تأملاتی دربارهی عدالت (گفتار هجدهم): روانشناسی عدالت
۱۳۸۵ شهریور ۲۸, سهشنبهدرک عقلی از عدالت، نيازمند بلوغ روحی است. روح نابالغ، بويژه تمايل به ارزشگذاری خودکامانه دارد. چنين روحی شايد قادر باشد دربارهی ارزشها جدل کند، اما به دشواری میتواند ارزشگذاریهای خود را بصورتی رضايتبخش مستدل سازد. بلوغ فکری برای مسايل عدالت از آن طريق قابل تشخيص است که انسان تلاش میکند بفهمد که چه وظايفی در قبال همنوعان خود دارد، تلاش میکند بداند چه دينی به انسانهای ديگر دارد، پيگيرانه در اين زمينه میپرسد و هدفمند برای روشن کردن آن میرزمد، صرفنظر از اينکه موضع شخصی او در اين مورد چه باشد و چه راه حلی در اين زمينه داشته باشد.
کودک تازه تولديافته، در قبال محرکات درونی و بيرونی، واکنشی غريزی از خود نشان میدهد. به نظر میرسد که او قادر به تفکيک و تشخيص خود از جهان پيرامون نيست. اما هنگامی که به مرحلهی آگاهی از «من» خويشتن میرسد، به جهان پيرامون خود نيز آگاه میشود و خود را از آن جدا میسازد. اين جهان پيرامون را چونان چيزی دوستانه يا دشمنانه و يا بيطرف درک میکند. کودک در مراحل آغازين آگاهی از «من» خويشتن، خود را نقطهی کانونی همه چيز میداند و اگر چه والدين خود را نقطههای ثابت مرکزی میبيند و آنان را قادر مطلق میپندارد، اما آنان را نيز در خدمت و مطيع خود تصور میکند.
در جريان تکامل عادی کودک، اين دورهی خودپرستانه دير يا زود سپری مىشود و کودک با حقوق ديگران تدريجا آشنا میگردد. شايد نخست حقوق ديگران را چونان شرّی ضروری يا اصلی ناگزير درک میکند، اما سپس آن را به مثابه واقعيتی بديهی که نه قابل تأسف است و نه بد میپذيرد. مواضع بويژه والدين در قبال پيرامون، به مثابه واجبات وجدانی در ذهن او حک میشوند. در انطباق با اين واجبات، کودک قادر به داوری در اين مورد میشود که چه چيز سزاوار او و چه چيز سزاوار ديگران است. به اين ترتيب میآموزد که نسبت به همنوعان خود احساس ترحم و دلواپسی داشته باشد، اما گاهی نيز بیتفاوتی و بىرحمى و يا تزلزل و آشفتگی در رويکرد اخلاقی خود. (وابسته به آن که محيط اجتماعی او چه تأثيری بر او گذاشته باشد).
انسانهايی وجود دارند که حتا در سنين بالاتر نيز به بلوغ واقعی اخلاقی دست نمیيابند، زيرا همواره زير تأثير ايدههای شخص ديگری بودهاند. سنجيدارهای عدالت آنان، غالبا ملهم از شخصی است که آنان وی را به مثابه مرجع اقتداری برای تعيين هويت خويشتن به رسميت میشناسند. چنين انسانهايی، آن سنجيدارها را به مثابه شالودهی همهی تصميمات اخلاقی خود میپذيرند، زيرا آنها برخاسته از اين مرجع اقتدار هستند. چنين انسانهايی شخصا صاحب اين قابليت نيستند که مستقلا ميان حق و عدالت تمايز قائل شوند.
