مصاحبه با مهرداد مشایخی درباره علل ضعف روحیه همکاری در جامعه ایرانی • بخش دو
جمعیت بزرگی از ایرانیان اکنون نزدیک به سه دهه است که در خارج ایران و به دور از همان عوامل و زمینههایی زندگی میکنند که به تعبیر شما تولید بیاعتمادی میکنند. دوام و جانسختی چنین عادات و روحیاتی در میان این گروه ایرانیان چیست؟
اتفاقاً مطالعه بر روی نسل دومیهای ایرانی و مقایسه آنها با پدر و مادرهایشان (نسل اولیها) بهخوبی مؤید این نکته است که فرایند فرهنگپذیری در جوامع دموکراتیک غربی با این پویش در ایران بسیار متفاوت است. ارزشها و هنجارهای نسل دومیها در مورد بدگمانی و همکاری تفاوتهای ریشهای با فرهنگ سیاسی و اجتماعی نسل اولیها دارد. حداقل، در ایالات متحده آمریکا، که من بیشتر با آن آشنا هستم، شاهد هستیم که این نسل جدید بسیار فارغتر از نسل ما میاندیشد و کمتر به قضاوت و ارزش داوریهای ذهنیگرایانه (از جمله توطئهباورانه) مینشیند و در زمینههای همکاری و نهادسازی نیز این نسل بمراتب بهدور از رقابتهای ناسالم و ایدئولوژیک نسل ما عمل کرده است.
در مورد نسل اولیها، اما میبینیم که علیرغم تحول و بهبود (بهخصوص در مورد آنها که درگیر فعالیتهای جمعی با دیگر ایرانیان یا با آمریکاییها بودهاند) رگههایی از افکار متکی بر رقابتهای ناسالم (فرقهگرایانه یا از نوع فردی)، توطئهباورانه، پشتسرگویی، ترور شخصیت، فاصلهگیری از یکدیگر، و... همچنان حضور دارند. اینها را من و دیگران در مناسبات سیاسی و روشنفکری، در میان تلویزیونهای عدیده ایرانی در آمریکا، در میان کاسبها و مغازهداران و در جمع دوستان و معاشران بکرات مشاهده میکنیم. ولی چرا؟
به این دلیل که زمینههای بنیادین فرهنگپذیری در سنین آغازین عمر انجام میگیرد و در روانشناسی فردی و گروهی ما جای خود را باز میکند. از آنجا که اکثریت مهاجران و تبعیدیان ایرانی، در سه دهه اخیر و در سنین جوانی یا میانسالی به غرب آمدهاند، میتوان فرض کرد که جنبههای اصلی شخصیتی آنها و نگاه فرهنگیشان به مسایل مبرم در همان سالهای اقامت در ایران شکل گرفته است.
افزون بر آن، بخش وسیعی از نسل اولیهای ایرانی، بهطور عمده اوقات فراغت و فعالیتهای دستهجمعی خود را با دیگر ایرانیان همنسل خود سپری میکنند. بنابراین صرف حضور در جامعه آمریکایی یا آلمانی، بهخودیخود، تمامی ارزشهای فرهنگی ما را متحول نمیکند.
این فرهنگ بدگمانی و عدم همکاری امروز در زندگی سیاسی ایرانیان چه نقشی بازی میکند و چه پیامدهایی دارد؟
تأثیر فرهنگ بدگمانی و کمبود همکاری را میباید در جامعه درونمرزی و برونمرزی جداگانه مورد تحلیل قرار داد. در داخل کشور، فرهنگ بدگمانی جلوههای گوناگون دارد. یکی از آنها "توهم توطئه" نسبت به وقایع سیاسی است که در میان بخشی از ایرانیان (بهویژه نسلهای قدیمیتر) ریشه دارد. آنها با انتساب بسیاری از اتفاقات مهم سیاسی به یک منبع قدرت (انگلیس، آمریکا، دولت ایران) در عمل به انفعال سیاسی یاری میرسانند. آنها بر این استدلال هستند که «آنانی که آوردندشان، خود تصمیم میگیرند کی ببرندشان!». البته، به موازات جوانشدن جامعه ایران، از تأثیر این گرایش در ایران کاسته شده است. ولی فرهنگ بدگمانی در جلوههای عمومی خود (یعنی بیاعتمادی به افراد و گروههای اجتماعی) همچنان پابرجا است. اصولاً در ایران فرهنگ خودی/ غیرخودی بسیار رایج است. جمهوری اسلامی، از همان ابتدای تولد خود، ایرانیان را به دو بخش خودی (شامل اسلامگرایان باورمند به نظام ولایت فقیه) و غیرخودی (که تقریبا شامل بقیه بود) تقسیم کرد. ریشه این تقسیمبندی صرفاً قدرت و استبداد نبود، بلکه بیاعتمادی روحانیون به بخشهای متجدد، سکولار، دگراندیش یک امر واقعی بود. این امر همچنان ادامه دارد.
