جوانان، نگاهبان موسیقی آینده • مصاحبه با هومن خلعتبری (۱)
۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبههومن خلعتبری، رهبر ارکستر در شهر گراتس اتریش، نواختن پیانو را از سن هشت سالگی آغاز کرده است. تحصیلات مقدماتی را در تهران گذرانده و نزد استادانی چون "فریدون ناصری" و "حشمت سنجری" به تکمیل آن پرداخته است. خلعتبری یکی دو سالی است که در آکامی گوگوش به پرورش صوتی جوانان مشغول است. رویآوری او به موسیقی پاپ ایرانی، شهرتی فراگیر به ویژه در میان جوانان برایش فراهم آورده است. رهبری کنسرت "سیمرغ" در هلند، نشان از توانائی او در هر دو زمینه موسیقی کلاسیک غربی و موسیقی ملی ایران دارد.
بشنوید: گفتوگو با هومن خلعتبری
شما گفته بودید که پیانو به عنوان دکور در خانهی شما خریداری شده است!
بله؛ اما قبل از اینکه آن پیانو به خانهی ما بیاید، یک "بلز" به خانهی ما آمد. مادر من از سفر خارجهاش یک بلز برای من آورد. یک بلز هشت زنگهی زردرنگ که هرکدام از نتها هم یک رنگ بخصوص داشت؛ با دوتا چوب کائوچویی. من ملودی آهنگ سریال "سلطان صاحبقران" را که واروژان ساخته بود، با این بلز میزدم.
ملودیاش را به یاد دارید؟
دقیقاً یادم هست. ولی فقط چون بلز یک اکتاو بیشتر نبود، در بعضی جاها که یک خرده محکم میزدم، چوب کائوچوی صورتی رنگ آن (اگر بخواهم خیلی تخصصی بگویم باگت آن) میشکست. من مرتب کبریت داغ میکردم، این کائوچوها را به هم میچسباندم و سه چهار روز میزدم، بعد دوباره میشکست. شد که شد که شد تا قبولی دبستان و قبولی مدرسهی تیزهوشان.
شما جزو تیزهوشان بودید یا تیزگوشان…
هیچکدام! من بسیار بچهی معمولیای بودم. بسیار هم بچهی مراقبی بودم و همیشه خیلی اعتماد بهنفس داشتم. روی این میتوانم تاکید کنم. بههرحال پدربزرگام که به من قول داده بود برایام یک پیانو بخرد و این قول را از امسال به سال دیگر موکول میکرد، خودش گفت که بالاخره برویم این ساز را بخریم. اینقدر به این بچه قول میدهیم، او دیگر فکر میکند که قولها همه باد هوا هستند. خلاصه قرار گذاشتیم که به فروشگاه "یاماها" در خیابان تخت طاووس (شهید بهشتی کنونی)، روبروی ساختمان پزشکان برویم. دقیقاً یادم هست که وقتی یرای خرید پیانو به دنبال پدربزرگام رفته بودیم، او همانطور که از پلههای خانهاش پایین میآمد، گفت: ما که داریم میرویم این ساز را بخریم، اما بهتر بود من این پول را توی بانک میگذاشتم، برای آیندهی تو. ولی من مخالفت کردم و رفتیم که پیانو را بخریم. یک پیانوی دیواری به رنگ قهوهای زرشکی (آلبالویی)، به قیمت ۱۳هزار تومان خریدیم. این پیانو را آوردند و گذاشتند خانهی ما. این چوب آلبالویی دقیقاً رنگ پارکتهای گردویی رنگ خانهی ما بود.
یعنی شما انتخاباش نکرده بودید، پدربزرگ انتخاب کرده بودند.
