آنهماری شوارتسنباخ؛ گذر از زمان با جادوی کلام
۱۳۸۷ خرداد ۷, سهشنبهشوارتسنباخ در ایران هنوز چهرهای آشنا نیست، گر چه او در چهار سفری که در دههی سی میلادی به ایران داشت با بسیاری از گوشههای پنهان این سرزمین آشنا شد و حاصل آن را در نوشتهها و عکسهایش به یادگار گذاشت. شوارتسنباخ سال پیش در پنجاه و ششمین شب از شبهای مجلهی بخارا به ایرانیان معرفی شد و عکسهایش در تهران و اصفهان به نمایش درآمد. قرار است در سال جاری نیز چهار کتاب او همزمان به فارسی منتشر شود.
انگیزهی اصلی سفر هنرمندان اروپایی به شرق را، به ویژه در نیمهی دوم قرن نوزدهم و نیمهی اول قرن گذشته، دشوار بتوان تنها به شیفتگی و عشق آنها به این بخش از جهان نسبت داد. بسیاری از این سفرها به جستجوی سرزمین موعود در شرق افسانهای و رازآلود میماند، و شاید سفرهای آنهماری شوارتسنباخ به ایران، افغانستان و دیگر کشورهای خاور میانه و نزدیک را بشود از این نمونهها دانست. نویسندهی سوئیسی که کودکیاش با جنگ اول جهانی توام بود و مرگش در بحبوحهی دومین جنگ فراگیر قرن گذشته اتفاق افتاد.
شیفتگی درهی لار و کوه دماوند
آنه ماری شوارتسنباخ در بیست و سه سالگی تحصیل در رشتهی تاریخ را به پایان رساند و دو سال بعد، ۱۹۳۳ به عنوان نخستین روزنامهنگار و عکاس سوئیسی وارد ایران شد. شوارتسنباخ شیفتهی درهی لار در دامنهی کوه دماوند میشود که در نظرش جلوههای زندگی کهن و مردمی کهنسال همچنان در آن جاری بود و با انگادین، درهی محبوبش در سوئیس شباهتهای فراوانی داشت. او دو سال بعد تابستان را همراه با یک دیپلمات فرانسوی که در ایران با او ازدواج کرد در درهی لار گذراند و ۸ سال بعد در درهی انگادین درگذشت.
انتشار کتابهای شوارتسنباخ در اواخر دههی هشتاد میلادی، حادثهای در ادبیات سوئیس محسوب میشود و او را در جمع شاخصترین نویسندگان این کشور قرار میدهد. انتشار این آثار از جمله مدیون کوشش نوهی برادرش الکسیس است که سال ۱۹۹۹ برای نخستین بار به ایران میآید تا مسیر سفرهای عمهی پدر را از نزدیک ببیند. سفر دوم او در شهریور سال ۸۶ و برای سخنرانی در شب آنهماری شوارتسنباخ انجام شد.
الکسیس شوارتسنباخ سفرهای خویشاوند نامدارش را چنین شرح میدهد: «در ماه مارس سال ۱۹۳۶، زمانی که آنهماری شوارتسنباخ، کار نوشتن کتاب مرگ در ایران را به پایان رساند، سه بار به این سرزمین که داستان کتاب در آن میگذزد سفر کرده بود. سفرهایی که هر یک به دلیلی متفاوت انجام شد. اولین دیدار او از ایران در چارچوب سفری به شرق صورت گرفت که آنهماری در اکتبر ۱۹۳۳ آغاز کرد. این سفر در پیوند با کار جدید او به عنوان سفرنامه نویس و عکاس خبری انجام میشد. او پیشتر به عنوان نویسندهی آزاد در برلین کار میکرد اما با قدرت گرفتن هیتلر، به عنوان کسی که اعتقادات ضد فاشیستی عمیقی داشت این شهر را ترک کرد.»
