دین و نقد فرهنگی
۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعهدین و فرهنگ اغلب در یک مناسبات نقد متقابل قرار دارند. این امر یک پدیدهی جدید برخاسته از "برخورد فرهنگها" نیست، بلکه پیشینهی رابطهی پرتنش این دو به دوران باستان بازمیگردد. با روشنگری اروپایی بود که آنچه امروز بعنوان فرهنگ "غربی" درک میشود، تثبیت شد؛ درکی که دو گسترهی واقعیت را در بر میگرفت. نقد دین در دوران روشنگری بدینسان بود که دین به موضوع نقدِ فرهنگ سکولاری بدل شد که برخاسته از عقلانیت علمی از یکسو و گفتمان عمومی در جامعه از سوی دیگر بود. امروز نقد فرهنگ توسط دین، به معنای عکس فرآیند گذشته است. این تنها یک نوع افراطی از نقد فرهنگ "غربی" توسط گروههای اسلامی نیست. حتا اگر در شرایط کنونی، «دین» به منزلهی «نقد فرهنگ» نمودی بیشتر بنیادگرایانه دارد، ولی این امر تنها به این شکل از نمود محدود نیست. حتا گروههای میانهروی دینی که به هیچ وجه رویکردی خصمانه نسبت به ساختارهای اجتماعی امروزین را پیشه نکردهاند، با رجعت به سنتهای خود، تکیهگاهها و استدلالهایی مییابند تا فرآیند مدرنیزه شدن یکسویه و سکولارشدن فرهنگ را به نقد بکشند.
از نظر یوآخیم تراک، استاد الهیات سامانمند (سیستماتیک)، پذیرش تمدن علمی و فنی و شکلهای اقتصاد غربی، به روند فردی شدن مناسبات شدت بخشیده است، و نه به فرآیند انسانیشدن آن. از این رو نقد فرهنگی که ادیان بدان دست میزنند، هم از توان ستیزندگی و قهر برخوردار است و هم از یک توانش صلح و مسالمت.
دین و ادیان توانمندی و نمودی چندگانه در گسترهی نقد فرهنگی دارند. آنها از یکسو هم به نقد دروندینی ِ سنت دست میزنند و هم در چارچوب یک نقد میاندینی، سنتهای دیگر ادیان را آماج خود قرار میدهند. از سوی دیگر نقد دینی، دیگر پدیدههای فرهنگی جامعهی خود را نیز به چالش میکشد، بطوریکه این پدیدهها را نه تنها غیردینی، بلکه حتا غیرانسانی قلمداد میکند.
کتاب «دین و نقد فرهنگی» (به زبان آلمانی) مجموعهی مقالاتی است به قلم ده تن از استادان دانشگاههای آلمان که توسط توماس اشمیت و ماتیاس لوتسباخمان گردآوری شده و در سال ۲۰۰۶ انتشار یافته است.
به نظر گردآورندگان، "مفاهیمی مانند «دین» و «فرهنگ» در دوران مدرنیته، که روندی بطور فزاینده پلورالیستی دارد، مفاهیمی هستند که "جمع" بسته میشوند. "فرهنگها" و "دینها" بطور عموم از سرشتی دواحساسی برخوردارند که آمیزشی است از وحدت و تنوع، دربرگیری (Inklusivismus) و طرد از خود (Exklusivismus)، و آمیختهای است از درک روزمره و یک فرازبان (Metasprache) علمی فنی. به دلیل همین معنای چندگانه است که باید به مفهوم اروپایی «دین»، که یک مفهوم تاریخی است، بهمنزلهی یک مفهوم گفتمانی که بطور سامانمند در حال عمل است، نگریست." (ص ۱۰) بویژه در گفتمانهای علمی، وحدت نظر درمورد نوع برخورد ما با مفهومهایی چون «دین» و «فرهنگ» وجود ندارد، زیرا که رشتههای متفاوتی چون الهیات، فرهنگشناسی، فلسفه، دینشناسی، هر یک به گونهی خاص خود موضوع خود را تعیین میکنند. از این رو مفهوم «نقد فرهنگی» از نمود واحدی برخوردار نیست.
گردآورندگان کتاب بر این باورند که "نقد فرهنگی" که از سوی دین اِعمال میشود، به معنای وسیعتر، نقدِ "از خود دورافتادگی" یک واحد فرهنگی است. در اینجاست که پرسش از پی «یک» هویت مشخص از فرهنگ مطرح میشود. داعیهی دین این است که برای ایجاد یک وحدت فرهنگی قادر به ارائهی عنصرهای هویتبخش است. از نظر گردآورندگان کتاب، جنبههای مدنی − دینی یک فرهنگ سیاسی میتواند در خدمت پیششرطهای یک جامعهی دمکراتیک قرار گیرد. از این زاویه، نقد فرهنگی تنها نقد ایدئولوژی نیست، بلکه نقد هویت نیز هست و در عصر فرآیند رو به گسترش جهانی شدن و تنوع در شیوههای زندگی، باید جایگاه نقد فرهنگی را دقیقتر مشخص کرد.
