قمرگل، گلی به طراوت یک باغ (بخش نخست)
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبهیادداشت: دویچه وله، در سال ۲۰۱۱ در سلسله برنامههای «یک پنجه ساز؛ گپی با هنرمند» به معرفی هنرمندان پرداخت. یما ناشر یکمنش، نویسنده افغان در بخشی از این سلسله قمرگل را در سه قسمت به معرفی گرفته بود.
خاطرههای دامان شیردروازه و آسمایی؛ یادهای سرزمین گلهای نارنج.
لحظۀ دیدار بود.
چادر خود را با هر دو دست محکم میگیرد، باید استوار بود. سالها از خود پرسیده بود: "باشد که باز بینم، دیدار آشنا را؟"
میخواهد داخل محوطه شود. سربازان اجازه نمیدهند. میگوید، اینجا سی سال تمام، هر وقت که میآمده، کس ممانعت نمیکرده. میپرسند: "مادر جان! چی میخواهی؟ اینجا رادیو است."
عجیب است! کسی میخواهد خانه ات را برایت معرفی کند. سربازان وقتی میبینند همچنان ایستاده است، میگویند: "این راه بسته است، از راه دیگر برو." میگوید: "بچیم! همیشه از همین راه رفته ام، راه دیگر را بلد نیستم." به فرماندۀ خود زنگ میزنند: "زنی میخواهد از راه قدیمی داخل رادیو شود، هرچه میگوییم از راه دیگر برود گوش نمیکند." میگوید: "نامش را بپرسید." سربازان می پرسند: "مادر نامت چیست؟"
ـ قمرگل
فرمانده: ... قمرگل؟ ...قمرگل! ... زه سپینه کوتره یم اوچته پروازونه کرم... بگذارید از همین راه بیاید. اینجا خانۀ اوست.
آهسته قدم به داخل میگذارد. بسیار چیزها تغییر کرده، اما خاک، این آشنای پاک، هنوز بوی آشنایی میدهد. در دهلیز، چشمان مشتاقش در جستجوی چهرههای آشنا است. عکسهایی از عزیزان موسیقی بر دیوار آویزان است. آنجا... آه... سرآهنگ. استاذه!
چشمان استاد گویی میخواهد به یاد بیاورد:
قندهار برای اجرای کنسرت رفته بودند. گروه بزرگی از هنرمندان موسیقی که آن روزگار ساز و آوازشان شنونده و پذیرنده داشت، در آن سفر کاروان شوق را همراهی میکرد.
برنامه بود که از پی برنامه اجرا میشد. شبها که پس از برنامهها، اهل موسیقی میخواستند برای دمی خستگی را از تن بزدایند، گِرد هم مینشستند و با گفتن و شنیدن و قطعه بازی مجلس خاص خود را گرم میکردند.
سکوت شب که بلندتر میشد، استاد سرآهنگ میآمد و مقابل او مینشست و میگفت: "قمرگل! بخوان. برای من بخوان."
او که میدانست برای چه شنونده یی میخواند، تمام توانایی، هنر، احساس و تجربۀ زندگی خود را در آن کنسرت کوچک، برای آن استاد بزرگ میسرود. طراوت نارنجزاران جلال آباد در گلوی او حلاوت یک باغستان پر از میلودی میآفرید. همانگونه میخواند که در محضر استاد باید خواند. مرواریدهای اشک بر رخسار استاد میلغزید و میگفت: "قمرگل! تو آواز خدایی داری."