برآمد انديشهى دوران جديد
۱۳۸۵ آذر ۱, چهارشنبهبنابراين چرخش فكرى دوران جديد، نه با شروع سدهى هفدهم، بلكه با تحولات ژرف و رويدادهاى تاريخى سدههاى پانزدهم و شانزدهم در پيوند است: اختراع ماشين چاپ در اواسط سدهى پانزدهم، كشف آمريكا توسط كريستف كلمب در پايان همين سده، شروع روند دينپيرايى (رفورماسيون) توسط مارتين لوتر در اوايل سدهى شانزدهم و مقارن همين ايام سفر دريايى فرديناند ماگالاس به دور زمين و اثبات كروى بودن آن و نيز پيدايش دولتهاى ملى در اروپا از بطن واحد سياسى فراملى سدههاى ميانه، از جمله اين تحولات ژرف و رويدادهاى تاريخى هستند.
بطور ساده و خلاصه بايد گفت كه انديشهى اساسى دوران جديد و مهر روحىاى كه بر پيشانى تاريخ كوبيد، انديشهى پيشرفت است. اما پيشرفت به كجا؟ در رابطه با اين پرسش مىتوان گفت كه دو مجموعه انگيزهها قابل تشخيصاند، مجموعه انگيزههايى كه مكررا در هم ادغام و يا از هم تفكيك مىگردند و سنجشگرانه مورد پرسش قرار مىگيرند: نخست انديشهى پيشرفت اخلاقى براى كماليابى بشريت و دوم انديشهى پيشرفت علمى و فنآورانه براى سيطره بر طبيعت.
به عبارت ديگر، انسان عصر جديد خود را در مقابل اين چالش قرار مىدهد تا با مسئوليت خويشتن و به يارى فعاليتهاى جهانگشاى خود، خانهى فكرى تازهاى براى خود بسازد. اين انسان، در كشف بىمرزى اينجهانى بودن خود، شالودههاى تازهاى با اين اميد مىريزد كه خانهى فكرى تازه خود را بر آنها استوار سازد. در همين راستاست كه انديشهى اصلى دوران باستان يعنى در هماهنگى زيستن با نظم كيهانى، و بينش اصلى سدههاى ميانه ، يعنى رستگارى از طريق ايمان، بصورتى تازه و آفريننده مورد بازنگرى و بازخوانى قرار مىگيرد.
در سدههاى ميانه، انسان موضوع دانش نيست، بلكه آنچه در كتابها دربارهى انسان نوشته شده است. طبيعت جز در مواردى استثنايى مورد كاوش و پژوهش قرار نمىگيرد، بلكه متونى كه مرجعيت دارند مورد تفسير واقع مىشوند. تفسيرها نوشته مىشوند و تفسيرهايى بر تفسيرها. دانش بر پايهى خوانش متونى استوار است كه در دورهى فلسفهى مدرسى يا اسكولاستيك در دانشگاهها بصورتى التزامآور تدوين شدهاند. يك پرسش بحثانگيز فقط مىتواند از طريق تفسيرى بهتراز ارسطو يا نوشتهى مرجع ديگرى پاسخ درخور را بيابد.
يكى از كسانى كه از اين باور به مراجع فكرى و متون مىگسلد و در استفاده از روشهاى تازه و تجربى دليرى نشان مىدهد، گاليله دانشمند ايتاليايى است. گاليله در سال ۱۶۳۲ در نوشتهى خود «گفتگو» كه بعدها به محكمهاى در مقابل دستگاه مقدس تفتيش عقايد (انكيزاسيون) انجاميد مىنويسد: روزى در خانهى يكى از پزشكان خوشنام ونيزى بودم. افراد زيادى به آنجا مىآمدند، برخى با انگيزههاى تحصيلى و برخى براى ديدن كالبدشكافى اجساد به دست پزشكى مطلع و كاردان. در آن روز قرار بود كه در جريان كالبدشكافى جستجو شود كه خاستگاه اعصاب در كجاست، چيزى كه به موضوع بحث و جدل ميان پزشكان و ارسطوگرايان تبديل شده بود. پس از اينكه كالبدشكاف با مهارت نشان داد كه شجرهى اعصاب از مغز مشتق مىشود و از پشت گردن و در امتداد ستون فقرات شاخههاى خود را در سراسر بدن مىگستراند، رو به مرد محترمى كه به طرفدارى از نظريات ارسطو شهره بود كرد و پرسيد كه آيا او اينك قانع شده است كه خاستگاه اعصاب در مغز و نه در قلب است؟ و آن مرد در پاسخ گفت كه شما با آنچنان وضوح و مهارتى اين امر را نشان داديد كه اگر در متون ارسطو نوشته نشده بود كه مركز اعصاب در قلب است، ناچار بودم اعتراف كنم كه حق باشماست!
