1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

هفتاد سالگی رادیو در ایران (بخش اول)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

زمانی به ۷۰ سالگی رادیو رسیده‌ایم که بسیاری از پیشکسوتان آن یا در میان ما نیستند یا توانایی گفت‌وگو با ما را ندارند. با چند نفر انگشت‌شماری که هنوز در قید حیات‌اند و همچنان فعال در زمینه‌های رسانه‌ای، گفت‌وگو کرده‌ایم.

https://p.dw.com/p/NCKN
عکس: Deutsches Rundfunkarchiv Berlin

از آغاز تاسیس رادیو در ایران هفتاد سال می‌گذرد. اردیبهشت ماه سال ۱۳۱۹ خورشیدی؛ سال و ماهی که با خاطرات بسیار همچنان در ذهن‌ها مانده است؛ هفتاد سالی که نه تنها در تاریخ ایران پر از فراز و نشیب بوده است که برای تهیه کنندگان اولیه و بعدی رادیو نیز.

هفتاد سال در ایران بیش از حد متوسط عمر کسانی است که در آن خاک می‌زیند. رادیو اما توانست بیش از همه ما به عمر خود ادامه دهد و همچنان به هر صورتی که هست و احتمالا خواهد ماند، مهمترین وسیله اطلاع رسانی باقی بماند. ایرانیان هفتاد سالگی رادیو را در غربت جشن می‌گیرند، زیرا که در ایران جشنی بدین منظور بر پا نمی‌شود. سکوتی همراه با ناسپاسی در آن دیار برقرار است. ما اما نسلی هستیم که با برنامه‌های "آقا بیژن" و " صبحی مهتدی" بزرگ شدیم. روزهای جمعه به عشق شنیدن برنامه سرگرم‌کننده‌ی "ما و شما" پیچ رادیو را باز می‌کردیم تا صدای" شاباجی خانم" و "فوفول" و "عزجون" به گوشمان برسد.

بعداز ظهر‌های گرم و سرد تابستان و زمستان را با شوق شنیدن "گل‌های جاویدان" سر می‌کردیم و شب‌ها با رؤیای داستان‌های شب سر بر بالین می‌نهادیم. رادیو ایران در آغاز به عنوان بخشی از اداره تبلیغات و انتشارات، توسط رضا شاه پهلوی در ساختمان بی سیم پهلوی در جاده قدیم شمیران تاسیس شد. همچنان که از نامش پیداست در ابتدا تنها یک ارگان سخن پراکنی دولتی به شمار می‌آمد که وظیفه‌اش فقط تبلیغ بود. چه بسا بسیاری از مردم این وسیله سخن پراکنی را درسال‌های نخست رد می‌کردند و مذهبیون متعصب نیز وجود آن را در خانه حرام می‌شمردند.

اما رادیو کم کم توسعه پیدا کرد و از آن حالت صرفا تبلیغاتی بیرون آمد. ساخت و پرداخت برنامه‌های سرگرم کننده و پخش موسیقی مورد علاقه مردم از یک سو، و توجه به حساسیت‌های مذهبی، با پخش اذان در ساعات متداول و سخنرانی‌های مذهبی به وسیله روحانیون معتبر،از سوی دیگر، سبب شد که رادیو در میان مردم جایگاه اصلی خود را بیابد. دیگر خانه‌ای نبود که در آن یک رادیو وجود نداشته باشد.

