1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

فرايند سكولاريزاسيون در اسلام (۱)

۱۳۸۳ دی ۵, شنبه

در بررسى آراى جامعه‌شناس آلمانى‌ «ماكس وبر» درباره اسلام و روند عرفى‌شدن يا سكولاريزاسيون درغرب و جهان اسلام، جامعه‌شناس انگليسى فرنسيس رابينسون در مقاله‌اى تحت عنوان «فرايند سكولاريزاسيون در اسلام» مى‌كوشد بررسد كه نظريه ماكس وبر تا چه حدود با جهان اسلام قابل انطباق است.

https://p.dw.com/p/A7UN
ماكس وبر، جامعه‌شناس آلمانى (۱۸۶۴ — ۱۹۲۰)
ماكس وبر، جامعه‌شناس آلمانى (۱۸۶۴ — ۱۹۲۰)عکس: dhm

بيش از يكصد سال است كه جهان اسلام، ­ اگر از ”نوآورى‌هاى” زمان اخير چشم‌پوشى كنيم، ­ راهى را در مسير سكولاريزاسيون طى مى‌كند كه بى‌شباهت به راه جهان مسيحى غرب نيست كه چند سده‌اى پيش از آن طى كرد. اينكه: قانون مقدس در پس حيات عمومى هر چه بيشتر محو مى‌گردد؛ آموزه‌هاى مذهبى در پهنه آموزش و تربيت مبانى و زمينه‌هاى خود را از دست مى‌دهند و شمار روافزون مسلمانان، كه هرچند به لحاظ فرهنگى به اسلام تعلق دارند، با رويكردى كاملا عقلانى به زندگى خود مى‌نگرند، همان‌گونه كه شهروندان مسيحى‌ در غرب سكولار رفتار مى‌كنند. «ماكس وبر»، جامعه‌شناس آلمانى اوايل قرن بيستم نشان داد كه چگونه تكامل عقلانيت و فرايند عقلانى‌شدن در مسيحيت به شكلگيرى جهان سكولار انجاميد. مقاله حاضر در پژوهش آن است كه نظريه سكولاريزاسيون ماكس وبر كه برآيند تجارب ويژه اروپاى غربى بود، تا چه اندازه مى‌تواند در تحليل اين فرايند در جوامع اسلامى صادق افتد و شايد به اين تصور يارى كند كه روند سكولاريزاسيون در يك محيط اسلامى را چگونه مى‌توان مورد سنجش قرار داد.(۱)

بر پايه نظريه «وبر»، فرايند گسترش عقلانيت از ويژگى‌هاى تكامل غربى است؛ به گونه‌اى كه ريشه‌هايش را بايد در يهوديت باستان و تنه‌ى آن را در پروتستانتيسم و سرمايه‌دارى رو به رشد جست. در كانون اين فرايند مفاهيمى چون عقلانيت و عقلانى‌شدن قرار دارند. رشد عقلانيت را در توانمندى فزاينده انسان مىتوان شاهد بود كه قادر است تمامى جوانب حيات را محاسبه كرده و كنترل كند، بى آنكه بر هنجارهاى سنتى و يا شيفتگى فرّه‌مندى (كاريزماتيك) تكيه زند. از سوى ديگر، با هجوم بوروكراسى به گستره اقتصاد و دولت از ابتكارات شخصى و توان وفادار به سنت كاسته مى‌شود. در حالى‌كه نظام‌هاى حقوقىِ عقلانى كه در چارچوب آن اين حقوقدانان هستند كه قانونگذارند، بطور فزاينده‌اى پذيرفته شدند، به همان نسبت قدرت سنت‌هاى مقدس و تمامى اشكال قوانين خودسر پس نشستند و در پى آن انسان در نگرش به چشم‌انداز خود با دقت بيشترى به انديشه فرورفت. جامعه همانندى بيشترى به يك ماشين پيدا كرد، به گونه‌‌اى كه انسان به چرخ كوچك اين ماشين عظيم بدل شد كه مى‌بايستى كنش‌هاى خود را با عقلانيت بيشترى محاسبه كند. از اين رهرو، در انسان اين احساس بيدار گشت كه او بر حيات خود مسلط است.(۲) همين امر پيامدهاى بنيادين در درك و فهم مذهبى او پديد آورد.

