خاموشى شاهرخ مسكوب ضايعهاى جبرانناپذير براى جامعه فرهنگى ايران
۱۳۸۴ فروردین ۲۵, پنجشنبهشاهرخ مسكوب در سال ۱۳۰۴ در اصفهان زاده شد. تحصيلات ابتدايى را در زادگاهش گذراند، و سپس در سال ۱۳۲۸ از دانشگاه تهران با اخذ مدرك ليسانس در رشته حقوق فارغ التحصيل شد. در دهه بيست به عضويت حزب توده درآمد و پس از ۲۸ مرداد ۳۲ به زندان افتاد. حاصل عضويت شاهرخ مسكوب در حزب توده و تجربه كردن نزديك اعمال و ايدههاى به اصطلاح آنروزها سوسياليسم واقعا موجود، باعث انزجار هميشگى نويسنده از جزم انديشى و تماميتخواهى استالينيستى شد. مسكوب دو بار ازدواج كرد. از همسر اولش صاحب پسرى شد به نام اردشير كه در ايران زندگى مىكند و از همسر دومش صاحب دخترى به نام غزاله كه ساكن پاريس است.
شاهرخ مسكوب آثار متعددى را به جامعه فرهنگى ايران عرضه كرد كه از ميان آنها علاوه بر ترجمههاى بسيارش بخصوص از آثار كلاسيك يونانى، و از جمله آثار سوفوكل، مىتوان به «مقدمهاى بر رستم و اسفنديار»، «سوگ سياوش»، «در كوى دوست»، «مليت و زبان»، «گفتگو در باغ»، «چند گفتار در فرهنگ ايران»، «خواب و خواموشى» و «درباره سياست و فرهنگ» اشاره كرد.
بهمن امينى مدير انتشارات خاوران، ناشر آثار شاهرخ مسكوب در خارج كشور و از دوستان نزديك او، از شخصيت و زندگى دوست خود، يك روز پس از مرگ مسكوب چنين ياد مىكند: « شاهرخ مسکوب عاشق ايران بود، عاشق فرهنگ ايران. همیشه به ایران فکر می کرد و اين دوری از ايران و دوری از مردم رنجش می داد. شاهرخ مسکوب کسی بود که ارزشهای انسانی را همواره دنبال می کرد: ارزش آزادی، ارزش به انسان، ارزش به ديگری و دوست داشتن ديگری. شاهرخ مسکوب همواره در هر جمعی که بود، شادترين فرد آن جمع بود. در هر محفلی به گونه های مختلف همه را می خنداند و در همه عکسهايی که از او می بينيم همواره در حال خنديدن و در حال شادی ست و از کوچکترين مسئله ی برای اينکه جمع را شاد کند استفاده می کرد. در آخرين ديداری که با شاهرخ مسکوب داشتم که حدود ۳ هفته ی پيش بود، او مهمان من بود و تمام شب را که چندنفری می شديم، شاهرخ مسکوب ما را خنداند. حتا می توان گفت اوج بيماری اش که خودش می دانست روزهای آخر را می گذراند، آنقدر سرشار از زندگی و سرشار از شادی بود و عشق به زندگی که تمام شب را ما با هم خنديديم و حتا شب که من مسکوب را به خانه اش رساندم با شادی و با خنده از هم جدا شديم. هيچکس باورش نمی شود. همين امروز صبح من بيمارستان بودم و او در آرامش تمام خوابيده بود، هر لحظه فکر می کردم حالاست که چشمش را باز کند و يکجوری ذهن ما را می خواند و چيزی می گويد که همهی ما را به جای آنکه اشک بريزيم، می خنداند.».
شاهرخ مسكوب كه در اواخر عمرش تنها زندگى مىكرد، انسانى بود بهغايت عاطفى، كسى كه اوقات زيادى را در كنار دوستانش مىگذراند. او حتا در همان روزهاى آخر زندگى خود نيز، چنان سرزنده و بانشاط بود كه خانواده و نزديكانش هنوز هم مرگ او را باور نمىكنند. روايت بيمارى و مرگ مسكوب را از زبان دوستش بهمن امينى مىشنويم: «مسکوب شايد بتوان گفت که از چندماه پيش به سرطان خون دچار شد و شروع به معالجه کرد. ولی اين معالجه نتوانست بيماری را از پای درآورد و ذره ذره مسکوب ضعيف شد. و اين اواخر مجبور بودند که بطور دائم به او خون تزريق کنند. هفتهی گذشته مسکوب کمی تب کرد و همين باعث شد که در بيمارستان بستری شود، چون دفاع بدنش بسيار ضعيف شده بود و کوچکترين چيزی می توانست برايش خطرناک باشد. مسکوب در بيمارستان بستری شد، ولی متاسفانه اين بستری شدن، ديگر پايان کار بود».
حدود ساعت يك و نيم بامداد سهشنبه ۲۳ فروردينماه از بيمارستانى كه مسكوب در آن بسترى بوده با خانوادهاش تماس مىگيرند. حدود ساعت سه و نيم بامداد، شاهرخ مسكوب به آرامشى جاودانه مىپيوندد.
با خاموشى شاهرخ مسكوب، جامعه فرهنگى ايران يكى از بزرگترين نخبگان خود را از دست داد، چيزى كه مدير انتشارات خاوران از آن به عنوان يك «فاجعه» ياد مىكند.
بهنام باوندپور