پدربزرگام نه؛ مادرم. مادرم انتخاب کرد. اما در این پیانو همیشه قفل بود تا زمانی که من با یک معلم شروع کنم. من فقط عاشق این بودم که پدالهای آن را فشار بدهم که صدایاش دربیاید. یادم هست که آقای ویگن، یک تکنیکر خیلی معروف از خود یاماها، به منزل ما آمد و پیانو را کوک کرد. من از او خواهش کردم، حالا که دارد پیانو را کوک میکند، آهنگی هم بزند. یادم میآید که یک ذره از "ژیلا"ی آقای معروفی را اجرا کرد.
این داستان گذشت تا اینکه دختر عمهی من که شاگرد پیانوی خانم نیره رضایی بود، او را به ما معرفی کرد که یک معلم تحصیلکرده هامبورگ است و… ما از خانم رضایی وقت گرفتیم و یک روز پنجشنبه با کتاب بیر (کتاب آموزش پیانو) به منزل ایشان رفتیم. خانم رضایی در حقیقت، این نهال را کاشت و خیلی از آن مراقبت کرد. در حالیکه این نهال اسب چموشی بود که مهارش کار هرکسی نبود. خانم رضایی روز اول روی کتاب بیر من یک شعر نوشت که من آن را از همان روز در مغزم نگاه داشتهام تا همین الان. برایام نوشت: «رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود، رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود». خیلی جالب بود که در آن زمان با اینکه یک بچهی ۷-۸ ساله بودم، فهمیدم این شعر یعنی چه و همیشه وقتی این بیر را باز میکردم، این شعر را میدیدم که رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود.
این رهروی به کجا رسید؟
این رهروی به آنجا رسید که خود خانم رضایی سالها بعد به من گفت که باید بروم یک معلم دیگر بگیرم و مرا به آقای اصلانیان معرفی کرد. من خودم هم خیلی اهل موسیقی شده بودم و به کلاسهای اختصاصی میرفتم. در ۱۲-۱۳ سالگی هارمونی را پیش زندهیاد فریدون ناصری شروع کردم. در عین حال، چون در رشتهی تجربی تحصیل میکردم، روزانه در دبیرستان و شبانه در هنرستان مشغول تحصیل بودم. این رفت و آمدها باعث آشنایی من با بچههای دیگری که دنبال موسیقی هستند، شد و این شناختها خود بهخود مرا به میان شاگردهای آواز خانم آریا زند کشاند.
من با این گروه شروع کردم به آکومپاینمان (همراهی) کردن. پیانو میزدم و با وجود سن کمی که داشتم و خیلی جوان بودم، پیانو را خوب میزدم. آن زمان به من "پنجه طلایی" میگفتند. این همراهی کردن با شاگردهای خانم زند، من را بیشتر وارد این فضا کرد و با شاگردهای ویولن آقای سنجری آشنا شدم و با آنها همراهی میکردم. آقای سنجری از آنها پرسیده بود که چه کسی شما را همراهی میکند، روزی او را به اینجا بیاورید.
ما به خانهی آقای سنجری رفتیم. ایشان پیش از هرچیز از من پرسید که چرا با این بچهها آکوپایمان میکنم و اصلاً به چه دلیل به آنجا رفتهام. گفتم که آمدهام، رهبری ارکستر را از شما یاد بگیرم. خندهای کرد و گفت که رهبری ارکستر فقط یک درس نیست. شما باید درسهای متفاوت بگیری و کارهای متفاوتی انجام بدهی. اینها یک مجموعه است که با هم میپیچد. میشود تنهی یک درخت پیچک. ولی یک پیچک پر که شما وقتی بالا میروید، میبینید خیلی پیچکهای ریز ریزی دارد. من یکنفره نمیتوانم همهی این پیچکها را به شما یاد بدهم. شما باید از ایران خارج بشوی، بروی تحصیل کنی. پیش من آمدن، به تنهایی کافی نیست. این صحبت در شرایطی که در ایران جنگ بود و خارج شدن از کشور به راحتی میسر نبود، کمی ناراحت کننده بود.
