مصاحبه با مهرداد مشایخی درباره علل ضعف روحیه همکاری در جامعه ایرانی • بخش یک
دویچه وله: آقای مشایخی، شما بر چه اساس و دلایلی میگویید که ایرانیها گرایش به همکاری با یکدیگر ندارند یا این گرایش در میان آنان ضعیف است؟
مهرداد مشایخی: در سلسله مقالاتی که زیر عنوان "مروری بر مشکلات فرهنگی ناامنی، بدگمانی و ضعف همکاری در ایران"، در تارنمای "ایران امروز" و نشریه "ایرانیان" (چاپ واشنگتن) انتشار یافتهاند، تلاش کردهام که منظور خود را از "ضعف همکاری" بهدست دهم.
اجازه دهید ابتدا تأکید کنم که پرداختن به آن دسته مشکلات فرهنگی نظیر بدگمانی و ضعف همکاری در میان ایرانیان به معنی باور به وجود یک سرشت و ذات ثابت و غیرقابل تغییر نیست. اگر مناسبات فرهنگی و ارزشها و هنجارهای مسلط را ناشی از شرایط محیطی و نهادهای حاکم در حیات اجتماعی ایرانیان بدانیم، در آن صورت، همراه با دگرگونی این شرایط، میتوان امیدوار بود که این خصوصیات نیز تغییر کنند یا دستکم، کم تأثیرتر گردند.
ولی بر چه پایهای عنوان میکنیم که گرایش ایرانیان به همکاری ضعیف است؟ ضعیف در مقایسه با چه؟ ببینید، این امر از بطن زندگی روزمره ما ایرانیان بیرون میآید و در گلایههای شفاهی روز مره بخشی از مردم بازتاب دارد: «چرا ما قادر نیستیم با یکدیگر همکاری دستهجمعی درازمدت داشته باشیم؟». این معضل، بویژه، در مناسبات مدرن جامعه ایرانی بیشتر نمایان است. اتفاقاً در حوزههای وابسته به روابط سنتی و "گروههای اولیه" نظیر خانواده گسترده، ایل، قبیله، و همچنین محلههای قدیمی، هیئتهای مذهبی، مسجد و بازار فعالیتهای گروهی متکی بر همکاری و اعتماد نقش بمراتب بارزتری از امروزـ بویژه در چارچوب مناسبات جامعه مدنیـ داشتهاند. پس خوب است مشخص کنیم که در این مباحث من روی یک معضل رفتاری معین امروزی تأکید دارم و نه سراسر تاریخ ایران. این مشکل را در حوزههای معینی بوضوح میتوان مشاهده کرد: در فعالیتهای سیاسی مخالفان حکومت، در ورزش ایران، در میزان ایجاد بنگاههای اقتصادی مستقل از دولت، در سطح نازل شکلدادن تشکلهای مدنی و صنفی، و اصولاً بارزبودن روحیه تکروی و نقش "شخصیتها" در سامانگرفتن فعالیتهای جمعی و گروهی. نتیجه این امر ضعف نهادها و سازمانهای اجتماعی مدنی در ایران بوده است. در جامعه برونمرزی، که نقش عوامل محیطی بسیار تغییر یافته است شاهد آنیم که کارنامه ایرانیان بسیار موفقتر از جامعه درونمرزی بوده است. ولی تا آنجا که به کارنامه فعالیتهای نسل اولیها برمیگردد سنگینی فرهنگ تکروی و بدگمانی را در پارهای از فعالیتهای جمعی همچنان میتوان شاهد بود. بارزترین مثالها را در کارنامه فعالان سیاسی جامعه برونمرزی، در شکل کار نزدیک به ۲۰ تلویزیون فارسیزبان در ایالات متحده آمریکا، و اصولا کمرغبتی ایرانیان نسل اولی در ایجاد نهادهای فراگیری که جنبه ملی و فراگیر داشته باشد، میتوان مشاهده کرد.
پس هنگامی که از ضعف کار گروهی و همکاری صحبت میشود در مقیاس الزامات امروزی شکلگیری جامعه مدنی در ایران است؛ یعنی، با روحیه فعلی میباید سالهای سال منتظر زمینهسازی فرهنگی برای چنین روابطی باشیم. البته، از نقش سایر عوامل منفی، بویژه نقش حکومت استبدادی، غافل نیستم ولی در عینحال، قصد ندارم که مشکلات فرهنگی جامعه ایرانی را یکسره بهگردن حکومت اندازم.