خاطراتی از نخستین آشنایی‌ها با رادیو

ایرج گرگین یکی از نخستین دست اندرکاران برنامه‌های رادیو بود که در آغاز به عنوان گوینده و سپس تهیه کننده در رادیو مشغول شد و بعدها سرپرستی رادیو تهران − رادیو دوم، بخش روشنفکرانه رادیو را بر عهده گرفت. آقای گرگین در مورد چگونگی آشنایی‌اش با رادیو در زمان خردسالی می‌گوید: «مانند بسیاری از هم‏نسلان‏ام، وقتی بچه بودم، رادیوهای جعبه‏ای "داریا" در خانه‏ی ما بود. البته آن زمان هنوز رادیو ایرانی وجود نداشت. ما در جنوب ایران زندگی می‏کردیم و یادم می‏آید که پدرم رادیو دهلی، رادیو بی‏بی‏سی و رادیو آلمان را می‏شنید. شاید اولین خاطره‏ای که از رادیو در دوران کودکی در ذهن‏ام مانده، صدای "این‏جا برلن است" مرحوم شاهرخ است که گوینده‏ی آن زمان رادیو برلن بود. همان‏طور که می‏دانید آلمان‏ها تا پیش از جنگ دوم جهانی خیلی در ایران نفوذ داشتند. ما هم چند ساله بودیم و پدران‏مان بیشتر رادیو برلن را گوش می‏دادند. یعنی هر رادیوی فارسی‏ای را که می‏توانستند بگیرند، می‏گرفتند و ما هم می‏شنیدیم. حقیقت این است که این جعبه‏ی جادویی تا سال‏ها بعد مورد توجه چندان من نبود. تا زمانی که دیگر بزرگ شدم، وارد کار مطبوعاتی شده بودم و در دانشکده‏ی ادبیات درس می‏خواندم و شروع به کار صحنه نیز کرده بودم».

Iraj Gorgin
ایرج گرگینعکس: Iranold

آذر پژوهش، گوینده خوش صدا و پر کار برنامه‌های رادیویی، در آغاز چندان میانه‌ای با رادیو نداشته است: «من تا سن چهارـ پنج سالگی اصلا رادیو نمی‌شناختم. برای این که در آن موقع رادیو اولا همه جا نبود و سه‌ـ چهارسالی بود که اصلا شروع به کار کرده بود و بعد هم در همه‌ی خانه‌ها نبود. اگرهم بود، ساعات زیادی برنامه نداشت و خب ما هم که بچه بودیم، مدرسه می‌رفتیم، وسط روز اصلا رادیو نمی‌شنیدیم و شب هم می‌آمدیم زود مشق می‌نوشتیم و می‌خوابیدیم. این است که من در حقیقت از چهارده‌‌ـ پانزده سالگی رادیو را شناختم. راستش وقتی شناختم هم، اگر حقیقت‌اش را بگویم، خیلی به مسأله‌ی رادیو توجه نداشتم. من بیشتر کتاب خواندن را دوست داشتم و روزنامه می‌خواندم. روزنامه‌ها را می‌خواندم و حتی در سنین بچگی هم چون انشای من خوب بود و همیشه تشویقم می‌کردند، گاهی هم برای روزنامه‌ها مقاله هم می‌نوشتم و می‌فرستادم و بعضی وقت‌ها این مقاله‌ها چاپ هم می‌شد».

Sadreddin Elahi,
صدرالدین الهیعکس: Tahieh

ناصر رستگارنژاد، ترانه سرا و عضو شورای‌عالی موسیقی در رادیو، برای شنیدن موسیقی از این جعبه جادویی حتا دزدکی به خانه همسایه هم می‌رفته است: «فکر می‌کنم شش‌ـ هفت سالم بود که در همسایگی ما پیرمردی بود. وقتی صدای سنتورش بلند می‌شد، خب طبیعی بود که من صدایش را از دیوار همسایه می‌شنیدم و لذت می‌بردم. برای این که در خانواده‌ی ما رادیو غدغن بود، چون می‌گفتند ملائکه از آنجا پرواز نمی‌کنند و این مزخرفات. یک خانواده‌ی متعصب مذهبی داشتم. رادیو بود، ولی فقط اخبار را می‌شنیدند و به هیچ وجه اجازه داده نمی‌شد که موسیقی گرفته شود. این است که من لذت عجیبی از صدای این ساز می‌بردم».

