مدرسه کوچک ده ’کالو‘<br> یک معلم و چهارشاگرد
۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه
آموزگار این مدرسه، سرباز ۲۱ سالهای است که وبلاگ هم مینویسد. از طریق همین وبلاگ بوده که ایرانیان و انیرانیان و حتی سازمان یونسکو، با این مدرسه آشنا شدهاند.
گفتگویی صمیمانه با عبدالمحمد شعرانی، معلم مدرسه کالو:
دویچهوله: آقای شعرانی، شما اهل کجا هستید، چه شد به کار آموزگاری روی آوردید؟
عبدالمحمد شعرانی: من متولد بندر "دیر" هستم. دیر بزرگترین بندر صیادی ایران است که در جنوب کشور و در استان بوشهر قرار دارد. من سال آخر دبیرستان را که تمام کردم، قبول شدم دانشگاه بوشهر. روزی که رفتم ثبت نام کنم برای دانشگاه، از شهر به من تلفن زدند که آموزش پرورش سرباز معلم میگیرد. من از بوشهر سریع برگشتم، مدارکم را تحویل دادم و برای سرباز معلمی پذیرفته شدم و از دانشگاه انصراف دادم.
چطور؟ حیف نبود؟
خب من ترجیح دادم هم سربازی کنم و هم در آینده دانشگاهم را ادامه بدهم. همین الان هم دانشجوی رشتهی آموزش ابتدایی دانشگاه بوشهرم.
چرا مدرسهی کالو فقط چهار شاگرد دارد؟
اینجا شاید جمعیتاش حدود ۴۰ نفر باشد، یعنی ۷ تا خانوار بیشتر نیستند.
همین ۷ تا خانوار هم فقط ۴ تا بچه مدرسهای دارند؟
چرا هستند. بچههای دیگر، مدرسه راهنمایی میروند. بچههای کوچکتر هم دارند که هنوز به سن مدرسه نرسیدهاند.
من توی وبلاگتان خواندم که یونسکو هم شما را معرفی کرده. چطور یونسکو از کار شما مطلع شد؟
یک ایرانی مقیم استرالیا که وبلاگ مرا میخواند، لطف کرد و یک وبلاگ انگلیسی برایم راه انداخت. یکی ازدوستان وبلاگنویس، لینک این را فرستاده برای یونسکو و اینطوری آنها مطلع شدهاند. برای آنها هم موضوع جالبی بود. سابقه نداشته که مثلا مدرسهای با این تعداد جمعیت وجود داشته باشد. البته شاید در ایران یا جاهای دیگری با این تعداد یا حتی کمتر، مدرسههایی باشند. شاید حسن مدرسهی ما، این باشد که من از طریق وبلاگم، آن را به دنیا معرفی کردهام.
اصلا چه شد وبلاگ راه انداختید؟
من اهل وبلاگ خواندن هستم. وبلاگهایی را بیشتر میخواندم که در مورد خاطرات مینوشتند. وقتی به روستا رفتم، روز اول مهر پس از تعطیلی مدرسه، در وبلاگم راجع به اتفاقهای آن روز نوشتم. وبلاگم آن روز، کلی بازدیدکننده داشت. هزاروخردهای وبلاگ را دیده بودند. یکی از گزارشگرهای صدا و سیما هم وبلاگ را خوانده بود و کامنت گذاشته بود که تلفن و آدرسات را بنویس. من میخواهم برای تهیه گزارش بیایم.
اینطوری شد که مدرسهتان معروف شد؟
بله.
لطفا اسم بچههای کلاستان را بگویید و اینکه چندسالشان است؛
مهدی کلاس اول، هفتساله؛ پریسا کلاس دوم، هشتساله؛ حسین کلاس چهارم، دهساله؛ و حمیده کلاس پنجم، یازده ساله.
شما درسهای این کلاسها را که با هم فرق دارند، همزمان باهم تدریس میکنید. مشکلی پیش نمیآید؟
چرا خیلی سخت است. بچهها زود حوصلهشان سر میرود. مجبورم وقتم را بین بچهها تقسیم کنم. در فرصتهایی که خودم با آنان کار نمیکنم، به آنان فعالیت گروهی میدهم، طوری که این خلاء زمانی پر شود.
آیا پدر و مادر این بچهها خودشان سواد دارند تا در خانه کمکشان کنند؟
الان دارند در نهضت سوادآموزی آموزش میگیرند. برای همین اتفاقهای جالبی در کلاس میافتد. مثلا یکروز مهدی که برادر حمیده است، مشقهایش را ننوشته بود. به حمیده گفتم تو خواهر بزرگ مهدی هستی. چرا کمک نکردی داداشات مشقهایش را بنویسد. گفت: آقا اجازه، من نمیدانم باید مشقهای خودم را بنویسم، به برادرم کمک کنم یا به مادرم املاء بگویم.... آخر مادرش کلاس نهضت سوادآموزی میرود.
کلاسهای نهضت فعال هستند؟ کجا برگزار میشوند؟
آره نهضت فعال است. والدین بچهها، بعد از ظهرها به همین مدرسه ما میآیند.
چه شد که مدرسه کوچک شما، صاحب کتابخانه هم شده؟
بعد از پخش گزارش از تلویزیون، آموزش و پرورش تعدادی کتاب برایمان فرستاد. از طریق وبلاگ من هم، خیلیها آدرس گرفتند و کتاب فرستادند. ما کتاب داشتیم اما قفسه کتابخانه نداشتیم. یک روز حسین آمد و گفت اجازه آقا، بیایید برویم من قفسه کتابخانه پیدا کردهام. رفتیم دیدیم کابینت آشپزخانهشان را که قدیمی شده، بیرون انداختهاند. آن را آوردیم و دست و رویی بهش کشیدیم. شد کتابخانه ما.