سفر دوم به ایران
آنهماری شوارتسنباخ که حدود ده ماه در ایران مانده بود در ماه اوت سال بعد بار دیگر به ایران آمد تا با یک گروه باستان شناس آمریکایی در حفاریهای شهرری همکاری کند. در این سفر با همسر آیندهاش آشنا میشود و سفر سوماش به قصد ازدواج با او انجام شد. حاصل این سفرها کتاب «مرگ در ایران» است که الکسیس و بسیاری دیگر از منتقدان آن را بهترین اثر این نویسندهی سوئیسی میدانند.
الکسیس به همین دلیل سخنرانی خود در تهران را به این کتاب اختصاص داده و میگوید: «اجازه بدهید پیشاپیش به نکتهای اشاره کنم. به نظر من در مورد تمام آثار ادبی شوارتسنباخ باید تاکید شود که خواندن آنها به عنوان خودزندگینامه کار عادلانهای نیست. زیرا گرچه همانطور که در «مرگ در ایران» هم شاهد شباهتهای فراوانی میان زندگی واقعی نویسنده و سرنوشت قهرمان داستان وجود دارد، انگیزهی آنهماری شوارتسنباخ هرگز این نبوده که با آثار ادبی خود زندگی شخصیاش را شرح دهد. او بیشتر وظیفه خود میدید، که هنر را در قالب اثار ادبی خلق کند. برای این زن جوان که به موسیقی علاقهی فراوان داشت و مدتهای طولانی میان پیانیست شدن یا نویسنده شدن در تردید بود نوشتن ارتباطی زیاد با موسیقی داشت.»
با این همه «مرگ در ایران» شاید بیشتر از هر اثر دیگری جنبههای گوناگون سرگشتگیهای نویسنده را آشکار میکند. شوراتسنباخ پس از آشنایی با اریکا و کلاوس، دختر و پسر نویسندهی مشهور آلمان توماس مان، رابطهای نزدیک و دوستانه با آنها برقرار میکند که عشقی شورانگیز به اریکا را به دنبال دارد. او از همان زمان اعتیاد به مرفین را نیز مانند شخصیت دوگانهاش از این سرزمین به آن سرزمین میکشاند، یا در پی آنها به جاهای ناشناخته کشیده میشود.
به گفتهی الکسیس شوارتسنباخ: «در مقدمهی این کتاب، «مرگ در ایران»، نویسنده اثر خود را یادداشتهای روزانهی غیر شخصی میخواند و به خواننده هشدار میدهد که این کتاب چندان مایهی سرخوشی او نخواهد بود، زیرا ماجراهای این کتاب کژراههها و موضوع آن ناامیدی است. در بخشهای اصلی کتاب، من ِ راوی نگاهی به گذشته میاندازد و دلایل بحرانهای شدید زندگی خود را جستجو میکند که پس از سه سفر به ایران با آنها دست به گریبان است. او در درهی دور افتاده و کوهستانی لار متوجه میشود که نه روی آوردن به مواد مخدر و نه دوستی با ژاله، دختر ترکی که بیماری ریوی دارد، هیچ یک نمیتواند او را از موقعیتی رهایی بخشد که راه گریزی از آن نیست. هر دو تسلیهای آشنایی بودند که شخصیت اصلی کتاب بارها در دام آنها افتاده، بدون این که توانسته باشند او را از بحرانیهای زندگیاش رها کنند.»
آثار شواتسنباخ به فارسی
آنهماری شوارتسنباخ پس از به پایان رساندن نوشتن «مرگ در ایران»، که به وسیلهی مسعود فیروزآبادی به فارسی ترجمه شده، دو سالی اعتیاد شدید به مرفین را ترک میکند. در این دوران سفرهای پرباری به آمریکا و کشورهای اروپای شمالی دارد که حاصل آن نوشتن دهها مقاله و گزارش است. او در سال ۱۹۳۹ برای چهارمین بار با اتوموبیل شخصی و همراه با یکی از دوستان زن خود راهی ایران و افغانستان میشود. دستاورد این سفر، کتاب «همهی راهها باز است»، به وسیلهی مهشید میرمعزی به فارسی ترجمه شده و مانند دیگر آثار این نویسنده در انتظار انتشار است.
