ماجرای "شیرینی" دادن یک آلمانی در ایران از زبان خودش
۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه*این متن صرفا بیانگر نظرات شخصی نویسنده است و الزاما بازتاب دهنده دیدگاههای دویچهوله نیست. انتشار این داستان به زبان اصلی به سال ۲۰۰۹ بازمیگردد. حوادث شرح داده شده در سال ۱۹۹۱ رخ دادهاند.
***************************
تلفن وسیلهای است بسیار به دردخور که زندگی بدون آن غیر قابل تصور است. حتی من هم که چندان میانه خوبی با تلفن ندارم، احساس کمبود میکنم اگر هر از چندگاهی صدای رینگ رینگ تلفن در خانهمان بلند نشود و صدایی مهربان از پشت تلفن به گوش نرسد که خبر خوشی را بهم بدهد یا کمی با من گپ بزند.
با این اوصاف چند هفتهای میشد که به آپارتمان اجارهایمان در شهرک غرب، منطقهای نوساز در غرب تهران، اسبابکشی کرده بودیم و هنوز خط تلفنمان کار نمیکرد. این وضعیت داشت هر روز مرا بیشتر اذیت میکرد و دلیل این وضعیت نارضایتبخش هم به شرکت مخابرات محل برمیگشت.
زمانی که تقاضای وصل کردن خط تلفنمان را برای شمارهای که در بازار آزاد خریده بودیم داشتیم، موظفمان کردند که یک تیر چراغ برق جدید نزدیک خانهمان نصب کنیم.
سال ۱۹۹۱، دوازده سال پس از انقلاب و سه سال پس از پایان جنگ ایران و عراق، امکان چندانی برای راهاندازی خط تلفن و پاسخگویی به نیاز ۸ میلیون شهروند ساکن پایتخت وجود نداشت. آن موقع ادارات پیش از اینکه خودشان قدمی بردارند، از شهروندان میخواستند که نخست خودشان دست به کار شوند. ما هم به عنوان متقاضی تلفن قبل از اینکه مأموران مخابرات محل، کابل مورد نیاز را به آپارتمانمان بکشند، باید خودمان شرایط لازم برای وصل کردن خط تلفن را مهیا میکردیم. برای این کار هم به یک تیر برق جدید نیاز بود.
شوهرم به سختی موفق شد علاوه بر یافتن یک تنه درخت بلند و تنومند و همچنین یک کارگر، دیگر وسائل لازم را فراهم کند.
جریان برافراشتن تنه درخت من را به یاد سنت برافراشتن درخت ماه مه* در زادگاهم، ایالت بایرن، میانداخت که روز اول ماه مه اجرا میشود. سرانجام تنهی درخت در جایش قرار گرفت، اما زمانی که مأمور کنترل مخابرات آمد، معلوم شد که تنهی درخت باید از جا درآورده شود و برای ثبات بیشتر از زیر با دو میلگرد دو متری محکم شود. پیشتر کسی ما را از تدابیر ایمنی مورد نیاز مطلع نکرده بود.
بالاخره این شاهکار به اتمام رسید و تمام اتصالها و کابلکشیها انجام شد. در این بین این تیر سرافراز من را به یاد برج ایفل میانداخت. با این همه باز هم تلفن ما کار نمیکرد، چون هیچ مأموری از طرف شرکت مخابرات محل نیامده بود تا کار کنترل نهایی را انجام دهد. بدون تأیید رسمی مأمور هیچ خط تلفنی هم در کار نمیبود. من هر روز نق نق میکردم و شوهرم را زیر فشار میگذاشتم تا یک کاری بکند؛ اما او اغلب کارهای مهمتری برای انجام دادن داشت و فرصتی برای دوندگیهای اداری پردردسر و زمانبر پیدا نمیکرد.