مفهوم «اعجاززدايى جهان» (Entzauberung der Welt) از همين جا نشأت مى‌گيرد، مفهومى كه وبر از شاعر آلمانى شيللر به عاريت گرفت و در لفظ خود به معناى ”بيرون راندن سحر و جادو از اشياء” است. مأواى انسان ديگر آن باغ بزرگ جادوشده نيست. او براى اينكه در اين جهان و آن جهان بتواند سمت و سوى خود را بيابد و احساس امنيت كند، ديگر نياز به ستايش و يا فراخواندن ارواح ندارد و ديگر نبايد با به‌جا آوردن يك رشته آيين و مناسك دينى به رستگارى دست يابد.(۳) او احساس حضور مشيت الهى در حيات خود را از دست مى‌دهد. اوئن چدويك (Owen Chadwick)، جامعه‌شناس در بررسى عقلانى‌شدن روح اروپايى مى‌نويسد: ”يك زمانى جنگل جادو‌شده بود و جن و پرى و ارواح خبيثه تنه‌ى و ريشه‌ى درختان را مأواى خود كرده بودند. ولى امروز رتق و فتق امور جنگل‌ها بدست اداره جنگلبانى است و حتا انسان‌هاى رمانتيك نيز كه شايد حركت جن و پرى را در اعماق جنگل‌ها به گوش احساس كنند و يك زيبايى را در پس بيشه‌اى گمان برند، ديگر مى‌دانند كه چه زمان يك تجربه‌ى ذهنى‌، ذهنى است.”(۴)

در ارتباط تنگاتنگ با اعجاززدايى ، نوعى چندپارگى (Fragmentierung) در فهم انسان از جهان پديد مى‌آيد. رشد علوم به او نشان مى‌دهد كه جهان از فرايندهاى طبيعى و فرهنگى پديد آمده؛ و او مى‌آموزد كه فهم دينى او محدود و حتا ذهنى است. پيدايش جامعه‌اى با سازوكارهاى دقيق بدانجا مى‌انجامد كه دين هر چه بيشتر از ساحت عمومى به بيرون رانده شده و نيز از گستره‌هاى اقتصادى، سياسى و حتا از رفتار اجتماعى به گوشه‌هاى دوردست زندگى خصوصى پرتاب مى‌شود، جايى كه سازوكارش تنها به تفسير متون و سازماندهى ارتباط ميان فرد و مقدسات محدود است. بدين گونه بينش واحدى، كه كل تجارب بشرى را از دريچه وحى مسيحى مى‌فهميد، جاى خود را به بينشى چندتكه داد. ديگر آن نظام ارزشى يگانه وجود ندارد كه حيات عمومى و خصوصى را در بر گيرد و معيار شهروندان براى زندگى فردىشان باشد.(۵)