اما نوبت به ساز زدن که رسید، یکی از شاگردهای آقای سنجری، علی عسگری که الان سالهاست در کانادا به سر میبرد ویولونش را درآورد و شروع کرد به کوک کردن آن. من هم همزمان نت لا را میزدم و به او میگفتم که در اینجا کمی بالا و یا پایین برو و… آقای سنجری هم به من نگاه میکرد و لبخند میزد. بههرحال ما شروع به نواختن کردیم و کمی که گذشت، آقای سنجری گفت: یک لحظه صبر کنید! و به من گفت: شما میتوانید رهبر ارکستر بشوید، صددرصد هم میتوانید، فقط اینجا نه! باید از ایران خارج بشوید. این جمله انگار به من انرژی و امید زیادی داد و فکر کردم، وقتی یکی میگوید که میتوانی، قدمی به جلوست و میماند فراهم کردن وسیله و امکانات لازم.
بههرحال ما سالها با شاگردان آقای سنجری هم کار کردیم که دانشکدهی موسیقی باز شد. قبل از باز شدن دانشکدهی موسیقی، پیانیست کر ارکستر سمفونیک تهران که رهبر آن گرگین موسسیان بود، برای ادامهی تحصیل به اتریش رفت و ارکستر دنبال یک پیانیست میگشت که برای همنوازی با گروه کر به تالار برود. من هم یکی از کاندیداها بودم که مدتی با آقای موسسیان کار کردم تا آخر سر ایشان تصمیم گرفت که من را به عنوان پیانست کر بردارد و به این ترتیب در حالی که ۱۹ سالام بود، در تالار استخدام شدم.
وقتی دانشکدهی موسیقی شروع شد، برای ورود به دانشکدهی موسیقی، شما باید ساز ایرانی میزدید. تمام پیانیستها هم به سراغ سنتور میرفتند. چون با دوتا دست نواخته میشد و یادگیری آن برای پیانیستها راحتتر بود. اما من حتماً دلام میخواست سهتار بزنم. نمیدانم چرا این ساز همیشه مرا جذب خود میکرد و به وجد میآورد. با اینکه ساز خیلی خصوصیای هم هست. به قول استاد صبا: «دو نفر برای شنیدن سهتار کماند و سه نفر زیاد است». بههرحال به دنبال یادگیری سهتار رفتم و خیلی از دوستان و فامیل کمک کردند که من یک ساز سهتار بخرم که هنوز هم آن را دارم. برای آموختن سهتار سراغ خانم توفیق رفتم. خانم توفیق ریز ریز تمام ریزهکاریهای ردیف ایرانی، تمام مضراب زدنها و فرم حالت ردیف را به من یاد داد. بهخصوص که ایشان بیشتر میرزاعبدالله کار میکرد. چون آقای پایور در دانشگاه بودند، عدهای باید موسیخان را هم کار میکردند، ولی ما بیشتر روی میرزاعبدالله کار میکردیم. تفاوتاش هم با موسیقی کلاسیک این بود که در موسیقی کلاسیک، شما همیشه نت را جلوی خود دارید، چه موقعی که آکوپایمان میکنی، چه موقعی که پیانو میزنی، همیشه نت آن نوشته شده است، اما در موسیقی ایرانی باید از حفظ میزدیم. این بزرگترین مشکل من در دوران دانشجویی بود.
اما در آن زمان که کلنل وزیری نتهای موسیقی سنتی را تنظیم کرده بود و نتنویسی بود.
نتنویسیها بود. خانم توفیق هم از روی نت به ما یاد میداد، اما از ما میخواست که درس را از حفظ به او جواب بدهیم. خانم توفیق خود تحصیلکردهی سوربون پاریس هستند. ما هم همه کتاب داشتیم و از روی نت یاد میگرفتیم، اما باید هفتهی بعد نت را کنار میگذاشتیم و از حفظ میزدیم؛ و این واقعاً برای من سخت بود. خود او هم میدانست چقدر برایام مشکل است و بسیار با حوصله با من کار کرد. هفت ترم دانشگاه را ریز به ریز، دستگاه بعدی، آواز بعدی و… را با من کار کرد.