گاليله از فيزيك ارسطويى فراتر مىرود و دانشهاى طبيعى مدرن را به مثابه آموزهى روابط جنبشى كمى و قابلاندازهگيرى ناب بنياد مىنهد. وى مىنويسد: «در دانشهاى طبيعى كه نتايج آنها حقيقى و ضرورى هستند، هزار ارسطو هم نمىتوانند امرى را كه درست است، نادرست گردانند».
اگر گاليله تحت تاثير اين اعتقاد قرونوسطايى باقى مىماند كه نوشتههاى ارسطو دربرگيرندهى تام همهى تجربيات طبيعى ممكن هستند، هرگز دوربين بهترى نمىساخت. ابزار فنى براى او ممكن ساخت چيزى را ببيند كه در هيچ كتابى نوشته نشده بود: اين واقعيت را كه سيارهى مشترى داراى ماههايى است كه بر گرد آن مىچرخند.
در سدهى شانزدهم، متفكران رنسانس از نوع «ماريوس نيزوليوس» به مقابله با مفهوم ميخكوب شدهى دانش اسكولاستيك برخاستند و طرفدارى خود را از آن فلسفيدنى اعلام كردند كه التزامى به سخن بزرگان نداشته باشد، از تمامى واعظان فرقهاى و دعاگويان مذهبى بپرهيزد و اجازه ندهد كه «اوباش فكرى» آن را بيهوش به مسلخ برند.
به گفتهى نيزوليوس يكى از اصلهاى عمومى حقيقت، آزادى و نداشتن پيشداورى در انديشه و قضاوت دربارهى تمام چيزها به همان گونهاى است كه حقيقت و طبيعت آن چيزها مىطلبد. معناى اين سخن آنست كه هر آنكس كه در پى درست فلسفيدن است، بايد خود را از كليهى فرقههاى فكرى دور نگاه دارد، از آنها فاصله بگيرد و اجازه ندهد كه آوازهى آموزهاى از مردى ولو مهم، او را آنچنان دربند خود و محدود سازد كه ديگر قادر نباشد پديدار مثبت يا منفى در مورد حقيقت امرى را آزادانه و نامحدود بپذيرد و يا نفى كند. بهترين راه آنست كه در داورىها و موضعگيرىهاى خود در مورد امور مهم، كمتر به مراجع و نظريات بسته، بلكه بيشتر به استدلالت عقلى متكى باشد. يا اگر بخواهيم مشخصتر بيان كنيم: در تمام پژوهشهاى مربوط به حقيقت و در رديابى پيوندهاى پنهان، نه چندان از افلاطون و ارسطو و يا ديگر متفكران كهن يا نو، بلكه بيشتر از حواس پنجگانه، بصيرت، انديشه، حافظه، رفتار و تجربهى خويشتن در مورد امور پيروى كند.
كوپرنيك در اواسط سدهى شانزدهم، انگارهاى از جهان را كه سدههاى ميانه از دوران باستان پذيرفته بود، سرنگون ساخت. زمين ديگر در كانون كيهان قرارندارد، بلكه سيارهى است مانند سيارات ديگر. اين ديگر خورشيد نيست كه بر گرد زمين مىچرخد، بلكه بر عكس. زمين به شكل كرهاى است كه دور محور خود نيز مىچرخد. به اين ترتيب با كپرنيك به تصورى زمينمركز از جهان كه به يارى اقتدار فيزيك ارسطويى تقريبا دوهزارسال مهر و موم شده بود، پايان داده شد.
چرخش كوپرنيكى با ايدهى جوردانو برونو مبتنى بر بىپايانى جهان و منظومههاى خورشيدى بىپايان تشديد شد. در اين گسترهى بىانتها كه در آن نه خورشيد در مركز قرار دارد و نه زمين، همه جا مركز است و هيچ جا مركز نيست. به اين ترتيب، براى جهان خصلتى به رسميت شناخته شد كه تا آن زمان در انحصار خدا بود: خصلت بىپايانى.
تصور كيهانى باز، انگارهى قرون وسطايى از جهان را كاملا ازهم پاشيد. جوردانو برونو به خاطر چنين جسارتى به ساحت مقدسات، از طرف دستگاه تفتيش عقايد كليسا محكوم به مرگ شد و از آنجا كه حاضر به توبه نگرديد، در سال ۱۶۰۰ در ميانهى شهر رم زنده در آتش كينهى جهل و تعصب سوزانده شد.
