شولوخف تنها با نثر زیبای بهآذین به دل مینشست
۱۳۸۵ خرداد ۱۱, پنجشنبهاعتمادزاده با جنگ و انقلاب همسال بود. به دارآویختن میرزاکوچکخان را در کودکی با همان چشمان بقول خودش فندقی و بلوطیرنگ که برآمدگی فندقاش پس رفته و به گودکی نشسته بود و از رنگ بلوطی آن نیز هرگز باخبر نشدیم، دیده بود.
از همانزمان با دزدیدن فشنگهای سربازان روسی و سوراخی که بر سر پوکههای خالی آن میکرد تا فتیلهای از آن بیرون آید و روشنگر شبهای تار دوران جنگ شود، انگاری که در راه صلح مبارزه میکرد. مبارزهای که پس از بیرون آمدن از ارتش در بحبوحهی جوشش و تخمیر وجدان سیاسی ایران به استحالهای منجر شد: «میدیدیم و میسنجیدم و اندیشهام در روشی پیگیرتر از کششهای عاطفی هر روز مرا اندکی بیشتر به چپ میکشاند. از همان زمان افسری مقالاتی در روزنامهای گمنام و بیخواننده بنام «مردان کار» با امضای به.آذین مینوشتم.»
او اما با «مردان کار» و «پراکنده» و سپس «دختر رعیت» هم نتوانست خوانندگان پروپاقرصی برای خود بیابد. تا حتا خانوادهی امینزادگان که تا همین اواخر افسوس میخورد که چرا نیمهتمام مانده است، خانوادهای از خوانندگان برای او دستوپا نکرد. اما بالزاک و رومن رولان او را به اوج شهرت رساندند.
ناقدین میگویند که او هیچگاه نویسندهی خلاقی نبوده است، اما مترجم خوب تا نویسندهی خوب نباشد شهرتی همچون بهآذین بهدست نمیآورد. احمد شاملو یکبار کوشید تا دون آرام او را به نقد بکشد و برگردان دیگری از شولوخف عرضه کند. اما شولوخف تنها با نثر زیبای به.آذین به دل مینشست و نثر شاملو و برگردانش جایی برای عرضه نداشتند.
بهآذین که یکبار در سن ۶۱ سالگی دچار یک حملهی قلبی شده بود و خود را در دوقدمی مرگ میدید، پس از سفری به فرانسه و شنیدن خبر سلامتی آسمان دلش آفتابی میشود: «سبکبارم، گویی شاگردی هستم که درودیوارعبوس مدرسه را برای تعطیلات تابستانی ترک میکند.». دوباره افکار انقلابی هجوم میآورند و حاصلاش نمایشنامه «کاوه» میشود که آنرا شرح تکوین انقلاب آینده ایران میدانند.
او که همیشه پتویی آماده برای زندان داشت خود را سرسپردهی هیچ نحلهای نمیدانست. ابراهیم گلستان میگوید: «بهرحال غنیمت بود و غنیمت است تماشای یک آدم صادق، هرچند بددهن، هرچند بیمنطق، هرچند خشکه مقدس، هرچند مطلقا پرت». گلستان اما همه را با یک تیغ میراند. همه از دیدگاه او پرت و بیمنطقاند. سالهای درازی از آن تعطیلات تابستانی گذشته است.
بهآذین دیگر از زمان جدا شده. نمیترسد، اما افسوس فراوان دارد: «زندگی را باختهام. این یگانه فرصت بودن و شدن. آیا هنوز شدنی برایم هست!»
الهه خوشنام