خانم توفیق میدانست که من کلاسیککارم، اما همیشه میگفت که این کار روزی به دردت خواهد خورد و واقعاً از خود صبوری نشان دادند. روزهایی بودند که من میخواستم تار را بر زمین بکوبم و بگویم که اصلاً نمیخواهم به دانشگاه بیایم. اما ایشان دوباره با آن ملاحتشان، با آن شیرینی و آرامشی که در حرف زدن داشتند، میگفتند: یاد بگیر! هیچ مسئلهای نیست و… من همیشه این مسئله را تکرار کردهام و صبر و صبوری خانم توفیق را هیچوقت فراموش نکردهام.
ورود به دانشگاه در کنار موسیقی کلاسیک، دنیای دیگری را به من یاد داد و آن شریف لطفی بود. شریف لطفی رییس دانشکدهی موسیقی و معلم بود و قبول کرد که به عنوان شاگرد خصوصی هم با من کار کند. سیستم تعلیم و تربیت لطفی، سیستم ارزشیابیای که میکرد و یاد میداد، طبقهبندیشده، ارگانیزه و گام به گام بود. لطفی واقعاً موسیقی را به من یاد داد؛ یعنی یاد داد که چگونه موسیقی پله، پله بالا میرود، نه که همینجوری. معلمهای خیلی خوب دیگری هم داشتم، اما هیچکدام آن متد آموزشیای که شریف لطفی داشت را نداشتند.
همین صبر و حوصلهی معلمهای ایرانی شما نبود که شما را در آموزش دادن به دخترها و پسرهای جوان در "آکادمی من و تو" کمک کرد؟ چون این حوصله را در شما میتوان دید.
واقعاً همینطور است! من از شریف لطفی بسیار یاد گرفتم. کسانی که آن زمان به دانشگاه میآمدند، هیچ بودند. امروز کسانی که دانشجوی موسیقی میشوند، باید امتحان بدهند، اما در آن زمان کسانی میآمدند که هیچ نمیدانستند، ولی دانشجو بودند و شریف لطفی با صبر و صبوری بسیار و ریز به ریز تمام مفاهیم موسیقی، اصول اجرا و… را یاد میداد. چنین شیوه و صبری در استادهای دیگر دیده نمیشد. این را نباید فراموش کرد.
مثلاً من شاگرد آقای پژمان بودم که اگر بخواهیم پنج آهنگساز را در موسیقی ایران نام ببریم، یکی از آنها و حتی شاید اولین آن احمد پژمان باشد. اما احمد پژمان بهدرد دانشجوهایی میخورد که با نت، هارمونی و چهار دانه قطعهی ریز نوشتن آشنایی داشتند. ایشان به درد آموزش قدم اول در آهنگسازی نمیخورد. احمد پژمان یک استاد بسیار ناب بود، برای زمانی که فکر کنید شاگرد شما مجسمه را ساخته و نیاز به چند سمباده و ظریفکاری این طرف و آن طرف کار دارد. با راهنمایی او و سمبادههایی که زده میشد، یکباره میدیدی که این مجسمه چه فرمی گرفت. پژمان این بود!
احمد پژمان را در ردیف موسیقیدانان پیشرو جای دادهاند که در واقع، شاگردهای پیشرو هم میطلبیده…
دقیقاً همینطور است! اما شریف لطفی دانشجوی موسیقی را میساخت. از بنیاد میساخت و این بنیاد سفت و محکم بود. البته برخی با این نظر من موافق نیستند، اما من نقش شریف لطفی را اینگونه میدیدم. آموزشهای شریف لطفی و البته در کنارش پرفسور "توماس کریستیان داوید" برای من خیلی آموزنده بودند. من سالها دستیار پرفسور داوید بودم، شبانهروز با او زندگی میکردم و به خانهشان رفتوآمد داشتم و از او همه چیز را از نتنویسی گرفته تا تنظیم، آرانژمان کردن، رهبری کردن، آکوپایمان کردن و… یاد میگرفتم. اما شریف لطفی پایهای برای من ساخت که باعث قبولی من در دانشکدهی موسیقی در اتریش شد.