ولی بیاعتمادی در بخشهای کوچکتر جامعه ایرانی نیز موجود است. رابطه اقلیتهای قومی ایرانی با "فارسها"، گروههای سیاسی با یکدیگر، بخشهای متجدد و سنتی جامعه، اقلیتهای دینی و مذهبی با جمهوری اسلامی، در رابطه میان مردان و زنان و بالاخره در مناسبات فردی میان شهروندان کمبود اعتماد مدنی یک عامل بازدارنده برای انواع و اقسام همکاریهای مدنی (از جمله همکاریهای سیاسی) است. البته، همانطور که پیشتر نیز متذکر شدم، در فقدان مطالعات جامعهشناختی، نمیتوان دقیقاً به میزان تأثیر عامل بدگمانی بر همکاری، جدا از نقش اقتدارگرایانه حکومت، پی برد. چون در بسیاری از مواقع هر دو عامل بطور تلفیقی حضور دارند. بهعنوان مثال، اگر در میان ایرانیان تشکیل احزاب مدرن بسیار ضعیف بوده است، مسلماً قوانین ضددموکراتیک حکومت از یکسو و کمبود همکاری، از سوی دیگر، در این مورد دخیل بودهاند. چنانکه در نمونه اروپای شرقی میبینیم. امروز، حتی در فقدان حکومتهای اقتدارگرایانه کمونیستی، فرهنگ مدنی بسیار ضعیف است و مورد بحث پژوهشگران علوم اجتماعی قرار گرفته است. بنابر این، عامل فرهنگی نیز حضوری مستقل از حکومت دارد و دستکم می باید به عنوان یک عامل میانجی میان ناامنی و ضعف همکاری به آن نگریست.
متاسفانه، شکستهای سیاسی پیاپی در قرن بیستم، نظیر شکست جنبش مشروطه، جنبش ملیشدن صنعت نفت و دولت مصدق، تجربهی ناخوشایند انقلاب ۱۳۵۷، و شکست حرکت دوم خرداد، بهنوبهی خود مطلق بودن نقش استبداد را، بهگونهای، به ضمیر ناخودآگاه جمعی ایرانیان منتقل کرده است. بههمین خاطر نمیتوانند بهآسانی به حرکتهای سیاسی اعتماد داشته باشند (که البته تمامی آن پدیده منفی نیست). در چنین شرایطی، حرکتهایی که بر همبستگیهای سنتی استوار باشند، از امکان موفقیت بیشتری برخوردار میشوند: بسیج بر پایه قومیت، بسیج بر پایهی مذهب و فرقه، بسیج حول شخصیتهای فرهمند (پوپولیستی). در چنین اوضاع و احوالی تشکلهای سیاسی نیز از ساختاری غیردموکراتیک و شخصیتمدار بهرهور هستند. بحث در این زمینه بسیار است. ولی در جامعه برونمرزی، که دولتهای سرکوبگر و غیردموکراتیک حضور ندارند چرا ایرانیان در زندگی سیاسی بسیار ضعیف عمل کردهاند؟ آیا میباید ۲۸ سال از انقلاب میگذشت تا ما امروزه تازه، گفتگوی سیاسی را پذیرا شویم؟ آنهم بصورت فردی (و نه گروهی)! اصولا رابطه میان گروهبندیهای سیاسی و حتی شخصیتهای سیاسی (با عقاید متفاوت و گاه حتی شبیه) چنان متأثر از رقابتجوییهای ناسالم، فرقهگرایی و بیاعتمادی بوده است که امروز حتی اگر یک گفتگوی منظم آرام و عقلانی نیز سازماندهی شود گامی مهم بهجلو تلقی میشود. البته باید اذعان داشت که در دهه اخیر پیشرفتهای قابل توجهی درون برخی از تشکلها صورت گرفته و بهیک معنی، دموکراتیکتر و مدنیتر عمل میکنند؛ ولی در رابطه میان گروهی ضعف اعتماد و همکاری بسیار پابرجا است. نمونه خارج از کشور نشان میدهد که اصولاً نمیتوان همه کمبودهای ایرانیان در این موارد را بهحساب حکومت اقتدارگرا گذاشت. باید سهم خودمان را در این ناکامیها را نیز مسئولانه پذیرا شویم.