توجه داشته باشیم که این گونه مشکلات فرهنگی، در اکثر جوامع خاورمیانه و حتی در جوامع پیشرفتهتری در اروپای شرقی، در دوران گذار به دموکراسی و جامعه مدنی مورد توجه پژوهشگران بوده است. بهعنوان مثال، توجه شما را به نوشته ارزشمند کلاوس اوفه (Claus Offe)، به نام "چگونه میتوانیم به شهروندان خود اعتماد کنیم؟" جلب میکنم. در بخشی از این نوشته اوفه به مشکلات بیاعتمادی و نهادسازی در جوامع پساکمونیستی اروپای شرقی اشاره میکند و از زبان یکی از پژوهشگران مینویسد: «مردم اروپای شرقی آنهایی را که مورد اعتمادشان هستند، میشناسند، و به آنهایی که میشناسند اعتماد میکنند.» این بیان جامعه ای است که در فقدان نهادهای مورد اعتماد، مناسبات فردی مبنای اعتماد و همکاری میشود.
به هرحال، من اذعان دارم که در فقدان مطالعات جامعهشناسی و مردمشناسی تجربی، بحث من یک فرضیه است که میتواند مبنای مباحث انتقادی بیشتری قرار گیرد. در این مطالعه من عامل ناامنی را متغیر مستقل (پایه)، عامل فرهنگی کماعتمادی - بدگمانی را عامل میانجی (واسطه) و، بالاخره، ضعف همکاریهای گروهی را متغیر وابسته میدانم.
شما از زمینههای تاریخی شکلگیری این فرهنگ – فرهنگ بیاعتمادی و گرایش کمتر به همکاری – صحبت میکنید. این زمینهها چه هستند؟
هر دو متغیر اول، ناامنی و فرهنگ بدگمانی، از دل تاریخ ایران بیرون آمدهاند و صرفاً مربوط به دیروز و امروز نیستند. البته، در شرایط امروزی نیز، مادامی که زمینههای اجتماعیـ اقتصادی- سیاسی بازتولید این عوامل همچنان پابرجا ماند، طبیعی است که کمبود همکاری در عرصههای مدرن و مدنی نیز به حیات خود ادامه خواهد داد.
تا آنجا که به عامل ناامنی برمیگردد شماری از متخصصان علوم اجتماعی اعم از ایرانی و غیرایرانی، از آن بهعنوان یک عنصر کلیدی در فهم رازها و پیچیدگیهای فرهنگی، اجتماعی و روانشناختی جامعه ایرانی یاد کردهاند. از جمله، میتوان به نوشتههای خانم لمبتون (Lambton)، رضا بهنام، همایون کاتوزیان، پوریا پیروز، پرویز پیران و صادق زیباکلام مراجعه کرد. البته بستر اصلی ناامنی را همه به یکسان توضیح ندادهاند. ولی همه بیش و کم به ترکیب و نقش عوامل خارجی ناامنی، یا هجوم از خارج از مرزهای جغرافیایی سرزمین ایران و عوامل درونی، یعنی حملات مکرر قبایل کوچنده به آبادیها و شهرهای ایران طی چندهزارسال اشاره کردهاند. موقعیت جغرافیایی ایران نیز، بهسهم خود، اینگونه آسیبپذیری را تشدید کرده است. حملات ویرانگری از خارج توسط آشوریها و یونانیان و رومیها و اعراب و ترکان و مغولها و افغانها و عثمانیها و روسها و بعدها مداخله گری های سیاسی ـ اقتصادی استعماری و نو استعماری بارز ترین جلوه های نا امن کردن زندگی بوده اند. از داخل، وقوع بیش از صدها جنگ داخلی میان قبایل گوناگون همین تاثیر را بر جای نهاده است . جزییات بیشتر این حملات بیوقفه در متن مقالات و البته در کتابهای تاریخی نویسندگان بالا و بسیاری دیگر از صاحبنظران (از جمله نوشته سید جواد طباطبائی در مورد "انحطاط ایران") قید شدهاند.
عامل دیگر از ناامنی نقش پارادوکسیکال (متناقض) حکومتهای خودکامه ایرانی طی قرون بوده است. یعنی از یک سو، این حکومتها میبایست مسئول حفظ امنیت راهها و شهرها و ساکنان آنها در برابر حملات و هجومهای خارجیان و یاغیان داخلی باشند، ولی از سوی دیگر، اکثر این خاندانها، خود به نوعی به عامل ناامنی در زندگی مردم این سرزمین بدل شدهاند. آنها از طریق مالیاتگیریها، و دست حکام و مأموران محلی را بازگذاشتن، عملاً بر جان و مال و ناموس اهالی تسلط داشتهاند. در مورد قدرتگیری و تمرکز بیش از حد حکومتها در تاریخ ایران، دو فرضیه موجود است: برخی، با دنبالهروی از تز "شیوه تولید آسیایی" مارکس و انگلس یا مبحث "استبداد شرقی" ویتفوگل ، تأکید خود را روی کارکرد توزیع آب در جامعه کم آب و بارانی نظیر ایران قرار دادهاند. ظاهراً حکومت، در پی در دستگرفتن کارکرد توزیع آب، به تدریج به مالک اصلی زمینهای زراعتی نیز تبدیل شده است و از این منظر، بزرگترین مالک ایران، در بسیاری از دوران تاریخی شخص شاه بوده است.
