لعبت والا و دیدار در آن سوی زمان
۱۳۸۷ بهمن ۸, سهشنبهلعبت والا در ایران ضمن ادارهی صفحات ادبی نشریات، چند سالی نیز سردبیر مجله تهران مصور بود. او در مهاجرت نیز بیکار ننشست و به همکاران کیهان لندن پیوست. از خانم والا تا کنون چند مجموعهی شعر با نام "گسسته"، "رقص یادها"، "تا وقتی خروس میخواند" منتشر شده است. آخرین دفتر او گزیدهای از شعرهایش است با نام پر گشودنها به هوای پرواز. درازای عمر مهاجرت لعبت درست به درازای عمر سی سالهی انقلاب است. به همین مناسبت با او به گفتوگو نشستهایم.
دویچه وله: شما زمانی که میخواستید ایران را ترک کنید، به یار دیرین خود خانم سیمین بهبهانی، گفتید که میروم و برایت نامه نمینویسم، میخواهم همه چیز را فراموش کنم. چه چیزی واقعا شما را آنقدر رنج میداد که میخواستید همه چیز را به فراموشی بسپارید؟
لعبت والا: موقعی که ایران را ترک میکردم در یک حالت بیم و ناامیدی بودم. فکر میکردم که پشت سرم را نگاه نکنم، چون آن آخرین تصاویری که در ایران دیده بودم برای من خیلی بیگانه بود و دوست نداشتم ایران را آنطور که آن روزهای آخر دیده بودم در ذهنم مرور کنم. شاید برای همین بود که گفتم میروم و نامه نمینویسم. و واقعا هم نامه ننوشتم. به اعتقاد من نامه نمیتواند احساس آدم را بیان کند.
تا آنجا که ما میدانیم شما نه در کار شعر و نه در حرفهی روزنامهنگاری، در مسائل سیاسی دخالتی نداشتید. چرا تصمیم به ترک وطن گرفتید؟
من تصمیم نگرفتم. در حقیقت این تصمیم برای من گرفته شد. آن هم به صورتی معجزهآسا بود. دختر من در آن موقع در انگلستان دورهی تخصص پزشکیاش را میگذرانید. وقتی شلوغیها آغاز شده بود، دو هفته مرخصی گرفت و آمد به ایران. توی فرودگاه به من گفت که من، شوهر و بچههایم را گذاشتهام و فقط آمدم که تو را ببرم. اگر تو نیایی من نخواهم رفت. من به او خندیدم و گفتم چه حرفهایی میزنی؟ برای چی؟ من کسی نیستم، کارهای نیستم و به من هم کاری ندارند. دخترم گفت: نه، تو نمیدانی. حالا سرگرم گرفتن رؤسای قوم و ارتشیها و ساواکیها هستند. ولی وقتی نوبت زنها برسد، مطمئن باش که تو هم هدف خواهی بود.
بعد فکر کردم که من موقع رفتنم به مرخصی است . برای یکماه میروم و برمیگردم. با چمدان خالی به هوای همیشه که بعد آن را پر میکنیم، رفتم. من در اردیبهشت ماه یعنی چند ماه پس از آغاز انقلاب رفتم. پس از مدت کوتاهی شنیدم که خانم دکتر فرخرو پارسا را گرفتند. بعد لیست خانمهایی را دیدم که گرفته بودند و اعدام کرده بودند. در آن لیست نام یک خانم فرهنگی بود که بسیار زن محترم و فداکاری بود. زمانی که زلزلهی طبس آمد من و این خانم در پل تجریش چادری بنا کرده بودیم برای جمع آوری کمک به زلزله زدگان. من از این خانم جز بزرگواری و ایثار و پاکی ندیده بودم. تهمتی که به او زده بودند اما فحشا و فساد بود.
همانطور که به خانم دکتر پارسا که مایهی افتخار زن ایرانی و از اولین زنان فرهیخته و دانشمند و بزرگوار ایران بود، با آن تهمتهای نا بجا و... نمیدانم اصلا برایش چه لغتی پیدا کنم، به هر حال به آن طریق اعدام کردند. همان موقع من شنیدم که صلاح نیست به ایران برگردم. البته روزی هم که از ایران خارج میشدیم توی فرودگاه برای من خیلی دردسر ایجاد کردند. هی رفتند و آمدند و تمام وسائل من را گشتند. در آن موقع اتفاقا من به یک فرقهی درویشی پیوسته و درویش شده بودم. قرآن و جا نماز هم توی چمدانم داشتم. ولی آنها همه را حمل بر تظاهر کرده بودند.