من الان ۱۵ سال است که اتریش هستم و متأسفانه بعد از خودم کسی را ندیدهام که در دانشکدهی موسیقی در اروپا شروع کند به تحصیل رهبری ارکستر، یا رهبری کند. البته یک نفر در این میان در کنسرواتوار دارد کار میکند. اما کسی که بتواند از پس امتحانهای ورودی به آن سختی رشتهی رهبری ارکستر بربیاید، ندیدهام.
من آلمانی بلد نبودم. اشتباه بزرگی هم بود. آن موقع کسی نبود که بگوید زبان کشوری را که به آنجا میروی یاد بگیر. من الان در صحبت با جوانها، به آنان میگویم که به هر کشوری که میخواهند بروند، باید ابتدا زبان آن کشور را یاد بگیرند و بعد به عنوان دانشجو بروند. اگر مثلاً میخواهد به باکو برود، زبان ترکی و یا روسی را یاد بگیرد. منظورم یادگیری زبان به عنوان دانشجو و برای ادامهی تحصیل است و نه اینکه مثلاً گوجه فرنگی کیلویی چند است و…
من زبان آلمانی را بلد نبودم و واقعاً پایهای که لطفی ساخت و تجربیاتی که در کنارش داشتم، من را همطراز دانشجوهای دیگر و بلکه بالاتر هم میکشید. موسیقی سنتی کمک کرد که من "سوری و کرون" را راحت بشناسم و این سوری و کرون (نت کم یا نت زیاد) داستانی است که در موسیقی مدرن کلاسیک جهانی بسیار مهم است. اما دانشجوهای اروپایی این سوری کورون را نمیشنیدند. بنابراین وقتی من قطعهای مدرن را که در آن نتها کمی کم یا زیاد هستند را انجام میدادم، پرفسور کر من هلاک من میشد که من چگونه این نتها را میشنوم. خُب این از موسیقی سنتی ما آمده بود دیگر. پایهام قوی بود، فقط در زبان میماندم. مثلاً پرفسور چیزی را به آلمانی توضیح میداد، اما من منگ بودم و نمیفهمیدم. او از چشم من میدید که نفهمیدهام، به انگلیسی هم توضیح میداد و آن وقت، اولین نفری که جواب میداد، من بودم.
در این مدتی که دانشجو بودید، گویا چند آهنگ هم ساختهاید. این آهنگها در زمینهی موسیقی سنتی ما یا به قول آقای متبسم، موسیقی ملی ماست یا بیشتر در زمینهی موسیقی کلاسیک غربی؟
من به عنوان آهنگساز (کمپوزر) آهنگی نساختهام. زمانی که آسیستان آقای "مهدی شمس نیکنام"، رهبر کر "فرهنگسرای بهمن" بودم، صبحها در تالار و وسطها هم در دانشکدهی موسیقی که همه در چهارراه ولیعصر و کنار همدیگر قرار داشتند، بودم. بعدازظهرها هم از همانجا به فرهنگسرای بهمن میرفتیم. یعنی من بدون وقفه میدویدم. آن موقع به من میگفتند "ناجی افسانهای"، همه جا هست! در آن زمان، آقای نیکنام از من خواستند که یکی دو قطعه برای کر تنظیم کنم.
کارهایی که کردم، تنظیم بودند، آهنگسازی نبود. ولی تنظیم بر اساس آهنگهای محلی بود. اولین آن یک داغستان، ملودی معروف آذربایجانی بود. دومی یک بیات شیراز، با ملودی علیاصغروف و روی شعری از مولانا بود. با این حال، اینها همه به پژمان و کریستیان داوید نشان داده میشد و بیشتر تنظیم برای کر و پیانو بودند که اولین اجرای آنها هم همه در فرهنگسرای بهمن بود. یک قطعهی "گیلان" هم ساختم که پروژهی لیسانس من در دانشکدهی هنر تهران بود. این قطعه هم یک ملودی شمالی و شعری از همان منطقه بود.