میرمعزی در مورد این کتاب میگوید: «این کتاب در واقع شرح سفر او با الا مایور است که از ژنو با ماشین راه میافتند و به ایران میرسند. کتاب دارای بخشهای بسیار زیبایی است. اگر بگویم با این کتاب همذاتپنداری کردهام شاید کمی غلوآمیز باشد اما آن فضایی را که نویسنده در آن کتابش را نوشته خیلی خوب حس کردم. و فکر میکنم در غیر این صورت نمیتوانستم کتاب را به این خوبی ترجمه کنم. به قدری زبان این کتاب زیباست، به قدری شعرگونه و همراه با احساسات است و به قدری مناظر را زیبا تشریح و توصیف میکند که نهایت ندارد. من فکر میکنم که یک خوانندهی ایرانی خیلی خوشش بیاید که آدمی شصت سال پیش از غرب به اینجا آمده و ما را، ایران را و اصولا شرق را اینطور دیده. میگویند کتاب مرگ در ایران بهترین کتاب شوارتسنباخ است، اما من، نه به خاطر این که این کتاب را ترجمه کردم، بلکه به عنوان یک خواننده معتقدم «همهی راهها باز است» زیباتر است.»
آثار شوارتسنباخ چند دهه پس از مرگ او انتشار یافت. میرمعزی در مورد این توجه دیرهنگام توضیح میدهد: «مقدار زیادی از این توجه به این دلیل بود که دکتر الکسیس شوارتسنباخ و دیگران خیلی خوب توانستند آثار او را دوباره معرفی کنند. دلیل دیگر این بود که کاری که شوارتسنباخ آن زمان کرد کس دیگری نکرده بود. و بعد از آثار او آثار خیلی بهتری به وجود نیامد که کسی بتواند بگوید خب اینها مال شصت سال پیش بوده اما این یکی که امروز نوشته شده بهتر است. سفرنامههای ایشان به خاطر بهروز بودنشان هنوز زیبا هستند. یعنی خواننده شصت سال بعد از نوشته شدن این آثار، با این که دیگر خیلی چیزها مثل آن زمان نیست، فکر نمیکند که متنی قدیمی را میخواند. هنوز هم وقتی شوارتسنباخ از چهل نوع انگور صحبت میکند یاد انگورهای خودمان میافتیم. یا وقتی عکسها را نگاه میکنید میبینید که الان هم عکاسهای حرفهای همین موتیفها را انتخاب میکنند و کارهای او به همان اندازه زیباست. چه در نوشتن، چه در عکاسی و چه در نگاه، زاویهی دید به قدری ظریف و قشنگ است که هنوز هم برای مردم جذابیت دارد. با توجه به این که باید گفت شوارتسنباخ هم مثل تمام آدمهای خاص خوانندگان خاص خودش را دارد. نمیشود انتظار داشت و من گمان نمیکنم «همهی راهها ...» مثل یک Bestseller باشد.»
مهشید میرمعزی در پاسخ به این پرسش که آیا این اقبال به اوضاع خاص ایران نیز ارتباط دارد میافزاید: «مطرح بودن اسم ایران، به هر شکل، باعث میشود که این نام برای مردم جالبتوجه باشد. و الان شاید عدهای اینطور فکر میکنند که این زن چقدر شجاع بوده که به ایران سفر کرده، چون من الان هم نمیتوانم این کار را انجام بدهم. ببینید کاری که شوارتسنباخ انام داد در قرن بیست و یکم انجامش مشکل است؛ یعنی آدم با ماشین از ژنو راه بیفتد و برود افتغانستان، آن هم دو زن.»
به هر تقدیر شرق امروز دیگر آن سرزمین رازآلود دهههای سی و چهل میلادی نیست و از دره لار که شوارتسنباخ درهی خوشبختی مینامید و رودخانهای که از میان آن میگذشت، و آن قوچهای قوی هیکل که بر فراز کوههای اطراف تخت جمشید دیده بود، اثر چندانی برجا نمانده است. آنچه مانده جادوی کلمات است که رازهای زنی شیدا و سرزمینهایی ناشناخته را از قرنی به قرن دیگر میبرد.
بهزاد کشمیریپور، گزارشگر دویچه وله در تهران