به هر حال آن موقع فهمیدم که من در لیست سیاه قرار دارم. باز هم باورم نمیشد. سالها بعد در یک برنامه تلویزیونی تصویر مرا به عنوان جاسوس نشان داده بودند. در کتابی هم که منتشر شد، نوشته بودند که من جاسوس اسرائیل بودم. تازه متوجه شدم که چه حوادثی مرا از مرگ نجات داده، بدون آن که خودم نقشی در آن داشته باشم. بهرحال من از دام جستم. یک دست نامرئی و ماورای الطبیعه مرا از مرگ نجات داد.
فکر میکنم این شعر شما که گفتهاید: یک همدم همدل از هزارانم کو؟ / غمخواری خیل غمگسارانم کو؟ باز میگردد به سالهای پیش از انقلاب. آیا این شعر همچنان پس از انقلاب هم مصداق دارد؟
بله صد در صد. تا حتا بیشتر هم مصداق پیدا میکند. متأسفانه ما ایرانیها پس از سی سال در غربت ماندن هنوز پراکندهایم. هنوز به هم نپیوستهایم. من نمیدانم چه عاملی ما را از هم جدا میکند. این بیگانگی را نه تنها در غربت که در میان بستگان، دوستان و کسانی که از قدیم در ایران میشناسیم، میبینیم که جز بیمهری و جدایی نیست. و جای تأسف است.
سیمین بهبهانی در مقدمهی کتاب شما از نارضایتیتان از کار در وزارت فرهنگ و هنر میگوید. شما که در آن زمان در اوج شهرت بودید، چه چیزی سبب آزارتان میشد؟
البته استثنائا مزایای زیادی هم داشت. من به عنوان یک شاعر استخدام شده بودم و کار هنری میکردم . در ایران سابقه نداشت که کسی را به خاطر هنرش استخدام کنند و به او حقوق بدهند. هنر همیشه در حاشیه بود و هرگز به عنوان کار یا حرفه به حساب نمیآمد. ولی یادم میآید یکبار به من تلفن کردند و گفتند که فردا صبح ساعت شش آماده باش، ماشین وزارتخانه میآید به دنبالت که به تبریز بروی. قرار است که کتابخانه در حضور نخست وزیر افتتاح بشود. شعری را یا از خودت یا از کسی دیگر بخوان. این حالت سربازی که به من دستور میدادند برو و این کار را بکن خیلی گران آمد. در حالی که اغلب گویندگان را که با همین عنوان استخدام شده بودند، میفرستادند به آمریکا و اروپا برای اینکه شعر من را بخوانند. و بعد من را به عنوان گوینده به تبریز میفرستادند که شعر دیگران را بخوانم.
من که همیشه خیلی با احترام و سرسپردگی به وزیر و همهی دستگاه اعتقاد داشتم، یک حالت غیرعادی پیدا کردم. به طوری که با تلفن همهی این حرفها را به مسئولان گفتم. البته من اعصابم هم از قبل خراب بود و پیش روانپزشک میرفتم. به دکترم زنگ زدم و گفتم اگر امشب من در خانه بمانم حتما خودم را خواهم کشت. همان موقع من به دستور دکتر بستری شدم و چند ماه در حال معالجه بودم. سیمین هم با همهی زندگی من آشنا بود و اینها در یادش مانده است.
ولی من الان که به گذشته نگاه میکنم، میبینم که جزو خوشبختترین آدمها بودیم. توقعمان زیاد بود. همهی مردم ایران، به خاطر مزایای زیادی که داشتند به خصوص از نظر مادی و پیشرفتهایی که نصیبمان شده بود. ما زنها به خاطر آزادیهایی که نصیبمان شده بود، توقعمان زیاد بود. برای همین هم ناراضی میشدیم. مثل بچههای لوس که هر چیزی بهشان بدهید کم است.
شما سالهای درازی در کیهان لندن نیز مشغول به کار بودید. آیا این کار، جای خالی حرفهی مورد علاقهی شما روزنامهنگاری را پر میکرد، یا همچنان احساس کمبود میکردید؟
البته اوایل چون وضع سردبیر و هیأت دبیران خیلی خوب بود و ارادت بیش از حد من به استاد فقید دکتر مصباح زاده باعث میشد که هر کاری که به من میدادند احساس کمبود نکنم. ولی من که قبلا در ایران سردبیر یک مجلهی وزین سیاسی مثل تهران مصور بودم، در کیهان لندن کار ویراستاری میکردم. کار ویراستاری برای کسی که خودش نویسنده است و قدرت خلاقه دارد به هر حال کار کاملی نیست.