گفتگوی میاندینی و میانفرهنگی
رابطهی تنشآمیز دین و فرهنگ، خود موضوع گفتگوهای میاندینی و میانفرهنگی نیز هست. شکلهای گوناگون گفتگو میان ادیان و فرهنگها نه تنها از راههای مستقیم میان نمایندگان ادیان صورت میگیرد، بلکه در سطحی انتزاعیتر به منزلهی یک گفتگوی نظری نیز تحقق مییابد، تا زمینههای نظری − شناختی یک گفتگوی واقعی اجتماعی را روشنتر سازد. به باور گردآورندگان کتاب، در اینجا گفتمان فلسفی نقشی پراهمیت به خود میگیرد. برای مثال، «فلسفهی میانفرهنگی» میتواند در یک چنین عرصههای پر تنشی، به ترجمان نظرات یاری رساند. اگرچه فلسفه نمیتواند تنها به منزلهی یک علم هدایتگر وارد صحنه شود، ولی قادر است خود بعنوان نقد فرهنگی در گفتمان علمی شرکت جوید.
دینشناسی نیز از یک رابطهی دوپهلو در حوزهی گفتگوی ادیان و توانشهای این گفتگو در نقد فرهنگی برخوردار است. علم دینشناسی به لحاظ نقش تاریخی که در طول تکوین علمیاش بعنوان یک ناظر بیطرف بدست آورده، میتواند از جایگاه یک میانجیگر، گفتگوی ادیان را همراهی کند، ولی هرگز خود طرف گفتگو قرار نگیرد. دینشناسی بعنوان شاخهای از فرهنگشناسی، پرسش نقد فرهنگی را بطور عمده در برخورد با تاریخ خود طرح میکند. دریافتهای دینشناسانه نیز میتواند در بافتار فرهنگی و عمومی، شکلی از نقد فرهنگی به خود گیرد. عبارتپردازیهایی که از ارزشگذاری پرهیز میجوید و خنثی است، میتواند برای تحکیم نظرگاههای معینی مفید واقع شوند و از بافت نظری و اولیهی خود بگسلند. بنابراین علم «دینشناسی» باید نسبت به توانش نقد فرهنگی خود آگاه بماند، هرچند که همیشه هم هدفش چنین نقدی نیست.
نویسندگان بر این باورند که الهیات نیز ، بویژه در شکل الهیات میانفرهنگی میتواند یک جایگاه میانجیگر میان دین و فرهنگ به خود اختصاص دهد. مدتهاست که بافتار جهانی، یک جابجایی الهیات در برابر اعتقادات دینی و جهانیبینیها ایجاب کرده است. مسیحیت در اروپا دیگر در برابر اثرگیری از دیگر اندیشههای دینی بر خود، در امان نیست. ولی تنوع دینی فزاینده، الهیات را در حوزهی پرسشهای میانفرهنگی در برابر چالشهای جدید قرار میدهد؛ و پیرو آن، توانمندیهای دیگری از الهیات انتظار میرود.
بنابراین دین و نقد فرهنگی، یک واحد گفتمان میانرشتهای را تشکیل میدهد که در آینده اهمیتی فزاینده به خود خواهد گرفت و از اینرو این گفتمان به این زودیها تازگی و اهمیت خود را از دست نخواهد داد.
در کتاب «دین و نقد فرهنگی» مقالههای گوناگونی درج یافتهاند. از جمله میتوان به مقالهی پروفسور «فولکهارد کرش» اشاره کرد که از یک منظر جامعهشناختی به تأثیر متقابل دین و فرهنگ پرداخته است. وی تمایز قائل است میان چهار رهیافت در انگاشتهای فرهنگی. وی هر یک از این رهیافتها را بطور جداگانه معرفی کرده و به بحث میگذارد. وی از رهیافتهای تبارشناختی از منظر تاریخ علم شروع میکند که آغازههای آن را میتوان در نظریههای فرهنگی سدهی نوزدهم یافت. نویسنده در پی آن رهیافت فلسفهی ارزشی را در رویکرد نئوکانتیستی برمیرسد و سپس به رهیافتهای فلسفیآنتروپولوژیک و نظریهی ارتباطات نزد یان آسمان و نیکلاس لومان میرسد. وی در این کاوش خود در توصیف سرشت ادیان و فرهنگها به وجوه اشتراک و افتراق آنها میپردازد.
اسلام و روشنگری
اسلام و روشنگری یکی از مباحث بسیار حاد دهههای اخیر در دنیای اسلام است که اندیشهورزان کشورهای مغرب زمین مسیحی را نیز به خود مشغول داشته است. روشنگری در این برههی تاریخی به معنای یافتن ِ خویشتن ِِ خویش و بعبارت دیگر، تعیین هویت فرد در این جهان است. روشنگری در حوزهی فرهنگی اسلام پیچیدگی و بغرنجهای خود را دارد که یکی از این بغرنجها مسئلهی "هویت" است. کاوش در هویت اسلامی موضوعهای مهم کتاب دیگری است زیر عنوان: «اسلام و روشنگری» به قلم گِرت هندریش که رسالهی فوق دکترای اوست. عنوان دوم کتاب "گفتمان مدرنیته در فلسفهی عرب" است.
