تك مضراب / گفتگو با خودم!
۱۳۸۵ آذر ۱۰, جمعهـ بگو چی داری كه وقتمون فقط ۳ دقيقه ست؟
- يك استغاثهی مدرن به درگاه خداوند بدستم رسيده.
- بخون ببينم.
ـ ای خدا! اين چه جور زندگیایست كه ما میكنيم؟ آخر چرا اين قلم صنع را اينوری كشيدی؟ خوب از اونور میكشيدی. بهتر نبود شيشهی عمر ما برعكس خالی میشد؟
از توی گور بدنيا ميومديم، سالهای اول زندگی را با تنی خسته و مونده و سست و بيرمق میگذرونديم و آرام آرام به جنبش میفتاديم؟ بعد از ۱۰ - ۲۰ سال بازنشستگی و تحمل بیمحلی توی پيرخونهها و پستوی لونهها، تازه با تجربهی كافی سر كار میرفتيم و بعد از سی سال كار، با دانش يك ليسانسه يا حتا فوق ليسانسه دانشگاهی میشديم و هرچی تجربهمون كم میشد، درجهی ذوق و شوقمون برای كار و فعاليت و لّذت زندگی بالاتر میرفت تا اينكه آهسته آهسته دبيرستان و دبستان را هم پشت سر میگذاشتيم و بعدش هم توی خونه با مامان بابا و بچههای ديگه بازی میكرديم و آخرهای عمر، بجای تنهايی و گوشه نشيني، توی بغل اين و اون صفا میكرديم و حتی اگر بیاختياری ادراری هم داشتيم، همه بهمون لبخند میزدند؟ چی میشد ۹ ماه آخر عمرمون را توی شكم گرم و نرم مامانمون حال ميكرديم و اقلاً تق زندگیمون با يك لّذت جنسی درمیومد؟ آخر خودت بگو خدا، اينجوری بهتر نبود؟
ـ حالا جواب استغاثه را گرفتی؟
- ای بابا، ما كه عادت داريم، صبر میكنيم تا برنامهی بعدی.