من همیشه در مؤسسات ایرانی چه قبل از انقلاب و چه پس از انقلاب، دیدهام که روابط جای ضوابط را میگیرد. ضوابط آنچنان مهم نیست که روابط. این موضوع همیشه سبب نارضایتی من بوده است. در محیط کار ایرانی هیچگاه حق به حقدار نمیرسد. کسانی موفق میشوند که به رؤسای قوم نزدیکترند و دوستی یا بستگی بیشتری دارند. من دیگر بیپرده همه چیز رابیان میکنم. چون در سن و سالی هستم که دیگر ملاحظه کردن لزومی ندارد. باید آنچه حس میکنم به زبان بیاورم.
شما از طبقهی روشنفکر آن جامعه برخاستهاید. تا چه حد روشنفکران را در سوق دادن مردم به سوی انقلاب سهیم میدانید؟
اگر آن کسانی را که در ایران به نام روشنفکر میشناختیم و به نظر من مسبب بیشتر بدبختیهای ما همانها بودند، من را جزو آنها بدانید، احساس میکنم که به من تهمت زده شده. نه، من روشنفکر نبودم. من همیشه ارتجاعی بودم و آن تندرویهای آنها را که اسم خودشان را روشنفکر گذاشته بودند، هیچوقت نمیپذیرفتم. من معتقد هستم آن بلاهایی را که به سرمان آمد، مدیون همین روشنفکرها هستیم. از روشنفکرها من یک عمر سرکوب و شکنجهی روحی دیدم و الان هیچ ابایی هم از گفتن این حرفها ندارم.
ممکنه علتش را بگوئید؟
آن مردمی که در روزهای انقلاب به خیابانها ریختند، خودشان نمیدانستند که چه میخواهند. این روشنفکرها بودند که برنامهریزی میکردند. شعارهایی که میدادند، با سخنرانیهایشان و شعرهایشان مردم را تهییج میکردند. آنها هنوز هم دارند همان حرفها را تکرار میکنند. منظورم چپ گراها هستند که اغلب روشنفکران ما را تشکیل میدادند.
حال که سی سال از انقلاب میگذرد، آیا هنوز هم آرزوی بازگشت به وطن را دارید؟ یا به دیداری میاندیشید، در آنسوی زمان؟
من به دیداری میاندیشم در آنسوی زمان. تصویرهایی که از ایران امروز میبینم، اخباری که میشنوم آنقدر با من بیگانه است که فکر میکنم من در ایران امروز غریبتر از هر کجای دیگر دنیا خواهم بود. نامردمیهایی که در آن زمان نبود، یا ما نمیدیدیم، یا فرصت آشکار شدن نداشت. من این چندرنگیها و دوروییها و بددلیها نسبت به همدیگر را، از آن ملت ایران نمیشناسم. من آنچه که در بارهی وطنم میدانستم، زیبایی بود، آرامش بود و مردمی که با هم یگانه بودند و مهربان و فداکار. در حقیقت هنوز آثار گفتار نیک، پندار نیک، کردارنیک در وجود ایرانی بود. امروز بسیار کمتر هست. من اصلا آرزوی دیدار وطن را در حال حاضر ندارم، حتا اگر امکان رفتنم هم وجود میداشت. دوست دارم با آن خاطره و تصویری که از ایران خودم داشتم، بمانم و دیدار به آن سوی زمان بیافتد.
شما به عنوان شاعری که هم با شعر کلاسیک سر و کار داشتهاید و هم شعر نو، آیا در شعرهای تازه رگههایی از نوآوری و ماندگاری را میبینید؟
باید اقرار کنم که بسیاری از شعرهایی که در ایران به عنوان شعر چاپ میشود، اصلا من نمیفهمم. برای من بیگانه است، مثل بقیهی چیزهای دیگری که برای من بیگانه است. من همانطور که گفتم آدم مرتجعی هستم. من بزرگترین شاعر زمان را سیمین بهبهانی میدانم. نه به خاطر این که دوست و یار یگانهی همهی عمر من بوده. برای این که استادی است که کلام را با همان قالب موزون بیان میکند. اگر این شعر است بقیهی آنچه که من میخوانم و میشنوم، برای من شعر نیست.
اگر قرار باشد ناگفتههایتان را کسی فریاد کند، فکر میکنید چه کسی یا کسانی آن را فریاد خواهند کرد؟
آنها که درون و بیرونشان یکی باشد. من نه سیاست سرم میشود، نه صلاح و مصلحت. من هر چه که حس میکنم به زبان میآورم. بدون صلاح اندیشی. فقط کسانی که یکدل و یکرنگ باشند حرف دل مرا میزنند.