من خشم و درماندگیام را با دو همسایهی ایرانیدر میان گذاشتم. هر دوی آنها ضمن ابراز همدردی و در کمال نومیدی عقیده داشتند که بدون شیرینی کار پیش نخواهد رفت. قبلا شنیده بودم که کلمهی "شیرینی" در یک بافت خاص اسم مستعاری برای "رشوه" است. همه میدانند که در ایران رشوه دادن کاری عادی است، اما هیچ کس به طور علنی اعتراف نمیکرد که از آن خبر دارد تا چه برسد به آنکه در آن شریک شود. همسایههای من هم فقط اشارههایی می کردند.
اما بعدا که من در یک جمع خودمانی ماجراجوییام را تعریف کردم، آشنایان ایرانی از تجربیاتشان با ادارات پرده برداشتند: «خدای من، این چه کاری بود که کردی! معلومه که شیرینی مجاز نیست و هیچکس نمیخواد مچش گرفته شه. آدم باید خیلی سیاستمدارانه و زیرکانه عمل کنه. برادرم یکبار برام تعریف کرد که آدم اسکناسهای ریز رو، بفهمی نفهمی به طور اتفاقی زیر کاغذهایی که روی میز هستند، جا میده. دستههای بزرگتر اسکناس ترجیحا لای یک روزنامهی تا شده − یهجورایی غیرعمدی − روی میز گذاشته میشن. وقتی که کارمند پرونده را روی میز مرتب میکنه و در همین حین روزنامه رو به سمت خودش میکشه، به این معناست که شیرینی را قبول میکنه.»
یک آشنای دیگر روشهای خارقالعادهی دیگری را شنیده بود: «وقتی صحبت سر موضوعات بزرگتره، یک نوع زبون مخفی وجود داره و از ایهام استفاده میشه. مثلاً وقتی که فرد تصمیمگیرنده میگه: تصمیمگیری برای این پرونده در طبقه چهارم انجام میشه، و ساختمان تنها سه طبقه داره، مراجعهکننده میفهمه که دقیقا ازش چه انتظاری دارن. به محض اینکه کارمند "تصادفا" اتاق رو برای مدتی ترک میکنه تا "تلفن" بزنه، باید شیرینی رو در چهارمین کشوی میز جا داد.»
یک دوست دیگر میگفت: «شوهرم یکبار به یک کارمند معترض که میخواست با عصبانیت پول رو پس بده، گفت: این پول اضافهکاری شما توی خانه هست٬ هر چی باشه این کارمند قرار نبود کار خلافی بکنه، فقط باید کار رو جلو میانداخت.»
همه اتفاق نظر داشتند که تعیین مبلغ رشوه کار سختی است. رقم پیشنهادی باید برای کارمند ارزش ریسک کردن را داشته باشد. اگر کم باشد احتمال دارد که کارمند از همان اول دلخور شود، چون مقام و نفوذش دست کم گرفته شده و همین کفرش را در میآورد.
البته این جزئیات متحیرکننده را من زمانی شنیدم که قضیه دیگر حل شده بود. توصیه مختصر و مفید همسایههای ایرانی درباره جور کردن خط تلفن از طریق دادن رشوه در ذهنم باقی مانده بود.
آلمانیها در مورد ایران و ایرانیها چه فکر میکنند؟
در بعدازظهر یک روز زیبا و آفتابی و مطبوع بهاری یک دفعه ویرم گرفت تا خودم کار را یکسره کنم. تا به امروز هم نمیدانم چه چیزی در آن لحظه مرا به این جسارت وا داشت. شاید میخواستم ناخودآگاهانه یک بار دیگر بدانم که آیا قادر به پیش بردن کاری هستم که دیگران خیلی پیشتر از انجامش ناامید شدهاند. در هر حال از این ایده که خودم شخصا برای حل معضل تلفنمان دست به کار میشوم، ذوق داشتم. در مورد کاری هم که میخواستم بکنم هیچچیزی به شوهرم نگفتم.