چنين است سير تكوين سكولارشدن جوامع دينى نزد ماكس وبر. وى از جايگاه جامعه‌شناسى اديان بزرگ ما را به راه اعجاززدايى هدايت مى‌كند و در جامعه‌شناسى روشنفكران به اوج خود مى‌رساند، جايى كه هر انسانى به عبارتى خداوند خود است.(۶) ولى فراموش نكنيم كه نظريه‌ى وبر تنها يكى از چشم‌اندازهاى محتمل در مورد فرايند سكولاريزاسيون در غرب را ارائه مى‌دهد. از نظر برايان اس. تارنر، نظريه‌ى وبر تاريخ مهاجرت آمريكا، تجدد دينى و سكولارشدن محتواى الهيات را توضيح نمى‌دهد و در مورد راه سكولاريزاسيونِ از بالا كه اروپاى شرقى طى كرد نيز توضيحى نمى‌دهد.(۷) از سوى ديگر ديدگاه ماكس وبر نظر آگوست كنت و اميل دوركهايم، دو بنيانگذار علم جامعه‌شناسى قرن نوزدهم را تأمين نمى‌كند. اين دو جامعه‌شناس به دين بعنوان نهادى با ريشه‌هاى عميق در بشريت مى‌نگرند، به‌گونه‌اى كه دين را پديدآورنده جامعه بشرى مى‌دانند. آنها گمان دارند، كسانى كه از سكولاريزاسيون سخن مى‌گويند، بيشتر از يك عصر طلايى در گذشته عزيمت مى‌كنند و آن را با عصر حاضر مقايسه مى‌كنند كه فرايند عرفى شدن تمام عرصه‌ها را در بر گرفته است. دوركهايم و كنت بر اين اعتقادند كه اين نظرگاه ميان‌كنش (Interaktion) مداوم ميان وحى مسيحى و تمدن غربى را ناديده مى‌گيرد، زيرا كه قوه شكل‌دهى و تحول‌پذيرى پيام مسيحايى در زندگى، در ذهن، در جامعه و نهادهاى انسان غربى هنوز زنده و پوياست.(۸)

حال مى‌كوشيم بررسيم كه نظريه ماكس وبر تا چه حدود در مورد فرايند سكولاريزاسيون در جهان اسلام نيز صدق مى‌كند. در اين زمينه به نمونه‌هايى از جهان اسلام در مناطق جنوبى آسيا و موارد موازى با آن در ديگر مناطق اشاره مى‌كنيم. در اين مورد از يك پيشنهاد «پتر برگر»، كارشناس جامعه‌شناسى اسلام پيروى خواهيم كرد. در پژوهش آرا و ديدگاه‌هاى ماكس وبر پيرامون اعجاززدايى و چندپارگى، «پتر برگر» تمايز قائل مى‌شود ميان سكولارشدن ساختارى، يعنى خروج دين از نهادهاى اجتماعى و پيامدهاى‌ آن از يكسو، و سكولارشدن ذهنى، يعنى خروج ديدگاه مذهبى از آگاهى انسان و پيامدهاى‌ آن.(۹)

نخست سكولارشدن ساختارى يا رانده شدن اسلام از گستره‌هاى حقوق، دانش و قدرت در هند مستعمره‌ى بريتانيا را برمى‌رسيم. به حق مى‌توان تشخيص داد كه در سده پس از ۱۷۷۰ ميلادى قوانين بريتانيايى نخست حيطه‌ى قوانين جزايى و مدنى اسلامى را محدود ساختند، سپس اين قوانين اسلامى را بكلى پس راندند. در سال ۱۸۸۷ ميلادى مسلمانان ساكن هند مستعمره متوجه شدند كه قوانين اسلامى ايشان، يا شريعت اسلامى، جز در مورد حقوق شخصيه اعتبارى در ديگر موارد ندارد و اين حقوق شخصيه، حقوق ازدواج و طلاق و قوانين ارثى را دربرمى‌گرفت. با اجراى حقوق بريتانيايى در مورد قضاوت‌هاى مورد به مورد و تساهل‌آميز، برخلاف قوانين صورى، آموزه‌هاى اسلامى متكى بر نظر علماى مطلق‌گرا به حاشيه رانده شدند، بطوريكه اين حقوق رفته‌رفته از مقررات رسيدگى اسلامى نيز محو گشتند. در واقع آنچه كه وبر آن را عدل و يا دادرسى «قاضى» مى‌ناميد، توسط حقوق به اصطلاح آنگلو/محمدى محدود شد.(۱۰) بايد گفت، دستكم به دو معنا نوعى چندپارگى روى داد، يعنى جدايى ميان عرصه عمومى و عرصه خصوصى. عرصه عمومى را منابع حقوقى غربى تعيين مى‌كردند و عرصه خصوصى را سرچشمه‌هاى حقوقى اسلامى. (ادامه دارد)

فرنسيس رابينسون / برگردان: داود خدابخش