اگر ممکن است در مورد قطعهای هم که برای داییتان "عزت الله مقبلی" ساختهاید، توضیحی بدهید.
این اولین کاری است که ساختهام و قطعهای است برای فوت داییام. این قطعه را برای سهتار و پیانو ساخته بودم. این قطعه مانند یک مارش عزا است که پایهی مارش را پیانو خیلی آرام میزند و روی آن سهتار میآید. قسمت مارش آن خیلی آزاد و مانند اینپروویزاسیون سهتار است. بعد به شادی میرسد که سهتار هم همین ملودی را جواب میدهد. این کار را زمانی ساختم که حدوداً ۱۸ ساله بودم.
بعد از آن دانشجویان دانشگاه تهران، تئاتری به نام "تودهی هیزم" اجرا میکردند و من برای این نمایش که تئاتری دراماتیک و خیلی ترسناک بود، قطعهای برای پیانو و آواز متسوسوپران ساختم.
دوتا سیدی هم کارکردم. یکی از آنها "بارون بارونه" با آقای یوسفزمانی بود که ایشان ملودیهای کردی را برای ویولون و پیانو تنظیم کرده بودند. البته ایشان پیانو را ننوشته بودند و تنظیم پیانو کار خودم است.
بعد از این سیدی، آقای کیوان ساکت به سراغ من آمد. در آن زمان کیوان ساکت تمام کارهای علینقی وزیری را اجرای دوباره می کرد. تمام قطعات قدیمی را که ایشان روی نوار داشت و قبلاً از روی صفحه ضبط شده بودند، گوش میکردیم و من سعی میکردم همان هارمونیها را روی پیانو اجرا کنم. آواز آن را هم آقای فاضل جمشیدی خواند. اسم سیدی هم "ای وطن" بود.
"ای وطن" همان سرودمانندی است که از زمان مظفرالدین شاه باقی مانده است؟
نه…نه این آن نیست. شما احتمالاً آن را با کار آقای سلطانی…
ای وطن، ای حب تو آیین من…
بله دقیقاً همین است.
پس همان سرودی است که از زمان مظفرالدین شاه بهجا مانده است
بله؛ میتواند باشد. البته در آن زمان، من برای بسیاری از موزیک متنها پیانو زدهام. از موزیکهای خود آقای لطفی گرفته تا دیگران. زمانی که من آسیستان آقای داوید بودم، ایشان همزمان ارکستر جوانان انستیتو اتریش را پایهگذاری کرد. در این زمان اولین بار داوید باگت رهبری (چوبهای رهبری ارکستر) را به من داد و من در اجرایی، موسیقی شبانگاهی موتسارت را رهبری کردم. کنسرت بعدی در کلیساهای آلمانی بود که من قطعهای از موسیقی باروک با ارگ را رهبری کردم. این دو باری بود که من در ایران ارکستر را رهبری کردم، البته تجربی! چیز خاصی نبود، همه آن چه را از آقای داوید دیده بودم و یاد گرفته بودم، جلوی ارکستر بهکار گرفتم.