انسان در سالهاى نوجوانى و آغازين بلوغ، نياز شديدى براى گسست از والدين احساس مىكند. او در مقابل اقتدار والدين مىايستد و در مقابل فشار رهبرى اخلاقى آنان و آموزگاران خود مقاومت نشان مىدهد. اغلب، آغازههاى اخلاقى آنان را كهنه ارزيابى مىكند. در چنين مرحلهاى از زندگى انسان، احساس براى عدالت و بويژه براى بيعدالتى در او بسيار نيرومند است. به همين دليل، رويكرد اين دوره غالبا اعتراضآميز است. انسان در اين ايام آرمانخواه است و طرفدار جهانى بهتر، اما تصور دقيقى از آن ندارد. در اين رويكرد اعتراضى و عليرغم ناروشنى اهداف مورد نظر، از منظر سنجيدارهاى عدالت، گرايشى به سوى دريافتهاى جمعى يا كلكتيو از اين مفهوم وجود دارد. در اين مرحله از زندگى نيز نارسايىها و قهقراهايى در تكامل انسان به چشم مىخورد كه در موارد زيادى به صورت انتقادى غيرسازنده و حتا مخرب نسبت به مناسبات اجتماعى بروز مىكند. مواردى كه در آن ايدههاى سازنده براى بهبود اوضاع بسيار نادر هستند.
انسان بالغ ديگر ايدهی عدالت را به مثابه عامل مهمی برای نظم به رسميت میشناسد. او تشخيص میدهد که بدون عدالت و رعايت آن، نه میتوان همسر و پدر و مادر خوبی بود، نه شهروند خوبی و نه عضو خوبی از خانوادهی بشری. او تميز میدهد که زندگی بدون عدالت اگر هم ناممکن نباشد، غمانگيز و خطرناک است.
به اين ترتيب ذهن او متوجهی امر عدالت میشود. او به نظرياتی که در مورد عدالت وجود دارد روی میآورد و برخی از آنها را میپذيرد. شايد به آن گروههای اجتماعی بپيوندد که برای ايدهی عدالت پيکار میکنند. تصور او از عدالت نه تنها به معياری برای شيوهی رفتار در مقابل ديگران تبديل میگردد، بلکه خود میتواند به موضوعی تبديل شود که او برای دفاع از آن آمادهی بزرگترين فداکاریهاست.
پس میتوان نتيجه گرفت که تعدد و تفاوت سنجيدارهای عدالت و تصورات مربوط به حقوق بايسته در روح آدمی، متأثر از وضعيتهای گوناگون وابسته به محيط زندگی او هستند. اين تأثيرات با توجه به خصوصيات گوناگون ذهنی انسان، از جمله حساسيت روحيه، پايداری يا ناپايداری درونی، تفاوت در هوشمندی و غيره، متفاوتاند.
تصورات از عدالت معمولا از نسلی به نسل ديگر و گاه بصورت ميراثی گرانبها منتقل میگردند. اين تصورات دارای نيروی مقاومت شديدی در مقابل تلاشهايی هستند که خواهان تغيير يا از بينبردن آنهاست. واقعيتهای روانشناختی اين گمان را تقويت میکنند که وحدت تجربههای شخصی و مستقيم در مورد حق و عدالت، عمدتا وابسته به تجربيات عمومی زندگی افراد است.
عليرغم تمام تفاوتها در شالودهی تجربی تعيينکننده برای عدالت، میتوان در انسانها احساس عدالت تقريبا مشابهی و از آن طريق احساس حقوقی بطور تنگاتنگ مرتبط با آن را تشخيص داد. اين احساس بويژه در واکنش عليه نقض خشن مطالبات اساسی مربوط به عدالت خود را متجلی میسازد، به گونهای که از «حساسيت نسبت به بيعدالتی» انسانها سخن به ميان میآيد.
در روانشناسی عدالت، پديدهی «ترس» نقش مهمی بازی میکند. هنگامی که کودکی مجازات میشود، معمولا به او اينگونه تلقين میگردد که کاری را که انجام داده نبايست میکرد يا بر عکس، بايست کاری را که نکرده انجام میداد. به اين ترتيب، «عمل ناحق يا ناعادلانه» در ذهن او با ترس از مجازات پيوند میخورد.