امروزه چه راهکارهایی برای مقابله با این فرهنگ و کاستن از اثرات منفی و زیانبار آن وجود دارد؟
اجازه دهید در این مورد به ارائه پیشنهاداتی در رابطه با جامعه برونمرزی (که با آن آشناتر هستیم) بسنده کنم.
بدون آنکه بخواهم مسئله را ساده کنم یا موانع واقعی در راه همکاری نشناسم، بر این نظر هستم که بیماری "فرقهزدگی" در جامعه برونمرزی ربطی به اصول و معیارهای "راستین" برای امر همکاری، گفتگو و اتحاد عمل میان نیروها ندارد. کوششگران سیاسی، در طول زمان اسیر معیارها، هویتها و دیدگاههایی شدهاند که خودشان ایجاد کردهاند. طبعاً، بعضی از این ملاحظات واقعی هستند و نمیتوان آنها را نادیده گرفت. بهعنوان مثال، میان طرفداری از خشونت در عمل سیاسی و طرفداری از روشهای مسالمتآمیز یا ناباوری به دموکراسی در برابر هواداری از دموکراسی، و یا باور به نظام سرمایهداری در برابر نظام سوسیالیستی تفاوتهای جدی وجود دارد که همکاری در سطوح بالا را ناممکن میسازد. ولی بسیاری از "هویت"های واقعا موجود، تنها در ذهن هواداران متعصب آنها معنا دارند و از نظر جامعه فاقد "عینیت" هستند. بگذارید از طیف جمهوریخواهان آغاز کنم: آیا میان بخشهای وسیعی از فعالان "اتحاد جمهوریخواهان ایران" و "جمهوریخواهان دموکرات و لائیک" مرزهای غیرقابل عبور وجود دارد؟ مسلماً خیر. طبعاً تفاوتهای گرایشی میان دو تشکل وجود دارد ولی این نباید مانعی در برابر همکاریهای گسترده میان این دو بخش گردد. و یا، میان "پیرو راه مصدق" بودن و آنها که "پیرو" نیستند ولی معتدل و سکولار و جمهوریخواه و دموکراسیخواه هستند میباید دیوار چین حائل باشد؟ آیا گرایشهای طرفدار سوسیالیسم نمیتواند حول یک پلاتفرم عمومی سوسیالیستی تشکیل یک بلوک دهند؟ همکاری و نزدیکی در عمل، ربطی به یکیشدن و هم هویتشدن ندارد. همکاری همواره با "دیگری" معنی مییابد. حال، چه میتوان کرد:
۱ـ ما محتاج دگرگونسازی بخشی از آحاد فرهنگ سیاسیمان هستیم. فرهنگ سیاسیـ تاریخی ما امکان گذار از شرایط موجود به نظام دموکراتیک را از ما سلب میکند. میباید ارزشها، هنجارها، نمادها، تمثیلها، و الگوهای رفتاری جدیدی را (که هم برگرفته از عناصر کشفنشده فرهنگ ایرانی و هم متأثر از پیشروترین معیارهای جهانی است) وارد مجموعه کنونی نماییم. بدون شک، اصل همکاری سیاسی یکی از این عناصر است که پادزهر فرقهگرایی کنونی است.
۲ـ گفتمان (همکاری، همسویی، همگرایی، گفتگو، نقد سازنده، اتحاد عمل و...) میباید با دقت توضیح داده شود. امروز، دشمنان همکاری، بالافاصله از این واژه همآغوشی سیاسی با «بیگانگان» و «اغیار» را روی تختهسیاه ترسیم میکنند! با توضیح «همکاری» و اشکال گوناگون آن و الویت قائلشدن برای برخی نیروهای سیاسی (مثلا طیف جمهوریخواه و معتدل)، اینگونه بدخوانیهای فرصتطلبانه را میتوان خنثی کرد.
۳ـ همکاری با برخی نیروها میتواند تا مرز تلاش برای متحدشدن پیش رود و با سایر نیروها صرفا به اتحاد عمل و همکاریهای مقطعی بر سر مسایل حقوق بشری و عام محدود شود. ولی دیالوگ و گفتگو با تمامی نیروهای سیاسی یک اصل است که نباید از آن عدول بشود.
