زنی در میان دو فرهنگ
۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۹, جمعهنوا ابراهيمی نويسنده و روزنامه نگاری كه پيشتر چند داستان كوتاه در نشريات ادبی در آلمان و اتريش منتشر كرده، به تازگی در انتشاراتی معتبر رندوم هاوس رمانی با عنوان "شانزده واژه" منتشر کرده و در آن به فراز و فرودهای زندگی در دو فرهنگ ايران و آلمان پرداخته است.
رمان شانزده واژه مجموعه ملموسی از رفتار، گفتار و پندار مونا راوی داستان است كه با گذشتهای ايرانی و اكنون آلمانی، طبيعتا شباهتهایی با نويسنده دارد ولی به هيچ رو خود او نيست.
نوا ابراهيمی در اين باره ميگويد: «اول كه داستان را شروع كردم، مونا خيلی به من نزديك بود ولی از آنجا كه اين يك داستان واقعی است و نه خود واقعيت، آرام آرام راوی از من دور شد و شخصيت ديگری پيدا كرد گرچه احساسات آنیاش به من بيشباهت نيست.»
مونا روزنامهنگار ايرانيتباری است كه در آلمان رشد كرده و اكنون برای شركت در مراسم خاكسپاری مادربزرگش به تهران ميرود. او با دوستان ايرانی قديمياش روبرو ميشود و با عشق پيشيناش رامين، پنج سال پس از زلزله بم به آن شهر و ويرانههايش سر ميزند و آشفتهتر و سرگردانتر از پيش به محيط آشنای زيستش در شهر كلن آلمان برميگردد.
او در اين سفر به ياد سرگردانی ذهنی و فرهنگی خود میافتد و از ۱۶ واژه فارسی ميگويد كه هرگز در سالهای زندگی در آلمان او را رها نكردهاند. به بهانه اين ۱۶ واژه كه در ضمن فصلهای كتاب را هم تشكيل ميدهند: "مامانبزرگ، مردهشور، خواستگار، چوب دوسرطلا، غريبهدوست، اضافهبار، شركت نفت، چهارراه، دروغ، آزادی و ..."
راوی گذشته و اكنون خود و پيرامونش را زنده و روان شرح ميدهد و خواننده را با سرگردانيهای گاه شيرين و گاه تلخ خود همراه ميكند: «كلماتی هستند كه هرچند نشناسيمشان، معنيشان را حدس میزنيم، پنداری كه هميشه با ما و در ما بوده و زيستهاند.»
راوی هركدام از واژهها را دستاويز شرح پديده و مسأله و معضلی ساخته است. او از "مردهشور" كه ورد زبان مادربزرگش بوده و حالا قرار است جسد او را بشويد، آغاز میكند تا به "آزادي، دروغ، و ... برسد و زندگی دوفرهنگی خود را به اين ترتيب توصيف كند.
در داستان "شانزده واژه" مادربزرگ، مادر و دختر يعنی مونا سه زن برجسته هستند كه در مقابل مردان كمخاصيت داستان در كار سامان دادن به زندگيشان ناتوان نميمانند، هرچند راوی نميداند كه به كدام سرزمين و فرهنگ تعلق دارد.
نويسنده برای بيان ويژگيها و خصوصیات برجسته مادربزرگ كه كتاب را به او پيشكش كرده، گاه بیپروايی را به بیپردگی میکشاند و سخنان نامتعارف را چاشنی كار خود میسازد. او در پاسخ اين پرسش كه آيا به هنگام كاربرد بیپرده واژه يك اندام جنسی به پذیرش سخت آن برای خواننده ايرانی فكر كرده يا خير، ميگويد: «من به هنگام نوشتن اين داستان، اصلا به فكر چاپ و انتشار آن نبودم چه رسد به فكر خواننده ايراني. در دوره كودكی و نوجوانی من، كتابی با عنوان "بدون دخترم هرگز" درآمده بود كه بسياری از آلمانیها با خواندن آن ما ايرانيان و به طور كلی مسلمانان را يكپارچه مردمی خشك و خشن میپنداشتند كه نه شوخی سرشان میشود و نه از چيزی لذت میبرند. در مقابل من مادربزرگم را میديدم كه هروقت از ايران به آلمان میآمد با دوستان به خصوص دوستان زنش در خانه مینشستند، جوکهای آنچنانی میگفتند و قهقهه خندهشان به آسمان بلند بود. اين تضاد آنچنان مرا درگرفته بود كه میخواستم هرجور شده به آلمانیها بفهمانم كه درباره ما ايرانيان سخت اشتباه میكنند. بعدها هم كه به تشويق دوستانم به فكر انتشار اين داستان افتادم، خواننده آلمانی را در نظر داشتم و كاربرد بیپرده واژهها در آلمانی و حتی برای ما ايرانيانی كه در اينجا رشد كردهايم غريب و ثقیل نيست.»