در ایران معمول نیست که زنان چنین کارهای اداری را انجام دهند، چه برسد به اینکه بدون اطلاع همسر، خودشان کارگردان صحنه هم باشند. شوهرم امکان نداشت به من اجازه دهد که مجهز به "شیرینی" پا به اداره شرکت مخابرات محل بگذارم! او مخالف سرسخت چنین روشهایی برای جلو انداختن کار است. در آن حالت سرخوشی که من داشتم، اصلا به ذهنم نیز خطور نکرد که این کارم قابل مجازات است و تلاش برای رشوه دادن میتواند خطرناک باشد. چشمانم تنها یک چیز را میدید و آن هم هدفم بود.
برای انجام کار اداریام لباسی کاملاً اسلامی پوشیدم و حجاب را سفت و سخت رعایت کردم. رنگهای تیره مهم بود و هر چیز تحریکآمیزی که میتوانست توی چشم بخورد، به کار نمیآمد. روی شلوار کرم رنگم یک مانتوی قهوهای تیره ساده و بدون فرم تا زیر زانو پوشیدم. علاوه بر همه اینها هم یک روسری کرم رنگ به سر کردم و چنان سفت بستم که حتی یک تار موی کوچک خودسر هم شانسی برای بیرون آمدن از زیر آن نداشت. از آرایش هم کاملاً چشم پوشیدم. از کفشهای ورزشی پاشنه تختی هم که به پا کرده بودم کوچکترین صدای تلق تلق که میتوانست تحریککننده باشد، بلند نمیشد. برای قصدی که من داشتم، حجاب ناب و کامل تنها سر و وضع مناسب بود.
اینگونه حاضر و آماده دستهای اسکناس را که از دید من مبلغ قابل توجهی به حساب میآمد، بیدرنگ در جیب جا دادم و مصمم و قاطع به سمت شرکت مخابراتی که فکر میکردم منطقه سکونت ما را تحت پوشش دارد، راه افتادم؛ با خودباوری سرخوشانه و بدون ذرهای تردید.
تا به امروز هم برایم معماست که این بیخیالی من علیرغم بیتجربگیام از کجا سرچشمه میگرفت. من حتی نمیدانستم که آیا پولی را که با خودم همراه میبرم، مبلغ مناسبی است یا نه.
اتاقک نگهبانی دم در خالی بود و بر روی یک تابلو نوشته شده بود: «ورود افراد غیرمجاز به محوطه ممنوع است.» این طرف و آن طرف هیچکسی را که بتوانم از او سئوال کنم، ندیدم. برای همین هم تصمیم گرفتم، تابلو را ندیده بگیرم و از سراشیبی به سمت ساختمان دو طبقهای که کمی پایینتر از سطح خیابان واقع شده بود، رفتم.
داخل ساختمان سوت و کور بود. بعد از کمی گشتن در راهرو میان ردیفی از اتاقهایی در بسته، اتاقی را کشف کردم که درش باز بود. از لای در مردی را با ریشی انبوه دیدم که پشت میز کاری بزرگ و نه چندان مرتب مشغول به کار بود.
با احتیاط وارد اتاق شدم و از اینکه مزاحم شدهام معذرت خواستم. سپس خواستهام را برای این مرد غریبه که سمت و وظایفش کاملا برایم ناشناخته بود، شرح دادم. او چندان توجهی به من نداشت و حتی یکبار نیز سرش را بالا نیاورد و همچنان در پروندهی پیشرویش غرق شده بود. با این همه من همچنان مصمم بودم که آن طوری به قضیه بپردازم که تصورش را داشتم. بسیار محتاطانه دستهی اسکناسهای ریال را روی میز سراندم و زیر کوهی از کاغذ پنهان کردم. کارمند متوجه این حرکت شد و از جا پرید و سرم داد زد: «چکار میکنین! نکنین از این کارها. زود اون چیزی که رو که اون زیر گذاشتین بردارین! من سریعا ترتیبی میدهم که تلفن شما وصل نشود!»