آقای داوید که میدانست من مایل به ادامهی تحصیل برای رهبری ارکستر هستم، به من گفت که برای این کار باید به گراتس در اتریش بروم و نه وین. در صورتیکه خارجیها اول که وارد میشوند، به شهر اصلی میروند. اما داوید گراتس را به من پیشنهاد داده بود، برای اینکه میگفت: هرچند در وین پرفسورهای بسیار خوبی هستند، اما خودشان با دانشجوها کار نمیکنند، بلکه اغلب آسیستانهایشان با آنها کار میکنند. چون خود پرفسورها یا یک رهبر یا پیانیست، چلیست و یا خوانندهی معروفی هستند و تمام مدت در حال اجرای کنسرت و رفت و آمد هستند. اگر ممکن بشود، شاید ماهی یکبار به دانشجو سر بزنند. بقیه مدت کار دست آسیستانها است که ممکن است کارشان خوب باشد یا نه. شانسی است. بعد هم آنقدر تعداد دانشجوها زیاد است که اصلاً زمانی برای کار کردن با تک تک دانشجوها نمیماند.
این بود که او مرا به گراتس هول داد و من چهارمین ایرانیای بودم که در دانشکدهی موسیقی گراتس شروع کرد به درس خواندن. اولین دانشجوی ایرانی که الان رهبر بسیار معروفی است و در همانجا هم پروفسور است، نصیر حیدریان نام دارد. رهبر بسیار بسیار خوبی است و بسیار آدم پری است. بعد خانم مینا جفرودی بودند که پیانو را در آنجا شروع کرده بودند و در آن زمان هنوز دانشجو بودند. سومی هم کیاوش صاحبنسق، آهنگسازی است که الان در ایران کار میکنند. من چهارمین دانشجو بودم که وارد این دانشکده شدم، اما الان حدود سی ایرانی در این دانشگاه مشغول به آموختن موسیقی هستند.
بعد از اینکه من تحصیلام را در این دانشکده شروع کردم، بسیاری از بچههای فرهنگسرا، تالار و… به آنجا آمدند. در حقیقت به مصداق مثالی که «یک بز گر، یک گله را گر میکند»، آن بز گر من بودم و خیلیها بعد از من آمدند. این آمدنها همینطور ریشه داد و هرکسی که آمد، تعدادی دیگر را به دنبال خود کشاند.
نکتهی جالبی را برایتان تعریف کنم: من حدود ۱۲ سال است که هر تابستان یک فستیوال اپرا در شمال اتریش برگزار میکنم. یعنی از اوایل آگوست شروع میشود و تا اواخر آگوست ادامه دارد. این فستیوال را خودم رهبری میکنم…
یعنی حدوداً دو سال بعد از شروع دورهی دانشجویی در گراتس، شما این فستیوال را به راه انداختهاید.
این فستیوال را من پایهگذاری کردم و با یکی از دوستانام که هنوز هم هست، دوتایی این کار را انجام میدهیم. پدر ایشان شهردار شهر و خود او هم همدانشگاهیام بود. من این قصر را در آنجا دیده بودم و به او پیشنهاد کردم که در اینجا اپرایی بهراه بیاندازیم. او نگران بود و میگفت کار مشکلی است. به او گفتم که من مقداری بلدم، مقداری تو بلد هستی و پدرت هم کمک میکند و امکانپذیر است که همینطور هم شد. خود او بارها گفته است که ایدهی این اپرا از یک ایرانی آمده است. این اپرا ریشه دوانده، به حدی که از دولت پول میگیرد.
ولی از نتیجهی کار راضی هستید. همینطور است؟
بسیار، بسیار! من پرفسور رهبری بسیار خوبی داشتم. ایشان الان رییس ارکستر اپرای هانوفر هستند. خیلی خوب با ما کار میکرد و ایرانیها را خیلی دوست داشت و هنوز هم دوست دارد. ایشان تالنت و شکوفاییای را در من پایهگذاری کرد که من هنوز که هنوز است، سیستم تمرینات و کار کردن با خواننده و ارکسترم بر مبنای کار اوست. یعنی این فرم را در من کاشت.
مصاحبهگر: الهه خوشنام
تحریریه: عباس کوشک جلالی
قسمتهای بعدی مصاحبه:
جوانان، نگاهبان آینده موسیقی • مصاحبه با هومن خلعتبری (۲)
جوانان، نگاهبان آینده موسیقی • مصاحبه با هومن خلعتبری (۳)