بعدها هنگامی که کودک بالغ میشود و وجدان او جانشين آتوريتهی والدين میگردد، «تخلف يا تخطی» با «ترس» پيوند میخورد، ترسی که به موضوع دانستهای مرتبط نيست، زيرا مجازات کننده و نوع مجازات میتوانند کاملا از آگاهی محو شوند، درست همانگونه که تصوير آگاهانه از والدين و آتوريتهی آنان محو شده بود. همين ترس است که خود موضوعی را به صورت ذاتهايی چون خدا و يا سرنوشت ايجاد میکند، که رنج و مشقت را در اين جهان و يا جهانی ديگر به مثابه مجازاتی عادلانه تقسيم میکنند.
حتا ترس بینام و نامشخص نيز که بعضی انسانها از آن در رنجند، معمولا با اين تصور مبهم در ارتباط است که کاری که بايد صورت میگرفته انجام نشده و يا حق کسی پايمال شده است. زيگموند فرويد نشان میدهد که برای رهايی از اين ترس، گريزگاههايی به صورت سازوکارهای روانشناسی اعماق مانند سرکوفت روانی، ايجاد واکنش و مکانيسمهای ديگر جستجو میشود که بويژه به هنگام اختلالات رواننژندی بسيار مؤثرند. در رواننژندی، گريز از مسئوليت، صورتی اساسی از دور ماندن از خويشتن خويش است و اين خود گونهای از «از خود بيگانگی» است.
اما گريز از ترس به دليل بيعدالتىاى كه انسانها نسبت به آن احساس گناه مىكنند، هميشه گريزى به يك رواننژندى نيست. اين گريزگاه مىتواند در موضعگيرىها و شيوههاى رفتارى انسانها جستجو و يافت شود.
يكى از نمونهها كه مىتواند براى روانشناسى عدالت حائز اهميت باشد، پناه بردن به مرجعيت و آتوريتهى جمع بىنام و يا افكارعمومى است كه در واقع نظر هيچكس نيست و نمىتوان هويت صاحب نظر را معين كرد. اين پناهگاه معمولا به اين صورت توجيه مىشود: اين مساله چنين است، زيرا همگان مىگويند چنين است. اين ذات دست نيافتنى «همگان» تأثير شوم و وحشتناك اجتماعى و سياسى از جمله بر تلاش در راه دستيابى به عدالت دارد. زيرا در جريان پناهبردن به آن، حس مسئوليتپذيرى كه هر كوشندهى راه عدالت بايد داراى آن باشد، تضعيف مىگردد و از دست مىرود.
گونهى ديگرى از آن، جستجوى بىوقفه براى يافتن راهحلهاى تازه براى عدالت است كه در آن سازگارى و ادامهكارى نسبت به تجربيات به دست آمده در زمينهى عدالت، يكسره مورد تغافل واقع مىشود.
تصور از عدالت و احساس نسبت به آن، در گذر زمان دستخوش دگرگونى شده است. نه فقط به دليل تغيير مناسبات سياسى و اجتماعى، بلكه همچنين به دليل نقش ويژهى رسانههاى جمعى در شكلبخشى و نيز بىشكلسازى روان انسانى. از طريق روزنامهها و راديو و تلويزيون، روشنگرى زيادى در مورد رويكردهاى مربوط به عدالت صورت گرفته است، بطوريكه چيزى كه پيشتر از منظر عدالت مجاز يا بىتفاوت به نظر مىرسيد، امروزه ديگر اينچنين به نظر نمىرسد.
اما رسانههاى جمعى اغتشاشات و آشفتگىهايى نيز در تصورات نسبت به عدالت ايجاد و احساس عدالت انسانها را تضعيف كردهاند. اين كار از طريق القاى اين امر صورت گرفته است كه تلاش در راه عدالت بيهوده است، زيرا چيزى كه به نام عدالت و با دادن قربانىهاى پرشمار به دست آمده، نوميدكننده است.
بهرام محيى