هویت همواره یکی از پرسشهای کانونی فلسفه از دورهی آغازین تا به امروز بوده است. اگر این پرسش امروز با مفهوم «هویت» عجین شده، در آغاز در حوزهی منطق و متافیزیک − هستیشناسی طرح میشد. هویت فردی نیز یکی از پرسشهای بنیادین سدهی بیستم، چه در فلسفه و چه در دیگر علوم انسانی بوده است. افلاطون، فیلسوف یونان باستان، به آشکار در اینباره سخن گفته و کوشیده است تا چارچوب و امکانات آن را مشخص کند. وی در نظر رادیکال خود در مورد هویت سوژه (یا انسان) بر این باور بود که هویت را در واقع برای خدایان ساختهاند و سرشت انسانی نبودِ هویت است. دقیقا همین تز در عصر جدید مورد بازبینی قرار گرفت. افلاطون در توضیح هستیشناسانهی خود از جهان، جایگاه فرد را بسیار شکننده میدانست، که باید به معنای خودبودگی و خودمختاری آن را بدست آورد. (سمپوزیون، ۲۰۷ سی و ۲۰۸ ب) ولی در نهایت جایگاه فرد نسبت به جهان و نسبت به خویش تابع جبر یک نظم هستیشناسانه است. اگر فرد در مورد حیات و آیندهی خود هرگز اطمینانی ندارد، ولی دستکم مطمئن است که چه امکاناتی در اختیارش هست. در پارادایم هستیشناختی یک مفهوم نیرومند حقیقت نهفته است که سوژهها (انسانها) را در مورد جایگاهشان نسبت به جهان و نسبت به خدا یکسره سبکبار میکند. این پارادایم میگوید: شناختِ امر حقیقی امکانپذیر است.
عصر جدید سوژه یا انسان را در برابر وظیفهی معینی قرار میدهد تا اصلا بتواند به هویت دست یابد. پیششرط کسب هویت برای سوژه، در معنای کانتیاش، "خروج انسان از نابالغی خودکردهی خویش" است؛ و این امر به معنای دستیابی به یک خودمختاری که شرط تعیّن خویشتن و پیششرط هویت شخص است. همین امر زمینهی استقلال حیات انسان را فراهم میکند. ولی در بافتار جامعه و طبیعت، یک امر خشونتآمیز با این تعیّن خویشتن همراه شده است. زیرا انسان آزاد در مبارزه بر سر حقیقت هنوز در پایان راهی که یک نظم هستیشناختی مسیر آن را تعیین میکند، قرار نگرفته و بدینسان به پایان یک چشمانداز غایتنگر در تاریخ بشریت نرسیده است. این سوژه، آن انسانی نیست که به خود آمده باشد، بلکه خود برآیند واقعیتهای تاریخی، یک نظم مبتنی بر تبادل، جهان کالا و عقلانیت فنی است. تعیینِ خویشتنِ انسان در شرایط عصر جدید سرمایهداری بجای آنکه در آزادی به بلوغ مسئولانه بیانجامد، تبدیل به سرسپردگی و تسلیم و از خود بیگانگی گشته است. در عصر جدید مسئله بر سر سلطه بر جهان و به زیر یوغ کشیدن و کنترل طبیعت است، بویژه آن طبیعتی که خودِ انسان باشد. اندیشهورزانی همانند هورکهایمر و آدورنو در عبارتپردازی مشهور خود در کتاب «دیالکتیک روشنگری» مینویسند: " تا اینکه خویشتن ِ انسان، سرشت یکسان، هدفمند و مردانهی انسان خلق گردد، چه مصیبتها که بشریت بر خود هموار نکرد." (هورکهایمر/آدورنو: دیالکتیک روشنگری، ص ۳۳، متن آلمانی) سیطره بر طبیعتی که همانا انسان است، خود را در رابطهی انسان با امر "بیگانه" و ساختن موجودی بنام "دیگری" خود را مینمایاند.
در عصری که انسان میخواهد جهان طبیعت را به زیر سلطهی خود بکشد و بناچار خود نیز به موضوع آن بدل میشود، میرود تا خودمختاری بدست آوردهاش را بار دیگر از کف بدهد. بدین گونه به موازات فرآیند عصر جدید شاهد تمنای انسان به "جادوشدگی"، به رویکرد ذاتباور و دخالت جبر هستیشناختی در تعیّن خویشتن انسان هستیم.
گرت هِندریش در کتاب خود ضمن بحث در مورد دورههای مختلف گفتمان مدرنیته در جهان عرب، در نگرههای اندیشمندان عربِ ۱۵۰ سال اخیر کاویده است.
داود خدابخش
معرفی کتاب:
Thomas M. Schmidt / Matthias Lutz-Bachmann (Hrsg.): Religion und Kulturkritik. Darmstadt, Wissenschaftliche Buchgesellschaft 2006.
Geert Hendrich: Islam und Aufklärung. Der Modernediskurs in der arabischen Philosophie. Darmstadt, Wissenschaftliche Buchgesellschaft 2004.