من دستپاچه دسته پولم را از زیر کوه پروندهها بیرون کشیدم و در حالی که ذهنم سخت در فکر قدم بعدی بود، آن را در جیب مانتویم انداختم.
دست کم خوشحال بودم که به حرفم گوش داده شده بود. نباید وامیدادم! استفاده از "امتیاز خارجی بودن" تنها شانس من بود؛ امتیازی درخور توجه که ما خارجیان غربی در ایران غالباً از موهبت تجربه کردن آن برخورداریم.
خطاب به کارمند گفتم: «خیلی متأسفم اگه شما رو ناراحت کردم، اما راه دیگهای به نظرم نرسید. همسرم از این کار من خبر نداره و به طور قطع با این خودسری من مخالفت میکرد اما من در مخمصه هستم. مدتهاست که نمیتونم از خونه با خانوادهام که در آلمان زندگی میکنن، تماس بگیرم. حال مادرم الان خیلی بد است و من فوقالعاده نگرانم. پیرزن تمام روز کنار تلفن میشینه و چشم انتظار تماس منه. همسرم و من هفتههاست که بدون نتیجه منتظر موندیم تا یه نفر از مخابرات بیاد و تیر برق جدید را بازرسی کنه و تحویل بگیره. من با خیلیها حرف زدم و فقط شنیدم که بدون شیرینی هیچ شانسی برای راه افتادن کارمون نداریم. برای همین هم امروز این کار رو کردم. من بالاخره باید بتونم از خونه تلفن بزنم.»
من کمی دروغ به هم بافته بودم تا از این راه خواستهام را پررنگتر جلوه بدهم. اغلب تجربه کردم بودم که ایرانیها چه تئاتری بازی میکنند تا در هموطنانشان حس ترحم و همدردی به وجود بیاورند و آنها ظاهراً این کار را بدون ذرهای عذاب وجدان انجام میدهند، هر چه باشد یک دروغ اضطراری یا به قول معروف دروغ مصلحتی از لحاظ مذهبی گناه محسوب نمیشود.
من با اعتماد به نفس و در حالی که ذرهای صدایم را بالا برده بودم، اضافه کردم: «تو کشوری که من در اون بزرگ شدم، هر کسی وظیفهاش رو بدون رشوه و وقتکشی انجام میده. برای همین هم من تجربهای در این قضایا و کارها ندارم. اما بهتون اطمینان میدم که اصلا قصد بیاحترامی به شما رو نداشتم. خواهش میکنم منو ببخشین.»
مرد ریشو برای اولین بار سرش را بلند کرد و به من نگاهی انداخت. بدون اینکه حرفی بزند دستش را به سمت تلفن دراز کرد. خون در رگهایم به جریان افتاد. اگر هم بدون مجازات از این ماجرا قسر در میرفتم، دور از انتظار هم نمیبود که ادارات جواب نهایی منفی به درخواستمان میدادند.
من داشتم فکر میکردم که چگونه این دسته گلی را که به آب داده بودم برای همسرم شرح دهم. بگذریم از اینکه اصلاً فکر آن را نکردم بودم که همسرم در قبال خودسری من و پیامدهای احتمالی این تکروی، چه واکنشی ممکن بود نشان دهد.
کارمند که چهرهای سختگیرانه و جدی داشت، تلفنش را تمام کرده بود و من هم، در انتظار رویدادی وحشتناک.
او در کمال تعجبم خیلی مؤدبانه خطاب به من گفت که یک شرکت دیگر در مرکز شهر، مسئول انجام این کار است و او همین الان ترتیب اتصال فوری خط تلفن ما را داده است.
انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته شد. به سختی میتوانستم باور کنم. این کارمند مقرراتی چه مؤدب شده بود! ظاهرا او مرا بخشیده بود و با تلفنش حتی زحمت ایستادن چندین ساعته در صفهای طولانی و بیپایان را از دوش ما برداشته بود، البته بدون آنکه بتواند به ما اطمینان بدهد که کار ما در طول همان روز انجام خواهد گرفت. من سریعا از او تشکر کردم و خیس عرق اما آسوده خاطر از دفترش بیرون آمدم.
خط تلفن ما یک روز بعد وصل شد. همسرم خیلی تعجب کرده بود تا اینکه من با افتخار ماجرایم را برایش گفتم. البته او از اینکه من دست به چنین رفتاری خودسرانه زدهام بهبه و چهچه سر نداد، اما خب به هر حال مرا میشناخت و در طول ۵۰ سال زندگی مشترکمان در مقابل برخی کارهای جسورانه من سر تسلیم فرود آورده است. شاید هم کمی اعتماد به نفس و کشش درونیام به مستقل بودن را تحسین میکند. در نهایت هم موفقیت گواهی بود بر این که حق با من است.
من هیچبار دیگر تلاش نکردم تا "شیرینی" پخش کنم. این تجربه میتوانست جور دیگری هم به پایان برسد. واقعبینانه که بنگریم، کاری که من کردم دیوانگی بود. هر چه باشد ادارهبازی در ایران حساب کتاب ندارد و آدم نمیداند که آیا این ادارهبازیها اصلاً عمل میکند و اگر آری به چه نحو. گاه و بیگاه در مورد انگیزههای آن کارمند باانصاف فکر کردم. چه چیزی او را به این همه اغماض واداشت؟ احساس همدردی به خاطر مادر بیمارم یا اینکه او بلافاصله ملتفت دروغ مصلحتیام شد؟ جسارت گستاخانهام به عنوان زن و یک خارجی؟ معذرتخواهیام؟ خودم بیشتر فکرم میکنم که به خاطر شرمساریبود. شاید من با تذکر متکبرانهام مبنی بر بوروکراسی سالم و غیرفاسد معمول در زادگاهم او را خجالتزده کردم و آبرو و حیثتش را نشانه رفتم.
هر چه که باشد، یکبار دیگر فهمیدم که آدم به عنوان یک زن و یک خارجی در این کشور تماما مردسالار شانسی برای پیش بردن کارها دارد. تنها باید تلاش کرد. تجربههای مثبت در تمام این سالها این ذهنیت من را تأیید کرده اند و پیروزیهای کوچک دیگری را برایم به ارمغان آورده اند.
پانویس:
* طبق رسمی سنتی در ایالت بایرن، درخت ماه مه همیشه در صبح روز اول ماه مه از سوی جوانان محل در جنگل انتخاب میشود و پس از قطع کردن و تراشیدن پوست و تزئیین آن، همراه با رقص و موسیقی با حضور ساکنان منطقه در میدان اصلی روستا برافراشته میشود. در مجموع این جشنی سرگرمکننده است که با رقصهای محلی، نوشیدن آبجو و خوردن سوسیسهای معروف بایرنی همراه میشود. (تحریریه)
در مورد نویسنده:
زیبیله بوخر، متولد ۱۹۴۳ در ایفلدورف/اوبربایرن با همسرش احمد جراحباشی رضوی، زمانی که او دانشجو بود، آشنا شد. خانم بوخر به عنوان متخصص آزمایشگاه فعالیت داشت. آن دو پس از ازدواج در سال ۱۹۶۶ در شهر اهواز سکنی گزیدند. در سال ۱۹۸۰ این خانواده به آلمان سفر کرده و پس از اقامت ده ساله در این کشور، این بار به شهر تهران نقل مکان کردند. از سال ۱۹۹۸ تا کنون این زوج میان ایران و آلمان در سفر بودهاند. آنها چهار فرزند دختر دارند که تمامی آنها ساکن آلمان هستند. همسر خانم بوخر اندکی پیش از انتشار این داستان به زبان فارسی، دار فانی را وداع گفت.