صدرالدین الهی، روزنامه نگار با سابقه، با وجود آن که بعدها نیز با رادیو سر و کاری نداشت، برای شنیدن رادیو اما سرکی به خانه عمه جان می‌کشید: «روزی که گفتند میرسید حسین خان، پسر عمه‏ی بزرگم که هم‏سن پدرم بود، رادیو خریده، برای ما بچه‏های ۷-۸ ساله خبر در اندازه‏ی سفر به کهکشان بود. می‏گفتند که این وسیله، خبرهای عالم و آدم را از اطراف و اکناف جهان به گوش همه می‏رساند. اما رادیو داشتن کار هرکس نبود. در محله‏ی قدیم ما "سرچشمه" خانه‏ها برق نداشتند و معدود بودند خانه‏هایی که از برق چراغ موشی کارخانه‏ی حاج ‏امین‏الضرب استفاده می‏کردند. تازه، بعضی شب‏ها هم چراغ نفتی روشن می‏شد. چون کارخانه‏ی برق به پِت‏پِت افتاده بود. کارخانه‏ی برق تهران هم تازه در جایی که بعد‏ها میدان ژاله نام گرفت، راه افتاده بود و حالا داشتن ِ کنتور برق از علائم تشخص بود. کسانی هم بودند که با کنتور برق، یعنی خرید و واگذاری آن‏ به صاحبان و متقاضیان برق، به آلاف و علوفی می‏رسیدند. یا خانه‏های متعدد خود را صاحب برق می‏کردند؛ یعنی برای‏اش کنتور می‏گذاشتند. در هرحال، داشتن رادیو مستلزم داشتن برق بود و ما در خانه برق نداشتیم. روزی که برای دیدن رادیو به خانه‏ی بی‏بی، عمه‏ی بزرگ‏مان رفتیم، دیدیم که روی پشت‏بام کاه‏گلی خانه یک تیر چوبی به شکل صلیبی بلند، بلندتر از تیرهای چراغ برق کوچه گذاشته‏اند و چهار طرف چوب را سیم کشیده‏اند و یک سیم از پشت‏بام به داخل خانه آمده است. گفتند که این آنتن رادیو است. تا سر پشت‏بام نباشد، صدای رادیو درنمی‏آید. می‏گفتند اگر آنتن تکان بخورد، صدای رادیو خراب می‏شود و به همین جهت، اگر کلاغ‏ها روی آنتن می‏نشستند، به طرف‏شان سنگ می‏انداختند که بروند و در کار پخش صدای رادیو اخلال نکنند. اما دیدن خود رادیو برای ما دنیای دیگری بود؛ روی یک میز چهارپایه‏ی خاتم که بی‏بی یک رومیز گلدوزی‏ شده‏ی رنگین دخترعمو، قدسی خانم را روی آن انداخته بود، جعبه‏ی قهوه‏ای کم‏رنگی در حد و اندازه‏ی یک مبل کوچک دیده می‏شد. که روی آن هم باز یک دستمال گل‏دوزی دیگر انداخته بودند و یک قاب خاتم که در آن به خط خوشی "ونیکات" خطاطی شده بود. لابد برای این که کسی رادیو را چشم نزند! آن روز جمعه بود. مدرسه‏ها تعطیل و همه‏ی ما بچه‏ها دعوت شده بودیم که برویم رادیو گوش بدهیم و بعد ناهار پیش بی‏بی باشیم که همه‏ی ما بچه‏ها را برخلاف بزرگ‏ترهای دیگر، آقا یا خانم، با ذکر اسم کوچک خطاب می‏کرد. میرسید حسین خان که مثل مادر با بچه‏ها خیلی مهربان بود، آمد. نگاهی به ساعت‏اش انداخت و یک پیچ را چرخاند. چراغ سبزی توی پیشانی جعبه روشن شد. ولی صدایی درنیامد. میرسید حسین‏خان توضیح داد که دارد گرم می‏شود. مثل الان نبود که دکمه را زور نداده، صدای زِرزِر بلند می‏شود. چند لحظه‏ای گذشت؛ صدای خش‏خشی از جعبه بلند شد و پسرعمه گفت: «گرم کرد». بعد ناگهان صدای مهربان درشتی از جعبه برخاست که می‏گفت: «بچه‏ها سلام!» صدا آرامش‏بخش و اطمینان‏دهنده بود و صاحب صدا توضیح داد که امروز قصه‏ی تازه‏ای نقل خواهد کرد و شروع به قصه گفتن کرد. آن‏قدر شیرین بود که ما ۴-۵ کودک یادمان رفت که می‏شود شیطنت کرد و پای جعبه میخ‏کوب شدیم. تنها چیزی که نظرمان را می‏گرفت، آن چراغ سبز روی جعبه بود که با بالا و پایین رفتن صدای گوینده، تکان می‏خورد و کم‏رنگ و پررنگ می‏شد. مثل چشم گربه‏ای که بین خواب و بیداری گرفتار است. در راه بازگشت به خانه، پدر گفت که قصه‏گو "صبحی" نام دارد. بعدها نام کامل‏اش را که فضل‏الله صبحی مهتدی بود، یاد گرفتیم. قصه‏های صبحی ما را به قصه بست و بست و بست تا قصه‏نویس شدیم. رادیو در خانه‏ی بی‏بی، ما را به صدایی که صاحب‏اش دیده نمی‏شد، پیوست. به تدریج در کوچه‏های محله‏ی ما درخت آنتن بر سر بام‏ها سبز شد و ما هنوز رادیو نداشتیم. چون برق نداشتیم. جمعه‏های ما با رادیو و بچه‏ها پر می‏شد و فرهاد هنوز نخوانده بود: «جمعه روز بدی بود، روز بی‏حوصلگی، روز خوبی که می‏شد غزلی تازه بگی!»