۴ـ با توجه به فرقهگرایی مزمن در جامعه سیاسی برونمرزی پیشنهاد میکنم نیروهای سیاسی اپوزیسیون نهادی را برای انجام گفتگوهای سازنده میان خود ایجاد کنند. شاید لازم باشد که حداقل سالی یکبار نمایندگان تمامی جریاناتی که مایل به انجام این گفتگوی فراگیر (و بدون قید و شرط در مورد حضور «دیگران») هستند در محلی گرد آمده و دیالوگی را برای یافتن حداقلها و حداکثرها در مورد همکاری سیاسی به پیش برند.
۵ـ مؤلفههای اصلی برای تشکیل چنین نهادی میباید تشکلهای سیاسی باشند. هرگاه افراد و شخصیتهای سیاسی (جدا از تشکیلات) بخواهند در رأس چنین تلاشهایی قرار گیرند تکلیف آن از همان ابتدا مشخص است!
۶ـ طبعاً الویت دیالوگ یافتن راهکارهایی برای همکاری با نیروهای «درون خانواده سیاسی» است. اما میباید راههایی را برای همکاری مدنی با سایر نیروها نیز یافت و بتدریج گسترش داد. ما چگونه میتوانیم مدعی جامعه مدنی و دموکراسی در ایران باشیم ولی در جوامع دموکراتیک غربی نتوانیم با رقیبهای سیاسیمان مدنی برخورد کنیم.
۷ـ همکاری سیاسی در جامعه برونمرزی نباید به "آلترناتیوسازی" سیاسی برای ایران تعبیر شود. نیروهایی که از "همکاری" و "اتحاد" ایجاد "دولت در تبعید" و نظائر آن را میفهمند، طبعاً خود، مانعی بر سر راه همکاری ایجاد میکنند.
۸ـ همکاری سیاسی در جامعه برونمرزی امروزه، دیگر از کلیت جامعه مدنی ایرانی جدا نیست. فرایند جهانیشدن، بسیاری از فاصلهها را کوتاه کرده است. حرکتهای هماهنگ سیاسی در بخش برونمرزی جامعه مدنی ایران، اگر با همسویی با حرکتهای جامعه درونمرزی صورت گیرد، در آن صورت، بسیار تأثیرگذار خواهد بود.
۹ـ در سالهای اخیر،ارزشهای سیاسی دموکراتیک و سیاستهای نوینی برای مقابله با اقتدارگرایی حاکم در کشور فراهم آمده است که در برنامهها و منشورهای اکثر تشکلهای سیاسی جانبدار دموکراسی، با اندک تفاوتهایی، تکرار میشود. اکثریت سازمانهای سیاسی جامعه برونمرزی، دموکراسیخواهی را با تفکیک نهادهای دین و حکومت، با روشهای مسالمتآمیز، با تکیه بر مبارزات مدنی مردان و زنان، با احتراز از دخالت نظامی از خارج، با مدافعه از تمامیت ارضی کشور (در عین حساسیت نشاندادن به حقوق برحق اقوام ایرانی و گرایش به یک نظام غیرمتمرکز)، با ارجگذاشتن بر گفتمان حقوق بشر، با توجه به شکلی از "عدالتخواهی" در توزیع امکانات و فرصتها، پذیرش شکلی از اقتصاد سرمایهدارانه (در عین پذیرش نقشهای مهمی برای دولت)، با نگاه متکثر به جامعه ایرانی و پذیرش تنوع آن، و بالاخره تمایل به حفظ روابط احترامآمیز با تمامی کشورهای جهان و نظائر آن (دستکم در برنامه رسمی خود) پذیرا شدهاند. به یک معنی، فرهنگ سیاسی اپوزیسیون همگونتر شده است. چالش اصلی رودرروی ما، دستیابی به سیاستهای مشترک است که از دل این ارزشها برخاسته باشند و همکاریهای سیاسی را میسر کنند.
۱۰ـ امروز مادیتبخشیدن به یک اراده سیاسی مشترک برای انجام این تحول فرهنگیـ سیاسی از مهمترین وظایف نیروهای سیاسی دموکرات جامعه برونمرزی است.
گام اول،اما پذیرفتن این عارضه و احترام به اصل همکاری است.