقع به رخ افکنده، برد ناز به باغاش
تا نکهت گل بیخته آید، به دماغاش».
میگوید برقع را سرش کرده، برای اینکه وقتی به باغ میرود، بوی گل الک بشود، به دماغاش بخورد. خُب با این چهکار میخواهید بکنید. کاری نمیتوان کرد.
نیما کسی است که توانست از این قالب دربیاید. بشکند و خودش را خلاص کند و بگوید حرفهایی هست که میشود در شعر باشد، ولی در قالب سنتی قراردادی نباشد. من شعرهای کلاسیک نیما را زیاد نمیپسندم، ولی رباعیهایی که میسازد، رباعیهای خوبی هستند، یعنی قابل خواندن هستند. پیداست که شعر کلاسیک را خوانده و بلد است؛ نه به اندازهی بهار، نه به اندازهی آنهای دیگر، ولی خوانده و بلد است.
مدیح صلح
یکی از سرودههای بهار که شاید بیش از آنهای دیگر، بر زبانها جاری است و امروز مصداق بسیار دارد، همان "جغد جنگ" اوست. در مورد جغد جنگ شایعات بسیار است. برخی آن را سرودهای برای کمونیستها میدانند. دکتر خانلری در مورد همین جغد جنگ میگوید:
چندی پیش به یکی از این آقایان که آمده بود دفتر مجله "سخن" و داشت از کمونیست بودن بهار و قصیده جغد جنگ حرف میزد، پریدم. بهار این قصیده را نه به خاطر خوشامد آقایان لنکرانیها گفت و نه برای این که جایزه استالین را ببرد. جغد جنگ نقطه طلائی شعر بهار است در معنای روح شاعرانهی او. یعنی کسی که از جنگ، کشتار و سلاح جنگی نفرت دارد و میخواهد به کمک کلمات خود این نفرت را به همه منتقل کند و به قول خود مدیح صلح بگوید.
با بحرانی که این روزها در کشورهای عربی و خاورمیانه به وجود آمده است و ناقوس جنگی که این جا و آن جا مرتب به صدا در میآید، بد نیست یک بار دیگر جغد جنگ، شاهکار قصیده سرائی بهار را با هم بخوانیم که مصداق همین روزگار ماست.
«فغان ز جغد جنگ و مرغوای او/ که تا ابد بریده باد نای او/
بریده باد نای او و تا ابد/ گسسته و شکسته پر و پای او/
شراب او زخون مرد رنجبر/ و از استخوان کارگر غذای او/
…
رونده تانک همچو کوه آتشین/ هزار گوش کر کند صدای او/
…
هزار بیضه هردمی فرو هلد/ اجل دوان چو جوجه از قفای او/
کلنگسان دژ پرنده بنگری/ به هندسی صفوف خوشنمای او/
بهار طبع من شکفته شد/ چو من مدیح صلح گفتم و ثنای او/"
الهه خوشنام
تحریریه: جواد طالعی
بخش نخست این مطلب را در لینک زیر بخوانید