Nasser Rastgarnejad
ناصر رستگارنژادعکس: Iranold

نورالدین ثابت ایمانی که اغلب در بخش خبر، صدای مردانه و رسای او را می‌شنیدیم، با شنیدن صدای خوش یکی از گویندگان رادیو با این جعبه جادویی آشنا می‌شود: «من در دوره‏ی دبیرستان بودم که رادیو به خانه‏ی ما آمد. آن موقع رادیو همه‏جا نبود. ولی در بعضی خانه‏ها بود. منجمله در خانه‏ی ما که پدرم به تازگی یک رادیو خریده بود. من رادیو را گوش می‏کردم. البته در سن نوجوانی از مطالب آن چیز زیادی نمی‏فهمیدم. فقط خبرها را گوش می‏کردم. کم‏کم به کار رادیو علاقه‏مند شدم. یعنی در واقع یک صدا در رادیو مرا به کار خود و به رادیو جذب کرد؛ آن هم صدای زنده‏یاد اسدالله پیمان بود. در آن زمان آقای پیمان همراه آقای تقی روحانی و آقای محمود سعادت سه گوینده‏ی تاپ رادیو بودند. صدای آقای پیمان که همیشه مریدش بودم و بعدها هم دوست نزدیک من شد – روح‏اش شاد − معلم من بود برای این که دنبال کار گویندگی را بگیرم».

یکی از دلائل محبوبیت رادیو در میان مردم پخش موسیقی بود. امیر هوشنگ ابتهاج، ه. الف سایه، شاعر نامدار ما که در آنزمان در رشت می‌زیست، آنگونه که خود می‌گوید، برای شنیدن موسیقی از این جعبه سحرآمیز، به قهوه خانه نزدیک خانه می‌رفته، و از همان جا با زنی که برای نخستین بار صدایش از رادیو پخش می‌شود، قمرالملوک وزیری، آشنا می‌گردد.

[برای خواندن بخش دوم به لینک زیرین رجوع کنید]

پرش از قسمت در همین زمینه

در همین زمینه