برخی از محققان نیز کاربرد این نظریه را در مورد ایران بلاموضوع دانسته و اقتدار حکومتی را بیشتر ناشی از نقش نظامی حکومت برای تأمین امنیت راهها و آبادی در برابر هجوم دولتها و قبائل بیگانه دانستهاند.
شرایط نابسامان اقلیمی، بویژه خشکسالی و کمبود رودخانه و باران و مناطق قابل کشت نیز در بازتولید ناامنی اقتصادی و معیشتی مؤثر بوده است.
از آنجا که فرهنگها، مولود شرایط اجتماعی، اقتصادی، سیاسی هستند، طبعاً فرهنگی که در این منطقه از جهان شکل گرفته است، بنوعی، بیانگر دشواریها و ناامنیهای زندگی ساکنان این سرزمین بوده است: بدگمانی و کماعتمادی به "دیگران"، منجیگرایی، تقدیرگرایی، دینباوری، دیگرنمایی، تکروی، محافظهکاری، فرقهگرایی و پارهای دیگر از گرایشهای فرهنگی ما، در چنان شرایطی شکل گرفته و تکامل یافتهاند. طبیعیاست که اینها بیانگر تمامی آحاد و عناصر فرهنگی ایرانی نبودهاند. بسیاری از ارزشها و هنجارهای متعالی و کارکردی ایرانی نیز، در ترکیب با اجزاء فرهنگی فوق الذکر، تداوم این سرزمین و فرهنگ را، در هیئتی پیچیده و چند لایه، میسر نمودهاند.
این شرایط، کموبیش، تا اواسط قرن نوزدهم، بر مردم این سرزمین حاکم بودهاند. از آن هنگام به بعد، با ادغام بیشتر ایران در نظام جهانی و رشد و توسعه شهرها و صنعت و مناسبات مدرن، لزوم تغییرات فرهنگی بیشتر نمایان میشوند. مسئلهی همکاریهای جمعی در چارچوب مدنی نیز از این هنگام به بعد بیشتر جلوه میکنند.
اما یک پرسش اصولی: آیا میتوان در مورد یک گروه بزرگ اجتماعی چون ملت یک حکم کلی داد و مثلاً گفت ایرانیان چنین و چناناند؟
باید دید منظور از عبارت "حکم کلی" چیست؟ اگر منظور آن است که این احکام ابدی هستند و مثلاً آنها را غیرقابل تغییر میدانیم، طبیعتاً این رویکرد مورد نظر من نیست. در گذشته اما شرقشناسان اینگونه روشها را در برپایی مجموعه خصلتهای فرهنگی برای ملتهای تحت سلطه خود ("کاراکتر ملی") بهکار گرفتهاند. آنها معتقد بودند که این ملتهای "عقبافتاده" دارای خصلتهای ذاتی هستند که ماهیتاً آنها را از ملتهای غربی و مدرن متمایز میکند. در حالیکه در این نوشته، من اتفاقاً بر این باور هستم که با نقد فرهنگی - در مورد اجزای غیرکارکردی (dys-functional) فرهنگ ایرانی -میتوان ایران را برای گذار به دموکراسی آماده کرد؛ به عبارتی دیگر، عناصر غیرکارکردی فرهنگی ما میتوانند و می باید تغییر کنند.
اصولاً جامعهشناسان و مردمشناسان میتوانند از طریق روشهای گوناگون تحقیقی (پرسشنامه، میدانی، تاریخی و نظائر آن) عناصر و ارزشهای گوناگون فرهنگ مسلط (dominant culture) را شناسایی و تبیین نمایند. این رویکرد، نافی پذیرش خرده فرهنگها در ایران نیست؛ اما، ما در اینجا از فرهنگ مسلط صحبت میکنیم بهعنوان مثال، جامعهشناسان آمریکایی از ارزشهایی نظیر فردگرایی، سختکاری، باور به فرصتهای برابر، دموکراسیخواهی، باور به تکثر، برتری نژادی و امثالهم، در فرهنگ مسلط آمریکایی نام میبرند. این اشکالی ایجاد نمیکند.
در مورد مبحث ما هم البته، دیگران محق هستند که با ارائه دلایل و استدلال های تازه با برخی از جمعبندیهای ما در مورد آن اجزاء فرهنگی مخالفت کنند.
فرهنگ هر ملت البته تغییر میکند و دگرگونیهایی را پذیرا میشود. ولی میباید این امر را نشان داد که شرایط محیطی فرهنگساز، امروز، بهحدی دگرگون گشتهاند که، مثلاً بدگمانی و ضعف همکاری دیگر محلی از اِعراب ندارند!