به سوی طبس: سفرنامهای از جنس دیگر!
۱۳۸۶ مرداد ۲۷, شنبهچندی پیش، دوستی برایم کتابی فرستاد. امر کرده بود که "حتماً" کتاب را بخوانم، چون "در نوع خودش کمنظیر است".
پیرایش جلد کتاب خیلی ساده است و برای کسانی مثل من که به رنگ و زرق وبرق امروزه عادت دارند، برانگیزاننده نیست. عنوان کتاب هم خیلی ساده انتخاب شده و نمیتوان از آن حدس زد که ویلی شیرکلوند چه آشی برای خواننده پخته است. به همین علت کتاب "کمنظیر" هفتهها روی میز تحریرم آرمیده بود و لااقل روزی یک بار دچار عذاب وجدانم میکرد.
بالاخره دست به سویش بردم ...
در نگاه نخست با هدف نویسندهی سوئدی آشنا میشوم: "به سوی طبس"، وصف مشاهدات او در سفرش به ایران است که در سال ۱۹۵۹ رخ داده.
شیرکلوند از راه شوروی به ایران سفر کرده است.
انگار دنبال بهانهای هستم که از خواندن دست بکشم؛ این پرسش ذهنم را مشغول میکند: چرا از مرز زمینی شوروی؟
شانه بالا میاندازم و به خواندن ادامه میدهم.
لحظه به لحظه علاقهام به خواندن بیشتر میشود.
پس از چند صفحه، دیگر میل ندارم کتاب را ببندم.
نویسنده در صفحههای اول کتابش به خواننده نشان میدهد که از جنس سفرنامهنویسان "معمولی" نیست و به این، تا پایان وفادار میماند. او نه قصد این دارد که از سفرنامهاش دستمایهای بسازد برای بررسی اوضاع اجتماعی-سیاسی ایران در دورهای خاص، و نه به انواع گل وحشرههای این سرزمین میپردازد.
شیرکلوند با نثری زیبا، مشاهداتش در سرزمین پرآفتاب ایران را در ذهن خواننده بازتولید میکند. او را میبینیم که به مثابه یک رهگذر از کناردیوارهای بلند شهرهای ایران عبور میکند. به اندرونی خانهها راه نمییابد، در نتیجه از داوری در بارهی روابط زن و مرد هم میپرهیزد. در عین حال کنجکاو است و با وسواس به دوروبرش مینگرد، و از پدیدههای ساده تصویری کلی میسازد که از قاب آن میتوان به جزئیات پی برد:
«خانۀ شرقی رو به درون باز میشود. خانۀ غربی رو به بیرون باز میشود. خانۀ غربی خود را بهنمایش میگذارَد؛ همانگونه که زنهای غربی، بالکُنها، گُلدانها و آنتنهای تلویزیون. خانۀ شرقی تنها دیوارِ کور و دری بسته را نمایش میدهد.
ورودی کوچه مثلِ سوراخِ مورچه است توی دیوارِ خیابان؛ راهِ ورود به دنیای دیوارها و درهای بسته. اگر مهمان نباشی، تو را آنجا کاری نیست؛ مهمانی پشتِ دری مشخص، بدونِ پلاک، که وقتی کوبۀ آن را که بهشکلِ دست است میکوبی، گشوده میشود. اینجا همهچیز پوشیده است. خانههای کور، بههَمفشرده، راهِ نفوذ را میبندند. در پیچوخمِ مرموزِ کوچه، بیاختیار، گاه بهاینسو و گاه بهآنسو کشیده میشوی تا سرانجام، جهت را گم کنی. کوچه بینِ دیوارها، همچون مستی تلوتلوخوران پیش میرود.
دیوار از حال و روزِ کسانیکه در پَسِ آن زندگی میکنند، چیزی فاش نمیکند. ممکن است مردمی فقیر باشند، چپیده در اتاقی خِشت و گِلی که صاحبِ چیزی نیستند مگر تکّهای فرش و یک منقل. شاید متمولانی باشند با خَدَمه و ماهیانِ قرمز، که فرزندانشان در امریکا درس میخوانند ...»