کامپیوتر از کجا آمد به مدرسه؟
یکروز آقای عابدی، رییس آموزش و پروش منطقه، آمده بود بازدید. به بچهها گفت آرزوهایشان را نقاشی کنند. حسین یک کامپیوتر بهعنوان یکی از آرزوهایش کشیده بود. آقای عابدی وقتی که برگشت، کامپیوتر اتاق خودش را برای بچهها فرستاد. بعد من یکروز که رفتم برای یک کار اداری به آموزش و پرورش، دیدم روی میز آقای عابدی بجای کامپیوتر، نقاشی بچهها گذاشته شده. گفت میخواهم این نقاشی جلوی چشمم باشد تا آرزوی بچهها از یادم نرود.
با این کامپیوتر واقعا کار میکنید؟ و آیا امکان اتصال به اینترنت دارید؟
بله، سعی میکنم که کار کنیم. با اینکه وقت خیلی کم است. خود من بهخاطر اینکه حقوقام کم است و باید هزینه دانشگاهم را پرداخت کنم، مجبورم بعدازظهرها در یک شرکت کامپیوتری کار بکنم.
ولی بچهها... منظورم این است که با کامپیوتر بلدند خوب کار بکنند؟ خواندم که نوشته بودید یکیشان کلیپ درست میکند!
آره، حسین کلیپ درست میکند. کارهای دیگر هم انجام میدهد. تو بعضی چیزها هم دارد از من جلو میزند. بعد مثلا من خودم بهخاطر اینکه اینجا توی شرکت کامپیوتری کار میکنم، برای همین همهی دوستانم آمدند کامپیوتر قسطی خریدند از همان شرکتی که خودم کار میکنم. بعد هم خیلی از روستاییها هم کامپیوتر دارند.
در مورد کتابخانه، آیا بچهها اصولا به کتابخواندن علاقمند هستند؟ چه کتابهایی دارید ؟
کتابهای داستان هست، کتابهای علمی هست. حسین به کتابهای کامپیوتر علاقمند است. من سعی کردم فرهنگ کتابخوانی را جا بیندازم. بچهها مرتب مثلا کتاب میبرند خانه و میخوانند. مثلا حمیده مسئول کتابخانه است. سعی میکنم توی مدرسهمان یک نوع دموکراسی هم پیاده کنم. حسین نمایندهی کلاس است، حمیده مسئول کتابخانه، پریسا مسئول وسایل ورزشی است. از این حرفها.
خیلی جالب است. از جایی حمایت میگیرید؟ مثلا کس یا کسانی هستند به شما کتاب یا امکانات بدهند؟
آره، معمولا بازدیدکنندههای وبلاگ لطف میکنند و مثلا عیدی برای بچهها میفرستند. همین اواخر، قبل از عید چند خبرنگار از تهران آمده بودند، از مدرسهمان دیدن کردند و گزارش تهیه کردند. همه لطف دارند به مدرسهمان.
داستان شکلات چیست؟ - البته داستانش در وبلاگتان آمده.
یکی از روزها، پستچی شهر زنگ زد که یک بسته آمده از آمریکا و خودت باید بیایی پست تحویلش بگیری. داخل این بسته شکلات بود و یک کارت تبریک که نویسندهاش نوشته بود وبلاگ مرا خوانده و گزارش مدرسه ما را هم در youtube دیده. او نوشته بود که شکلاتها را تقدیم به من و بچهها میکند. زیر کارت هم امضاء کرده بود الیزا از کالیفرنیا. من پاکت را بردم سر کلاس و از بچهها پرسیدم حدس بزنید این بسته از کجا آمده. یکی گفت از تهران، یکی گفت از دوبی. یکی گفت از بوشهر. خلاصه حسین ناگهان گفت آقا اجازه از آمریکا آمده. گفتم: درسته. گفت: آقا اجازه، بازش نکنید، شاید داخلاش بمب باشد. من گفتم: نه حسین، مردم آمریکا آدمهای خوبی هستند. آنها هم مانند ما جنگ را دوست ندارند و از این حرفها...
ظاهرا بچهها بعد از بازکردن شکلات، نامه تشکر برای خانم الیزا نوشتهاند...
بله، نامه هم نوشتیم. هنوز البته پستاش نکردیم.
در وبلاگتان خواندم که خرداد دورهی سربازیتان تمام میشود و باید مدرسه را ترک کنید. واقعا آنوقت این مدرسه از هم میپاشد ؟
نمیدانم. من که خیلی خودم دلم میخواهد بمانم. تصمیم را آموزش و پرورش میگیرد. زمانی که من آمدم ده کالو، اصلا از مدرسه خبری نبود. یک حسینیه بود و بچهها در حسینیه درس میخواندند. بعد آموزش پرورش یک خانه خریده بود که شده بود مدرسه. من که روز اول مهر با معلم راهنما رفتم به این خانه، دیدم تمام فضا پر از وسایل دریایی و ماهیگیری است. اینها را جمع کردیم. اینجا هیچ امکانی نداشت، اما الان مدرسهمان کامپیوتر دارد، کولر دارد، آب لوله کشی دارد، کتابخانه دارد، وسایل ورزشی دارد و خیلی مجهز شده است.
اسم وبلاگ شما محلی است؟ چه معنی دارد؟
اسمش "دیرتشباد" است. دیر اسم بندر ماست و تشباد، باد گرمی است که اینجا میوزد. این را هم بگویم که یک ایرانی مقیم انگلستان به من پیشنهاد کرده که خاطراتام را بنویسم تا او به انگلیسی ترجمه و چاپ کند.