«عشق» و «درد» در شعر
۱۳۸۵ شهریور ۱۶, پنجشنبهاينجا سخن از «عشق به انسانيت» و چيزهايى از اين دست نيست، زيرا بزرگترين خودكامگان جهان همواره از «انسانيت» و عشق به «انسان كلى» گفتهاند. سخن از مفهومىست كه در آن كششى به «انسان مشخص»، انسانى با گوشت و پوست و خون در ميان باشد؛ كششى كه نمىتوان نام دقيقى برايش يافت.
شگفت كه حسى بدين پيچيدگى تنها يك واژه نزد ما دارد. يعنى فقر «ما»ى معاصر، در همه زمينهها، گويا برايمان كافى نبوده است و بايد در جاى ديگرى هم، اين فقر را به نمايش مىگذاشتهايم: در فقر زبان!
در عهد باستان، مثلا نزد يونانيان، براى حسى كه ما آن را امروزه «عشق» مىناميم، واژگان بسيارى وجود داشتهاند. اما امروز، شايد يكى از جلوههاى بحرانى شدن چنين مفهومى وجود همين تنها يك واژه براى حسى به نام «عشق» باشد.
ما يكجا «عشق» را مفهومى آسمانى دانستهايم، تا جايى كه آن را و پايبندى به آن را، والاترين ارزشها شمردهايم، و جايى موعظهى گريز از آن را سر دادهايم و آفتى را از آن بالاتر نديدهايم. اما در هر دو جا، عشق نزد ما، مترادفى براى درد بوده است. بگذريم از اينكه، اين «عشق» در بسيار جاها معلوم نيست كه چيست!
حافظ در يكسو ايستاده و مىگويد:
با مدعى مگوييد اسرار عشق و مستى / تا بىخبر بميرد در درد خودپرستى / عاشق شو ارنه روزى كار جهان سرآيد / ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستى
و مثلا چند بيت از قصيدهاى از سعدى، نشانگر ايستادن او در سويهى ديگر است:
به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار / كه بر و بحر فراخ است و آدمى بسيار / از اين درخت چو بلبل بر آن درخت نشين / به دام دل چو فروماندهاى چو بوتيمار / خنك كسى كه به شب در كنار گيرد دوست / چنانكه شرط وصال است و بامداد كنار / زمام عقل به دست هواى نفس مده / كه گرد عشق نگردند مردم هشيار
در هر دو مورد، رنج و درد همزاد عشقاند. حافظ مىگويد: اگر چه مستى عشقم خراب كرد ولى / اساس هستى من زان خرابآباد است
و سعدى هم عاقبت دل سپردن به محبوب را رنج بردن مىداند و بدين خاطر هم توصيه «مخالط شدن با همه كس» را مىكند.
تازه از عبيد زاكانى مىگذريم كه با زبان تيزش به اين تجربه رسيده كه «عاشق سينهچاك يعنى چه» و با شناختى كه همه از او دارند، مىتوانند مصرع دوم را خود حدس بزنند.
مىگويند «جوهر حقيقى عشق جدا شدن از خويش است و خود را در «خود»ى ديگر فراموش كردن، اما در اين برگذشتن و فراموش كردن، تازه صاحب خود شدن و خود را بهدست آوردن». هگل فيلسوفى كه اين را گفته، ورود به افق ذهنى ديگرى و جدا شدن از تجربهى صرف «خود» را منظور داشته و نه چيزى كه ما آن را «از خود بىخود شدن» مىناميم.
در هر حال، هم در غرب و هم در شرق، عشق و درد همواره در كنار يكديگر قرار داشتهاند و بسيارى موعظه دورى از آن را كردهاند و بسيارى نيز موعظهى غوطهور شدن در آن را! گرچه بايد تاكيد كرد كه جنس نگاه ما و غربىها به «عشق» با هم تفاوتى ريشهاى دارد.
و ما سردرگم، نمىدانيم قول سعدى را بپذيريم يا قول حافظ را!
++++++++++
سكوت كن / رنگ مىبازد
بر زبان نياورش / تا هجاى كششدار عشق / شكل شاد نگيرد به خود / از شريان سه واك بىمعنا
نه كه شادى جدا باشد / از سرشت جان عشقورزنده / نه
شادى هم / جاى ديگرى / درست مثل سوگ / آشيانهى خودش دارد
از هواى داغ، سنگ سرد مىبارد
اندوه نيست اين
هجاى مرتجع عشق، درد مىآرد
++++++++++
«عشق» در دوران مدرن ما، چنان فردى و در هر مورد ويژه و يگانه شده، و حتا در مواردى چنان در «جامعهى عشق و حال و سرگرمى» دستمالى شده، كه شايد مفهومى را به اندازه اين پديده نتوان يافت كه شناخت هستى واقعىاش اينچنين «تاريك و مهآلود» باشد. شايد به قول اريش فريد «همين است كه هست»، درست مثل زندگى و مرگ كه معنايى مگر خودشان ندارند.
شايد عشق چيزى باشد كه بدون آن نمىتوان زيست، اما با آن هم بايد با زيستن وداع كرد. نويسندهاى ناشناس كه خود را زير نقاب «نامناپذير» پنهان كرده بود، در نكوهش درد و عشق مىگفت: «آنقدر چيزها در زندگى براى گريستن هست، كه هيچ چيزى ارزش گريستن را نداشته باشد»!
اما با اين حال مىگريست.
بهنام باوندپور