انسانگرایی (هومانیسم) ایتالیا از میانههای سدهی چهاردهم تا پانزدهم، به مقابله با سنت اسکولاستیک سدههای میانه برخاست. انسانگرایان، آموزهی جزمی دربارهی ساختارهای عمومی هستی و به عبارت روشنتر متافیزیکی را که مدعی اعتباری جاودانه بود، رد میکردند. آنان در مقابل آن، امور مهم زنده و پرتحول انسانی را در کانون گفتار و نوشتار خود قرار میدادند. انسانگرایان در تلاشهای فکری خود به متون یونان باستان متوسل شدند تا به یاری بصیرت نسبت به کارکرد و تحول زبان، به ذات تاریخی انسان پی برند.
فلسفهی رنسانس که میتوان هومانیسم ایتالیا را سرفصل آن دانست، در سراسر اروپا گسترده شد و تا جنبش دینپیرایی (رفورماسیون) تاثیرگذار باقی ماند. در فلسفهی رنسانس، میراث فکری افلاطون و نیز اندیشههای عصر امپراتوری رم از نو کشف و از اهمیت برخوردار گردید. «آکادمی افلاطون» پس از گذشت نزدیک به هزار سال، با ترجمهی آثار وی به لاتین در سال ۱۴۴۰ در فلورانس تجدید حیات یافت.
انسان این عصر خود را با دیدی تازه مینگرد. او در سلسلهمراتب کیهانی نخست جایگاهی میان خدا و حیوان برای خود قایل است. منزلت انسان برخاسته از آزادی اوست که از طریق عملی آفریننده ذات خود را تعین میبخشد. جهان به مثابه یک کل بطور فزاینده به موضوعی برای شناخت شکل داده میشود، به برابر ایستایی در حیطهی درک انسان.
جستجو به دنبال روشی تازه برای فهم و شناخت جهان آغاز شده است. گالیله با برنامهی ریاضی خود در قابلاندازهگیری کردن طبیعت، نقش دورانساز و تعیینکنندهای در این روند دارد. او میخواهد همه چیز را در طبیعت اندازه بگیرد و آنچه را که اندازه گرفتنی نیست قابل اندازهگیری کند. به این ترتیب، گالیله شالودهی اندیشهی مکانیکی سدههای هفدهم و هجدهم را میریزد.
دو روش و رویکرد متفاوت شناخت، فلسفهی سدههای هفدهم و هجدهم را به دو اردوگاه بزرگ تقسیم میکند: خردگرایی و تجربهگرایی. اولی متکی بر خرد است و دومی بر تجربه. برای خردگرایان که الگوی حقیقتشان ریاضیات است، تردیدی وجود ندارد که خرد با اتکا بر خود و عمدتا مستقل از دریافت حسی قادر است ذات اشیا را بصورت ناب مفهومی تعیین کند. تجربهگرایان اما بر عکس از تجربه و واقعیات حرکت میکنند و همهی چیزهایی را که از طریق دریافت حسی قابل اثبات نیستند، یا غیرواقعی و یا غیرقابل شناخت میدانند.
مثلا برای دکارت خردگرا، ایدهها یا تصوراتی وجود دارند که در انسانها مادرزاد یا فطری هستند و شناختهای ناب عقلی که بر ایدههای فطری استوارند، بصورتی یقینی و تردیدناپذیر اعتبار دارند. بر خلاف وى، نزد لاک که یک تجربهگراست، نفس آدمی صفحهی سپیدی است که هیچ چیز بر آن نوشته نشده است و از طریق تجربیات تصادفی پر میشود. به نظر لاک ایدههای مادرزاد وجود ندارند.
نمایندگان اصلی سیستمهای بزرگ متافیزیکی مکتب خردگرایی که اندیشهی بنیادی سلطهی جهانی خرد را نمایندگی میکردند، دکارت، اسپینوزا و لایبنیتس هستند. نمایندگان اصلی مکتب تجربهگرایی که بعضا رویکردهای ضدمتافیزیکی داشتند، بیکن، لاک، بارکلی و هیوم هستند.
بطور خلاصه میتوان گفت که خردگرايی، به اعتبار شناخت مبتنی بر عقل پربها میداد و اهميت تجربه را در نظر نمیگرفت و در مقابل، تجربه گرايی، که تمامی شناخت را بر پايهی تجربه استوار میساخت، اهميت گزارههای عقلی دارای اعتبار عمومی را ناديده میگرفت. اما اگر شناخت فلسفی میخواست بر شالودههای محکمی پابرجا شود، اين کار تنها از اين طريق ميسر میشد که پيشفرضهای هر دو جريان فلسفی ياد شده به دقت مورد سنجش قرار گيرند و ادعاهای موجه هر دو جريان، در گونهای برداشت جديد و واحد نسبت به واقعيت و شناخت، در هم ادغام گردند. و اين کار سترگی است که ايمانوئل کانت فیسوف بزرگ عصر روشنگری انجام داد.
بهرام محیی