آنچه بیش از همه، این کتاب را برجسته میکند، ساختن لحظههای ماندگاردر ذهن خواننده است؛ پرتو آفتاب بر دیواری، آنچنان زنده تصویر میشود که گرمای آن را میتوان حس کرد، و نگارش دلمشغولی یک مهندس و چند کارگر ایرانی هنگام حفر زمین، آنچنان ظریف و زیرکانه صورت میگیرد که تا مدتی لبخند از لب خواننده محو نمیشود:
«وقتی شیراز بودم، داشتند یک مرکزِ جدیدِ تلفن میساختند. محلِ ایستگاهِ قدیمی تلفن حَرَمسَرای کریمخان بود. این ساختمان دیگر تقریباً کهنه شده بود. در امتدادِ پایۀ ساختمان، نقشبرجستهای الهامگرفته شده از شاهنامه بود که بهصورتِ زمخت، ناشیانه و خامی کار شده بود. (در فاصلۀ ده فرسنگی، سربازانِ نیزه بهدست، باج و خَراج آورندگان، سَبکِ محکم و عظیم، نقشبرجستههای تختِجمشید). قرار بود ایستگاهِ جدیدِ تلفن در باغِ حرمسرا احداث شود و کار تا آنجا پیش رفته بود که گودالِ بزرگی کَنده بودند.
موضوعِ جالب، این نقشبرجسته یا باغ یا استخرِ باغ نبود، بَل آبراهی بود که به استخر میرسید. این آبراه سرپوشیده بود و هنگامِ کَندنِ گودال، به آن برخورده بودند و با قدرتِ تمام، با کُلنگ و تیشه، افتاده بودند بهجانش؛ آبراه نیز سرسختانه مقاومت میکرد. پهنای آبراه بیش از کُلُفتیِ بازوی آدم نبود، اما دورتادورِ آن را حفاظی بهقُطرِ بیش از نیممتر بهصورتِ دیواری محکم فَراگرفته بود. مهندسِ تازهکارِ ایرانی از دستِ این جانورِ پوستکُلُفت عصبانی بود؛ جانوریکه شاهدی بود بر حماقتِ کریمخان! چهکسی غیر از آدمی احمق آبراهی ساده را بهشکلِ دژی چنین اُستوار میسازد؟! چه کِرمی زیرِ خاک، به آبراه حمله میکند؟ کدام موشِ کوری* خنجرش را در رگهای آبراه فرومیبَرَد؟ کدام خونِ شبانه* زیرِ پاهای تازه شُستهشدۀ دلبرکان جریان مییابد؟ مهندس عقیده داشت ضخامتی بهمقیاسِ یک در یکونیم اینچ از حدِّ کافی هم بیشتر است. مهندس که امکان ندارد اشتباه کند ...»
آشنایی نویسنده با ادبیات کهن ایران هم اعجاب برانگیز است. در این رابطه برای خوانندهای که با شیرکلوند آشنایی ندارد، احتمالاً این سؤال پیش میآید که آیا او زبان فارسی میدانسته؟ یا این پرسش که با چه انگیزهای او به ایران علاقمند بوده است؟
اصولاً در حین خواندن کتاب، هراز گاهی پرسشهای اینچنینی به ذهن خواننده خطور میکنند. پرسشهایی که در پایان بیپاسخ میمانند.
پرسشهای دیگری هم هست: مثلاً چه انگیزهای باعث میشود که دو آدم پرمشغله، فرخنده نیکو و ناصر زراعتی، وقت خود را صرف برگرداندن "به سوی طبس" به فارسی کنند؟ آیا کسی به آنها سفارش داده بوده؟ چرا دو مترجم؟ ترجمه کتاب چقدر طول کشیده است؟ آیا این کتاب از آثارِ شناختهشده در سوئد است یا در قفسهی کتابهایِ گمنامِ کتابخانهها خاک میخورَد؟ واکُنش به ترجمه فارسیِ آن تاکنون چگونه بوده؟
قدرتِ خلاقهی نویسنده در هر صفحه عیان است. ریتمِ کلام و انتخابِ واژهها هم در خیلی جاها به شعر نزدیک میشود. این تا چه حدّ از نویسنده برآمده و چقدرش حاصلِ آشناییِ مترجمها با ادبیاتِ ایران است؟
برای یافتن پاسخ به فرخندهی نیکو و ناصرزراعتی روی آوردم. پاسخ آنها چنین است:
« - کسی یا جایی ترجمه این کتاب را به ما سفارش نداده بود. تصمیمی بود کاملاً شخصی. معمولاً کتابهایی از نوعِ "بهسویِ طبس" موردِ توجه و علاقهی اشخاص یا مؤسسات نیست تا خواهانِ ترجمه آنها باشند. این کتاب در سالِ ۱۹۵۹ (۴۸ سال پیش)، چاپ شده است. در این نزدیکِ نیمقرن، هیچکس به فکرِ ترجمه آن نیُفتاده بود. شاید یکی از دلایلش دشوار بودنِ متن و شیوهی خاصِ نگارشِ نویسنده و ایجازِ آن بوده است.
چند سال پیش، فیلمِ مستندی توسطِ داوود اخویان و ناصر یوسفی که هر دو سالهاست در سوئد زندگی میکنند براساسِ این کتاب ساخته شد. با ویلی شیرکلوند که آن زمان هنوز حال و احوالش خوب بود و میتوانست دیگران را ملاقات کند و با آنان حرف بزند، گفتوگویی کرده بودند و تصاویری از ایران تصویربرداری شده بود از بعضی شهرها و مناطق و موضوعهایی که نویسنده به آنها در کتابش اشاره کرده است. شاید آن زمان بهترین موقعیّت بود برایِ ترجمه این کتاب تا این دوستانِ مستندساز نیز متن را کامل و دقیق مطالعه کنند و با ریزهکاریها و ظرافتهایِ آن آشنا شوند؛ که مسلماً اثری خوب و کامل میساختند.
یکی از مترجمان (فرخنده نیکو) چند سال پیش، رسالهای دانشگاهی (پایاننامه فوقِ لیسانس در رشته تاریخِ ادبیاتِ از دانشگاه گوتنبرگ) با عنوانِ "بررسیِ بهسویِ طبسِ ویلی شیرکلوند از دیدگاهِ اورینتالیسمِ ادوارد سعید" نوشت. پس از گذراندنِ موفقیتآمیزِ آن رساله، ناصر زراعتی به او پیشنهاد کرد حالا که اینهمه رویِ این کتاب و نویسندهاش کار کرده، بهتر است آن را به فارسی برگردانَد. پس از حدودِ یک سال، تصمیم گرفتند که "بهسویِ طبس" را مشترکاً ترجمه کنند.
ـ ترجمهی کتاب حدودِ هشت ماه طول کشید. پس از اتمامِ ترجمهی اولیه و یافتنِ زبانِ نویسنده، متنِ فارسی چند بار، واژه به واژه و جمله به جمله با متنِ اصلی مطابقت داده شد. ترجمه آمادهشده را چند تن از دوستان خواندند و راهنماییهایی کردند، تذکراتِ مفید و سازندهای دادند و مترجمان را در یافتنِ اصلِ برخی شعرهایِ فارسیِ آمده در کتاب، یاری رساندند که از ایشان، البته بدونِ ذکرِ نام، در مقدمه تشکر شده است.
"به سوی طبس"، کتابِ شناختهشدهای در سوئد نیست. اصولاً این نوع آثار در هیچ جایِ جهان خواهان و خواننده زیاد ندارد. البته کتابِ گمنامی هم نیست. در این ۴۸ سال، دو بار در سوئد چاپ شده و اهلِ ادب و نیز علاقهمندانِ فرهنگِ ایران در سوئد با آن آشنا هستند. همچنین در محافلِ دانشگاهی، این کتاب و نیز دیگرِ آثارِ این نویسنده پیوسته موردِ توجه و پژوهش بوده و هنوز هم هست و مطمئناً در آینده نیز خواهد بود.
ـ مجموعاً میتوانیم بگوییم که واکنش به ترجمهی فارسی "به سوی طبس" خیلی خوب بوده. اگرچه متأسفانه تیراژِ کتاب در بیرون از ایران زیاد نیست و مشکلِ پخش همیشه گریبانگیرِ ناشران است، اما مترجمان تا جایی که توانستهاند کوشیدهاند این کتاب را به دستِ هموطنانِ ادیب و دوستدارِ ادبیات در سراسرِ جهان، از جمله ایران، برسانند. خوشبختانه ترجمه فارسیِ موردِ توجه و تشویقِ همه قرار گرفته و این مایه شادمانی و رضایتِ خاطرِ مترجمان است.
ـ متنِ سوئدیِ "بهسویِ طبس"، همچنان که در مقدمه اشاره کردهایم، از زیباترین نثرهایِ نگاشتهشده به زبانِ سوئدی است. "قدرتِ خلاقه نویسنده" در این اثر کاملاً مشخص و بارز است. ما البته در حدِّ توانِ خود، کوشیدهایم استیل و ویژگیهایِ متنِ اصلی و ریتم و شاعرانگی و کنایهها و ایجازِ آن را در ترجمه حفظ کنیم تا درعینِ حال که امانت را رعایت کرده باشیم، متنِ ترجمه "فارسی" هم باشد. بهگمانِ ما، در انجامِ این کار موفق بودهایم. تنها باید اعتراف کنیم که رعایتِ ایجازها و ایهامها، در فارسی، در چند مورد، همانندِ متنِ سوئدی امکانپذیر نگشت.
ـ همانطورکه در مقدمه اشاره کردهایم، ویلی شیرکلوند در دانشکده زبانهایِ شرقیِ شهرِ اوپسالایِ سوئد، غیر از زبانهایِ روسی و یونانی، فارسی هم خوانده بوده است. از آثارش پیداست که با زبانِ عربی نیز ناآشنا نبوده. بهویژه شناختِ او از ادبیاتِ کهنِ فارسی و نیز عرفانِ ایرانی و آثارِ ارزشمندِ ادبیِ عارفانه بسیار ژرف بوده است. البته در زمینهی ترجمه ادبیاتِ کهن فارسی به زبانِ سوئدی در یک قرنِ گذشته، سوئدیهایِ دیگری (پُرکارتر و مشخصتر از همه، اریک هرمهلین) هم بودهاند که خوب کار کردهاند و مطمئناً شیرکلوند این ترجمهها را نیز مطالعه کرده بوده است.
همچنان که از متن برمیآید، در سفر به ایران، همهجا با ایرانیان به زبانِ فارسی گفتوگو میکرده است. شاید ذکرِ این نکته نیز بیفایده نباشد که شیرکلوند با کتابهایی که به ایران هم مربوط میشده، بهخوبی آشنا بوده است. برایِ نمونه، حتماً کتابِ مشهورِ ادوارد براون (یک سال در میانِ ایرانیان) را خوانده بوده؛ زیرا چند مورد در بهسویِ طبس هست که پیداست از آن کتاب گرفته شده. و نیز، همچنانکه در توضیحاتِ بخشِ پایانیِ کتاب یادآوری کردهایم، اشاره به لرمانتُف در آغازِ "بهسویِ طبس"، نیز بیدلیل نیست.
دربارهی آشناییِ شیرکلوند با کتابهایِ فارسی، مواردِ متعددی را میتوان ذکر کرد. برایِ نمونه، بد نیست به یک مورد اشاره کنیم: هنگامِ ترجمهی اولیه، در بندِ دومِ بخشِ هشتمِ کتاب، وقتی نویسنده از جماعتی که شعرِ حافظ میخوانند سخن میگوید که مشغولِ حشیش کشیدن هم هستند، ترکیبی برایِ حشیش میآورد که ما آن را "زُمُردِ خُردشده" نوشتیم. دوستِ شاعری تذکر داد که این احتمالاً باید همان "زُمُردِ سوده" باشد که در رباعیِ شاه طهماسبِ صفوی آمده است.
به کتابِ تذکره شاه طهماسب (شرحِ وقایع و احوالاتِ زندگانیِ شاه طهماسبِ صفوی به قلمِ خودش. چاپِ برلن، ۲۵ مُحرمِ سنه ۱۳۴۳ قمری. به سعی و اهتمامِ عبدالشکور) رجوع کردیم و آن رباعی را یافتیم که در چاپِ دومِ کتابِ آن را در توضیحات آوردیم و در متن هم بهجایِ "زمردِ خُردشده" (که البته غلط هم نبوده و نیست)، نوشتیم: "زمردِ سوده":
یک چند، پیِ زمردِ سوده شدیم
یک چند به یاقوتِ تر آلوده شدیم.
آلودگیای بود به هر رنگ که بود
شُستیم به آبِ توبه، آسوده شدیم.
شیرکلوند، چنان که از آثارش برمیآید، با ادبیاتِ معاصرِ ایران آشنایی و شاید هم چندان اُلفتی نداشته است. اشاره کنایهوار و غیرِمهرآمیزش به صادق هدایت، در بخشِ هشتمِ بهسویِ طبس، بیتردید ناشی از عدمِ شناختِ او با نوشتههایِِ این نویسنده بزرگ و مهمِ معاصر است.
در پایان، تنها این حسرت برایِ مترجمان باقی مانده است که نویسنده متأسفانه ازنظرِ سلامتِ جسمی فعلاً در وضعیتی نیست که بتوان با او دیدار کرد؛ سالخورده و بیمار است. مطمئنیم اگر ترجمه این کتابِ خود را میدید، خوشحال میشد. »
فرهاد پایار